نویسنده: محمد قاسمزاده
روزی بود، روزگاری بود، در زمانهای قدیم اربابی بود که مردم آبادی از ظلمش به ستوه آمده بودند، اما دم نمیزدند. این ارباب گوسفندهای زیادی داشت و دو برادر هم بودند که برای ارباب چوپانی میکردند. این دو تا زرنگ بودند و چشم و گوششان خوب کار میکرد. یکی گلهی میش را میپراند و آن یکی بزها را. وقتی چوپانها گلهها را میآوردند خانه، ارباب میرفت و گوسفندها را نگاه میکرد. اگر یکی ناخوش شده بود یا دست و پای حیوانی شکسته بود، آن قدر که جا داشت، چوپان را میزد. گوسفندها را یکی یکی میشمرد و ضررش را هم از چوپان بیچاره میگرفت. هر چی هم بهاش میگفتند گله بی مرگ نمیشود، به خوردش نمیرفت. اگر چوپانی درمی رفت و خودش را قایم میکرد، ارباب هر طور شده، بخت برگشته را گیر میانداخت و حالا هم کتکش میزد و هم جریمه را ازش میگرفت.
روزی دو برادر گلهها را برده بودند به دشت که چند گرگ زدند به گلهی میش و چندتایی را دریدند. آن یکی برادر چوبدستیاش را برداشت و رفت کمک برادرش و بزها را بهامان خدا رها کرد. بزها هم که صدای گرگ را شنیده بودند، از ترس جانشان پا به فرار گذاشتند و در گوشه و کنار صحرا گم شدند. بزها که میخواستند از ترس گرگ جانشان را به در ببرند، افتادند گیر کفتارها و آنها دلی از عزا درآوردند. خوب چندتایی میش و گلهی بزها نصیب گرگ و کفتار شدند. برادرها وقتی دیدند چه بلایی سرشان آمده، نشستند و با خودشان حساب کردند که این ارباب آدمی نیست که دست از سرشان بردارد. اگر پای برهای میشکست، آن قدر چوب به سر و برشان میزد که خونین و مالین برمی گشتند خانه. حالا که گله از بین رفته و یکیاش هم نمانده. برادری که زرنگتر بود، به آن یکی گفت برود توبرهها را از خاک نرم پر کند. برادره رفت و دو توبره خاک آورد و آن یکی هم چند زنگوله از گردن لاشهها باز کرد و راه افتادند به طرف آبادی. همین که رسیدند پشت ده. یکی خاکها را به هوا پاشید و آن یکی هم زنگولهها را تکان داد. ارباب که نزدیک خانهی چوپانها ایستاده بود، وقتی گرد و خاک را دید و صدای زنگولهها را شنید، چون دیروقت بود و هوا هم تاریک شده بود، منتظر نماند تا گله برسد و رفت به خانهاش.
چوپانها که حیلهشان گرفته بود، رفتند به خانه و شام خوردند. صبر کردند تا نزدیک نصف شب و مردم که از دست و پا افتادند و کسی تو کوچهها نماند، مشک ماستی از دالان برداشتند و با طناب مویی بلندی زدند بیرون و پشت به آبادی و رو به بیابان رفتند. رفتند و رفتند تا رسیدند به قلعهای. در قلعه باز بود و رفتند تو و در را بستند. برادر کوچکه نگاه کرد و گفت این قلعه مال دیو است و اگر بیاید، جانشان در خطر است. اما برادر بزرگه گفت کاریش نباشد و او میداند با دیو چه کار کند.
برادرها در را بستند و زود رفتند پشت بام و منتظر دیو ماندند. شب داشت تمام میشد که دیو از راه رسید و دید در قلعهاش بسته است. فریاد زد کی به قلعهاش آمده؟ برادرها صداشان را کلفت کردند و گفتند ما آدمیزادها آمدهایم. دیو عصبانی شد و گفت حالا کار آدمیزاد به این جا کشیده که بیاید و قلعهی دیو و درش را هم ببندد. زود در را باز کنند. برادرها زیر بار حرف دیو نرفتند. دیو گفت از دیوار بالا میآید و میداند با آنها چه کار کند. برادرها سر حرفشان ماندند و گفتند اگر میتواند بیاید بالا.
دیو صداش را کشید رو سرش و گفت مثل این که آنها دیو را نمیشناسند و تا حالا موی دیو ندیدهاند. این را گفت و یک تار مویش را کند و انداخت پشت بام. برادرها دیدند یک تار مو به اندازهی بیست سیر وزن دارد. برادر کوچکه که ترسیده بود، گفت بهتر است در قلعه را باز کنند، شاید دیو از سر تقصیرشان بگذرد. برادر بزرگه حرفش را گوش نکرد و گفت حرفی نزند و نگاه کند. بعد رو به دیو کرد و گفت چه موی کوچکی! ما فکر میکردیم بزرگتر از این باشد. اما دیو موی آدمیزاد ندیده. این را گفت و طناب مویی را که بیشتر از سه من بود، انداخت پائین، چنگهی هیزم کشیاش که به طناب بسته بود، خورد به زمین و صدا کرد. دیو طناب را گرفت و از اندازه و وزنش حیران و مات ماند. اما خودش را از تک و تا نینداخت و گفت آنها تف دیو را ندیدهاند. سینهاش را صاف کرد و تفی به اندازهی یک کاسه انداخت پشت بام. برادر بزرگه خندید و گفت تف دیو فقط همین بود؟! این را گفت و کارد را از کمرش کشید و مشک ماست را چاک زد و تمام ماست را یک جا ریخت پائین. دیو حسابی ترسید، اما تصمیم گرفت برود بالا. پس طناب مویی را تاب داد و انداخت بالا و چنگه گیر کرد به کنگرهی قلعه. وقتی طناب محکم شد، آن را گرفت و شروع کرد بالا آمدن. پا به دیوار میزد و میآمد. همین که رسید نزدیک کنگره، برادر کوچکه با ترس گفت رسید. برادر بزرگه گفت نترسد و وردنهی ننهشان را بیاورد. دیو تا اسم وردنه را شنید، ترسید و دست و پایش شل شد و از بالای دیوار که ده دوازده ذرع بلندی داشت، افتاد پائین و در جا جان داد.
برادرها که قلعه را بی صاحب دیدند، آن را مفت چنگشان دانستند و سالهای سال با هم در قلعه به خیر و خوشی زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی دیو و چوپان، اوسونگون، مرتضی هنری، صص 76-79
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
روزی دو برادر گلهها را برده بودند به دشت که چند گرگ زدند به گلهی میش و چندتایی را دریدند. آن یکی برادر چوبدستیاش را برداشت و رفت کمک برادرش و بزها را بهامان خدا رها کرد. بزها هم که صدای گرگ را شنیده بودند، از ترس جانشان پا به فرار گذاشتند و در گوشه و کنار صحرا گم شدند. بزها که میخواستند از ترس گرگ جانشان را به در ببرند، افتادند گیر کفتارها و آنها دلی از عزا درآوردند. خوب چندتایی میش و گلهی بزها نصیب گرگ و کفتار شدند. برادرها وقتی دیدند چه بلایی سرشان آمده، نشستند و با خودشان حساب کردند که این ارباب آدمی نیست که دست از سرشان بردارد. اگر پای برهای میشکست، آن قدر چوب به سر و برشان میزد که خونین و مالین برمی گشتند خانه. حالا که گله از بین رفته و یکیاش هم نمانده. برادری که زرنگتر بود، به آن یکی گفت برود توبرهها را از خاک نرم پر کند. برادره رفت و دو توبره خاک آورد و آن یکی هم چند زنگوله از گردن لاشهها باز کرد و راه افتادند به طرف آبادی. همین که رسیدند پشت ده. یکی خاکها را به هوا پاشید و آن یکی هم زنگولهها را تکان داد. ارباب که نزدیک خانهی چوپانها ایستاده بود، وقتی گرد و خاک را دید و صدای زنگولهها را شنید، چون دیروقت بود و هوا هم تاریک شده بود، منتظر نماند تا گله برسد و رفت به خانهاش.
چوپانها که حیلهشان گرفته بود، رفتند به خانه و شام خوردند. صبر کردند تا نزدیک نصف شب و مردم که از دست و پا افتادند و کسی تو کوچهها نماند، مشک ماستی از دالان برداشتند و با طناب مویی بلندی زدند بیرون و پشت به آبادی و رو به بیابان رفتند. رفتند و رفتند تا رسیدند به قلعهای. در قلعه باز بود و رفتند تو و در را بستند. برادر کوچکه نگاه کرد و گفت این قلعه مال دیو است و اگر بیاید، جانشان در خطر است. اما برادر بزرگه گفت کاریش نباشد و او میداند با دیو چه کار کند.
برادرها در را بستند و زود رفتند پشت بام و منتظر دیو ماندند. شب داشت تمام میشد که دیو از راه رسید و دید در قلعهاش بسته است. فریاد زد کی به قلعهاش آمده؟ برادرها صداشان را کلفت کردند و گفتند ما آدمیزادها آمدهایم. دیو عصبانی شد و گفت حالا کار آدمیزاد به این جا کشیده که بیاید و قلعهی دیو و درش را هم ببندد. زود در را باز کنند. برادرها زیر بار حرف دیو نرفتند. دیو گفت از دیوار بالا میآید و میداند با آنها چه کار کند. برادرها سر حرفشان ماندند و گفتند اگر میتواند بیاید بالا.
دیو صداش را کشید رو سرش و گفت مثل این که آنها دیو را نمیشناسند و تا حالا موی دیو ندیدهاند. این را گفت و یک تار مویش را کند و انداخت پشت بام. برادرها دیدند یک تار مو به اندازهی بیست سیر وزن دارد. برادر کوچکه که ترسیده بود، گفت بهتر است در قلعه را باز کنند، شاید دیو از سر تقصیرشان بگذرد. برادر بزرگه حرفش را گوش نکرد و گفت حرفی نزند و نگاه کند. بعد رو به دیو کرد و گفت چه موی کوچکی! ما فکر میکردیم بزرگتر از این باشد. اما دیو موی آدمیزاد ندیده. این را گفت و طناب مویی را که بیشتر از سه من بود، انداخت پائین، چنگهی هیزم کشیاش که به طناب بسته بود، خورد به زمین و صدا کرد. دیو طناب را گرفت و از اندازه و وزنش حیران و مات ماند. اما خودش را از تک و تا نینداخت و گفت آنها تف دیو را ندیدهاند. سینهاش را صاف کرد و تفی به اندازهی یک کاسه انداخت پشت بام. برادر بزرگه خندید و گفت تف دیو فقط همین بود؟! این را گفت و کارد را از کمرش کشید و مشک ماست را چاک زد و تمام ماست را یک جا ریخت پائین. دیو حسابی ترسید، اما تصمیم گرفت برود بالا. پس طناب مویی را تاب داد و انداخت بالا و چنگه گیر کرد به کنگرهی قلعه. وقتی طناب محکم شد، آن را گرفت و شروع کرد بالا آمدن. پا به دیوار میزد و میآمد. همین که رسید نزدیک کنگره، برادر کوچکه با ترس گفت رسید. برادر بزرگه گفت نترسد و وردنهی ننهشان را بیاورد. دیو تا اسم وردنه را شنید، ترسید و دست و پایش شل شد و از بالای دیوار که ده دوازده ذرع بلندی داشت، افتاد پائین و در جا جان داد.
برادرها که قلعه را بی صاحب دیدند، آن را مفت چنگشان دانستند و سالهای سال با هم در قلعه به خیر و خوشی زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی دیو و چوپان، اوسونگون، مرتضی هنری، صص 76-79
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم