نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. جانم که شما باشید، تو یکی از آبادیهای اصفهان درویشی بود و این بابا دوروبر آبادی و شهر میگشت تا بلکه شاگرد برای خودش گیر بیاورد. اما هر چی بیشتر میگشت، کمتر پیدا میکرد. تا این که روزی تو کوچهای چند تا بچه را دید که داشتند تیلهبازی میکردند. چشمش افتاد به یکی از بچهها که حسابی زبر و زرنگ بود. جلو رفته و اسم پسره را پرسید: گفت اسمش حسن است. درویش باز پرسید شاگردش میشود؟ حسن گفت از مادرش اجازه ندارد و باید برود و اجازه بگیرد. درویش و حسن راه افتادند و رسیدند دم در خانه. همین که در زدند، مادر حسن آمد و در را باز کرد. درویش بعد از سلام گفت در کوچه میگذشته که حسن را دیده و میخواهد پسرش شاگرد او بشود. اگر رضا بدهد حسن را میبرد پیش خودش. مادر حسن گفت اگر پولی بابت مزدش بدهد، اجازه میدهد پسرش را ببرد. درویش گفت میخواهد حسن را یک سال برای شاگردی ببرد. حالا بفرماید که برای یک سال چه قدر مزد میخواهد. مادر حسن گفت بیست تومن. درویش هم قبول کرد و ده تومن داد و گفت ده تومن هم بعد از شش ماه میدهد. پول را داد و دست حسن را گرفت و با مادر حسن خداحافظی کرد و از ده زدند بیرون. رفتند و رفتند و نیم فرسخی که از آبادی دور شدند، درویش دید الاغی میآید و بارش مرغ و خروس است. رو کرد به صاحبش و گفت مرغها دانهای چند؟ مرغی گفت دانهای دو قران. جانم که شما باشید، درویشه مرغی خرید و حسن را صدا زد و گفت مرغ را بگیرد، اما پاهایش را قایم بچسبد تا در نرود. حسن مرغ را گرفت.
رفتند تا رسیدند سر چشمهای. درویش به حسن دستور داد که سر مرغ را ببرد و بپزد تا ناهاری بخورند. حسن سر مرغ را برید و زود پر و بالش را کند و انداخت تو دیگ و زیرش را آتش کرد و منتظر ماند تا بپزد. درویش گفت تا مرغ میپزد، او میرود این ده نزدیک تا کمی نان بگیرد و بتوانند ناهار بخورند. حسن مرغ را پخت. اما دید درویش دیر کرد. از طرفی هم خیلی گرسنه بود. وقتی گرسنگی بهاش زور آورد، در دیگ را بلند کرد و یک ران مرغ را کند و خورد. همین که لقمه از گلوش پائین رفت، دید درویش میآید. تا رسید، پرسید مرغ پخته یا نه؟ حسن گفت نمیداند. در دیگ را بلند کرد و دید پخته. مرغ را آوردند و شروع کردند به خوردن. درویش نگاه کرد که مرغ یک پا دارد. گفت: «چرا یک پای مرغ نیست؟»
حسن گفت: «شاید یک پا داشته.»
درویش قبول نکرد و گفت: «امکان ندارد مرغ یک پا داشته باشد. من تا حالا چنین چیزی ندیدهام.»
حسن گفت: «شاید این مرغ تازه از تخم درآمده و تو ندیدهای.»
درویش گفت: «حسن! من بهات گفتم پاهای مرغ را قایم بگیر در نرود. چرا نگفتی یک پا ندارد؟»
حسن گفت: «تو گفتی پای مرغ را بگیر در نرود. من هم گرفتم. مگر گفتی بین چند تا پا دارد؟»
درویش گفت: «خوب بیا ناهار بخوریم.»
حسن جلو آمد. تا دو سه لقمه خورد، درویش دستش را گرفت و گفت: «حسن! بگو ببینم مرغ دو تا پا داشت یا یک پا؟»
حسن گفت: «یک پا.»
درویش گفت: «یک پا؟»
حسن گفت: «آره.»
درویش گفت: «پس ناهار نخور.»
حسن قبول کرد و دست کشید و با گرسنگی سر کرد تا وقت شام رسید. نصف مرغی که برای شام نگه داشته بودند، آوردند شروع کردند به خوردن. تا حسن دو سه لقمه خورد، درویش دستش را گرفت و گفت: «حسن مرغ چند پا داشت؟»
حسن گفت: «یک پا.»
درویش گفت: «شام نخور.»
چه دردسرتان بدهم، حسن آن شب هم بی شام، گرسنه خوابید تا صبح شد. صبح حرکت کردند و رفتند و رفتند تا رسیدند به نزدیکی اصفهان. شب را آنجا ماندند. درویش رو کرد به حسن و گفت غصه نخورد. فردا ناهار خوبی بهاش میدهد. جانم که شما باشید، شام را کشیدند وسط و باز تا حسن دو سه لقمه خورد، درویش مچش را گرفت. گفت: «بگو ببینم خداییاش مرغ چند تا پا داشت؟»
حسن گفت: «درویش! ببین دو قران دادهای، چه قدر اذیتم میکنی. گفتم مرغ یک پا داشت، حالا هم میگویم یک پا داشت.»
درویش گفت: «شام نخور.»
حسن کنار کشید و گفت: «خیلی خوب نمیخورم. دو قران دادهای یک مرغ خریدهای، میخواهی مرا از گرسنگی بکُشی؟ میخواهی پدرم را در بیاری؟»
صبح که شد و چای خوردند، درویش قوطی سرمهاش را آورد و سرمهای کشید به چشم حسن و گفت میرود تو شهر و قصر پادشاه را پیدا میکند. خودش را میرساند به آشپزخانهی پادشاه. ظهر آشپز ناهار را میکشد و آشپزباشی را صدا میکند که بیاید ناهار را ببرد. او زود میجنبد و سینی را میگذارد رو سرش و میآورد این جا تا امروز ناهار چرب و نرمی بخورند. حسن راه افتاد تا رسید به شهر، حسن فکر کرد نکند برود و گیر بیفتد، بهتر است اول برود جایی که خطری ندارد و ببیند چی پیش میآید. بعد برود قصر پادشاه. رفت دکانی و چیزی برداشت و دید هیچی نمیگویند. فهمید بله، درویش درست گفته و سرمه نامرئیاش کرده. وقتی مطمئن شد، رفت و قصر پادشاه را پیدا کرد و وارد شد و دید این جا هم هیچی نمیگویند. رفت تا رسید به آشپزخانه و گوشهای ایستاد تا نزدیک ظهر شد. آشپز ناهار را کشید و آشپزباشی را صدا زد تا ناهار را ببرد. حسن دوید جلو و سینی را برداشت و راه افتاد و خودش را رساند به درویش، سینی را گذاشت زمین و مشغول شدند.
از آن طرف ظهر شد و پادشاه دید ناهار نیامد. آشپزباشی را صدا کرد و گفت چرا امروز ناهارش دیر شده؟ آشپزباشی که میدانست چی پیش آمده، هیچی نگفت و رفت آشپزخانه و به آشپز گفت باید زود ناهاری را که برای شاه تهیه کرده بود، دوباره بپزد تا ببیند چی پیش میآید. آن روز را هر طور بود، آشپزباشی کارش را راه انداخت.
اما بشنوید از درویش و حسن. شروع کردند به خوردن ناهاری که حسن آورده بود. تا حسن چند لقمه خورد، درویش مچش را گرفت و گفت: «حسن، حالا که مرغ خورده شده و رفته، بیا مرد باش و بگو ببینم مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن گفت: «درویش! دست از سرم بردار. حرف را یک دفعه میگویند. روز اول گفتم یک پا داشت، حالا هم حرف همان است که یک پا داشت.»
درویش گفت: «پس ناهار نخور.» حسن کنار کشید و ناهار نخورد. درویش ناهارش را خورد و باقیاش را هم گذاشت برای شب. ظرفهای خالی را هم گذاشت رو سر حسن و گفت میرود همان جا و ظرفها را میگذارد سرجایش و برمیگردد. حسن ظرفها را برداشت و برد و گذاشت تو آشپزخانهی قصر و برگشت. حسن که چند روز غذا نخورده بود، حسابی گرسنهاش بود. شب که شد، شام آوردند و حسن هنوز چند لقمه نخورده بود که درویش مچش را گرفت و پرسید مرغ چند تا پا داشت؟ جواب حسن همان جواب چند روزه بود. درویش هم نگذاشت شام بخورد. حسن کنار کشید و گفت: «درویش! ببینم به خاطر دو قران تا کی میخواهی اذیتم کنی؟»
درویش گفت: «حسن! بیا راستش را بگو و من کاریت ندارم، والا روزت سیاه است. اگر راست بگویی، ازت میگذارم.»
حسن گفت: «درویش! من تو عمرم دروغ نگفتهام و نمیگویم. راستش همان است که گفتم.»
حسن شب را گرسنه خوابید تا صبح شد. درویش گفت امروز مثل روزهای گذشته نیست و ناهار درست و حسابی بهاش میدهد. امروز هم باید برود قصر پادشاه و ناهار بیاورد. حسن سرمهای به چشمش کشید و راه افتاد و سینی ناهار پادشاه را برداشت و برای درویش آورد. سینی را گذاشتند وسط و مشغول شدند. حسن بخت برگشته تا دو سه لقمه خورد، درویش مچش را گرفت و گفت: «حسن! راستش را بگو، مرغ چند تا پا داشت؟»
حسن گفت: «راستش همان بود که گفتم. میخواهی باور کن، میخواهی نکن.»
چه درد سرتان بدهم. آن روز را هم نگذاشت حسن ناهار بخورد. حالا حسن و درویش را این جا داشته باشید و بشنوید از پادشاه که دید آن روز هم برایش غذا نیاوردند.
دستور داد در شهر جار بزنند هر کس دزد ناهار پادشاه را پیدا کند، هرچه بخواهد، پادشاه بهاش میدهد. جارچیها که جار کشیدند، درویش هم که ناهارش را خورده بود و داشت در شهر میگشت، صداشان را شنید و رفت خدمت پادشاه و گفت میتواند دزد ناهار را پیدا کند. پادشاه هم گفت اگر پیدا کرد، انعام خوبی بهاش میدهد. قرار بر این شد که فردا ناهار پادشاه را با هیزم توت، آن هم هیزمتر بیزند. درویش بیرون زد و برگشت به خانهی خودش. شب هم مثل شبهای پیش گذشت و صبح که شد، به حسن گفت امروز دیگر ناهار را با هم میخورند و او باید برود و ناهار شاه را بیاورد. حسن رفت و دید آشپزخانه مثل روزهای پیش نیست و آنجا را دود گرفته. رفت و گوشهای قایم شد، اما دود به چشمش رفت و تا با دست چشمش را مالید، سرمهاش پاک شد. همین که آشپز صدا کرد ناهار را ببرید، حسن رفت جلو تاسینی را بردارد که آشپزباشی مچش را گرفت و بردش پیش پادشاه و گفت این همان دزد غذای پادشاه است. چون درویش هم نشانیاش را داده بود، پادشاه زود او را شناخت. پادشاه پرسید ناهار را کجا میبرده؟ حسن گفت جایی نمیبرده، آشپزباشی صداش کرد که ناهار پادشاه را ببرد. چون پادشاه از بچهای مثل او خوشش میآید و انعامش را میدهد. پادشاه دستور داد او را به زندان ببرند. مأمورها حسن را بردند و انداختند تو سیاه چال.
درویش دید حسن دیر کرد و فهمید گیر افتاده. آن روز را گذراند و فردا صبح رفت خدمت پادشاه و پرسید دزد ناهار پیدا شده یا نه؟ وقتی گفتند تو زندان است، از پادشاه خواست اجازه بدهد تا او را ببیند. پادشاه دستور داد کلید زندان را دادند به درویش و او رفت و دید حسن گرفته و ناراحت گوشهای نشسته است. حسن تا او را دید، گفت بالاخره پدرش را درآورد. درویش گفت: «خوب حالا بگو مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن گفت: «یک پا.»
درویش گفت: «حسن! سرت میرود بالای دار. راستش را بگو.»
حسن گفت: «بکشند. راستش همان است که گفتم.»
درویش گفت: «خوب بمان تو زندان.»
درویش برگشت خدمت پادشاه و گفت بهتر است این پسره را دار بزنند تا درس عبرتی بشود برای تمام مردم. قرار شد حسن را فردا دار بزنند. درویش روز را گذراند و شب هم با خیال راحت خوابید و صبح زود خیکی برداشت و با خودش برد. درویش سرمه کشید به چشم خودش و رفت پای دار. دید حسن را دست بسته آوردند پای دار. حسن درویش را میدید و درویش هم حسن را. جز حسن هیچ کی درویش را نمیدید. حکم حسن را خواندند و طناب را انداختند به گردنش و کشیدند. درویش دید بدوضعی پیش آمده. از پاوین دار گفت: «حسن! مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن که داشت میمرد، انگشتش را نشان داد که یک پا. درویش گفت: «نامرد! مُردی. مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن دوباره یک انگشت نشان داد. درویش دید حسن دارد از دست میرود. زود طناب را باز کرد و حسن را آورد پائین و خیک را آویزان کرد به دار و حسن را بغل کرد و راه افتاد به طرف خانهاش. وقتی رسید، گذاشتش زمین و گفت: «حسن حالا بگو مرغ دو پا داشت یا یکی؟»
حسن گفت: «درویش! چرا نگذاشتی بمیرم؟ تا حال مرده بودم و از شرت خلاص شده بودم.»
درویش گفت: «بارک الله! حالا فهمیدم خوب پسری هستی. میخواستم امتحانت کنم. چند شاگرد آوردم، ولی هیچ کدام به دلم ننشست و ولشان کردم. حالا بدان که من فردا صبح میمیرم. اما سه تا ارثیه دارم که بهات میدهم، به شرطی که یکی خودت بدانی، یکی هم من و کس دیگری خبردار نشود. اگر به مادرت هم گفتی، عیبی ندارد. من سه تا چیز دارم؛ یکی همان سرمه است که دیدی و یکی کدوی قلیانی و یکی هم این دو تا شمع است. خاصیت اینها را هم بهات میگویم. تا این شمعها را روشن بکنی، دو نفر دست به سینه حاضر میشوند، هر دستوری داشته باشی، اطاعت میکنند. محض امتحان شمع را روشن کرد. دو نفر حاضر شدند و گفتند حسن چه میخواهد؟ حسن هم گفت هندوانه میخواهد و آنها زود هندوانهای تو سینی، با کارد و چنگال حاضر کردند. بعد به کدو گفت کدو هری برو. دیدند تمام بیابان لبالب لشکر شد. یک نفر آمد و گفت چه امری دارند؟ درویش گفت کاری ندارند. کدو هری به تو. دیدند یک نفر نیست. حسن دید همه رفتند. این سه ارثیهاش را داد به حسن. صبح، بعد از نماز درویش مرد. حسن پا شد و شمع را روشن کرد. دو نفر حاضر شدند. حسن گفت صد تومن پول حاضر کنند. زود صد تومن را آوردند. حسن قبری کند و با عدهای درویش را دفن کرد و مقبرهی قشنگی بالای قبرش ساخت و زود برگشت به شهر خودش و با ارثیهی درویش، به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش نرسید.
بازنوشتهی افسانهی مرغ یک پا، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، صص 359 - 365
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
رفتند تا رسیدند سر چشمهای. درویش به حسن دستور داد که سر مرغ را ببرد و بپزد تا ناهاری بخورند. حسن سر مرغ را برید و زود پر و بالش را کند و انداخت تو دیگ و زیرش را آتش کرد و منتظر ماند تا بپزد. درویش گفت تا مرغ میپزد، او میرود این ده نزدیک تا کمی نان بگیرد و بتوانند ناهار بخورند. حسن مرغ را پخت. اما دید درویش دیر کرد. از طرفی هم خیلی گرسنه بود. وقتی گرسنگی بهاش زور آورد، در دیگ را بلند کرد و یک ران مرغ را کند و خورد. همین که لقمه از گلوش پائین رفت، دید درویش میآید. تا رسید، پرسید مرغ پخته یا نه؟ حسن گفت نمیداند. در دیگ را بلند کرد و دید پخته. مرغ را آوردند و شروع کردند به خوردن. درویش نگاه کرد که مرغ یک پا دارد. گفت: «چرا یک پای مرغ نیست؟»
حسن گفت: «شاید یک پا داشته.»
درویش قبول نکرد و گفت: «امکان ندارد مرغ یک پا داشته باشد. من تا حالا چنین چیزی ندیدهام.»
حسن گفت: «شاید این مرغ تازه از تخم درآمده و تو ندیدهای.»
درویش گفت: «حسن! من بهات گفتم پاهای مرغ را قایم بگیر در نرود. چرا نگفتی یک پا ندارد؟»
حسن گفت: «تو گفتی پای مرغ را بگیر در نرود. من هم گرفتم. مگر گفتی بین چند تا پا دارد؟»
درویش گفت: «خوب بیا ناهار بخوریم.»
حسن جلو آمد. تا دو سه لقمه خورد، درویش دستش را گرفت و گفت: «حسن! بگو ببینم مرغ دو تا پا داشت یا یک پا؟»
حسن گفت: «یک پا.»
درویش گفت: «یک پا؟»
حسن گفت: «آره.»
درویش گفت: «پس ناهار نخور.»
حسن قبول کرد و دست کشید و با گرسنگی سر کرد تا وقت شام رسید. نصف مرغی که برای شام نگه داشته بودند، آوردند شروع کردند به خوردن. تا حسن دو سه لقمه خورد، درویش دستش را گرفت و گفت: «حسن مرغ چند پا داشت؟»
حسن گفت: «یک پا.»
درویش گفت: «شام نخور.»
چه دردسرتان بدهم، حسن آن شب هم بی شام، گرسنه خوابید تا صبح شد. صبح حرکت کردند و رفتند و رفتند تا رسیدند به نزدیکی اصفهان. شب را آنجا ماندند. درویش رو کرد به حسن و گفت غصه نخورد. فردا ناهار خوبی بهاش میدهد. جانم که شما باشید، شام را کشیدند وسط و باز تا حسن دو سه لقمه خورد، درویش مچش را گرفت. گفت: «بگو ببینم خداییاش مرغ چند تا پا داشت؟»
حسن گفت: «درویش! ببین دو قران دادهای، چه قدر اذیتم میکنی. گفتم مرغ یک پا داشت، حالا هم میگویم یک پا داشت.»
درویش گفت: «شام نخور.»
حسن کنار کشید و گفت: «خیلی خوب نمیخورم. دو قران دادهای یک مرغ خریدهای، میخواهی مرا از گرسنگی بکُشی؟ میخواهی پدرم را در بیاری؟»
صبح که شد و چای خوردند، درویش قوطی سرمهاش را آورد و سرمهای کشید به چشم حسن و گفت میرود تو شهر و قصر پادشاه را پیدا میکند. خودش را میرساند به آشپزخانهی پادشاه. ظهر آشپز ناهار را میکشد و آشپزباشی را صدا میکند که بیاید ناهار را ببرد. او زود میجنبد و سینی را میگذارد رو سرش و میآورد این جا تا امروز ناهار چرب و نرمی بخورند. حسن راه افتاد تا رسید به شهر، حسن فکر کرد نکند برود و گیر بیفتد، بهتر است اول برود جایی که خطری ندارد و ببیند چی پیش میآید. بعد برود قصر پادشاه. رفت دکانی و چیزی برداشت و دید هیچی نمیگویند. فهمید بله، درویش درست گفته و سرمه نامرئیاش کرده. وقتی مطمئن شد، رفت و قصر پادشاه را پیدا کرد و وارد شد و دید این جا هم هیچی نمیگویند. رفت تا رسید به آشپزخانه و گوشهای ایستاد تا نزدیک ظهر شد. آشپز ناهار را کشید و آشپزباشی را صدا زد تا ناهار را ببرد. حسن دوید جلو و سینی را برداشت و راه افتاد و خودش را رساند به درویش، سینی را گذاشت زمین و مشغول شدند.
از آن طرف ظهر شد و پادشاه دید ناهار نیامد. آشپزباشی را صدا کرد و گفت چرا امروز ناهارش دیر شده؟ آشپزباشی که میدانست چی پیش آمده، هیچی نگفت و رفت آشپزخانه و به آشپز گفت باید زود ناهاری را که برای شاه تهیه کرده بود، دوباره بپزد تا ببیند چی پیش میآید. آن روز را هر طور بود، آشپزباشی کارش را راه انداخت.
اما بشنوید از درویش و حسن. شروع کردند به خوردن ناهاری که حسن آورده بود. تا حسن چند لقمه خورد، درویش مچش را گرفت و گفت: «حسن، حالا که مرغ خورده شده و رفته، بیا مرد باش و بگو ببینم مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن گفت: «درویش! دست از سرم بردار. حرف را یک دفعه میگویند. روز اول گفتم یک پا داشت، حالا هم حرف همان است که یک پا داشت.»
درویش گفت: «پس ناهار نخور.» حسن کنار کشید و ناهار نخورد. درویش ناهارش را خورد و باقیاش را هم گذاشت برای شب. ظرفهای خالی را هم گذاشت رو سر حسن و گفت میرود همان جا و ظرفها را میگذارد سرجایش و برمیگردد. حسن ظرفها را برداشت و برد و گذاشت تو آشپزخانهی قصر و برگشت. حسن که چند روز غذا نخورده بود، حسابی گرسنهاش بود. شب که شد، شام آوردند و حسن هنوز چند لقمه نخورده بود که درویش مچش را گرفت و پرسید مرغ چند تا پا داشت؟ جواب حسن همان جواب چند روزه بود. درویش هم نگذاشت شام بخورد. حسن کنار کشید و گفت: «درویش! ببینم به خاطر دو قران تا کی میخواهی اذیتم کنی؟»
درویش گفت: «حسن! بیا راستش را بگو و من کاریت ندارم، والا روزت سیاه است. اگر راست بگویی، ازت میگذارم.»
حسن گفت: «درویش! من تو عمرم دروغ نگفتهام و نمیگویم. راستش همان است که گفتم.»
حسن شب را گرسنه خوابید تا صبح شد. درویش گفت امروز مثل روزهای گذشته نیست و ناهار درست و حسابی بهاش میدهد. امروز هم باید برود قصر پادشاه و ناهار بیاورد. حسن سرمهای به چشمش کشید و راه افتاد و سینی ناهار پادشاه را برداشت و برای درویش آورد. سینی را گذاشتند وسط و مشغول شدند. حسن بخت برگشته تا دو سه لقمه خورد، درویش مچش را گرفت و گفت: «حسن! راستش را بگو، مرغ چند تا پا داشت؟»
حسن گفت: «راستش همان بود که گفتم. میخواهی باور کن، میخواهی نکن.»
چه درد سرتان بدهم. آن روز را هم نگذاشت حسن ناهار بخورد. حالا حسن و درویش را این جا داشته باشید و بشنوید از پادشاه که دید آن روز هم برایش غذا نیاوردند.
دستور داد در شهر جار بزنند هر کس دزد ناهار پادشاه را پیدا کند، هرچه بخواهد، پادشاه بهاش میدهد. جارچیها که جار کشیدند، درویش هم که ناهارش را خورده بود و داشت در شهر میگشت، صداشان را شنید و رفت خدمت پادشاه و گفت میتواند دزد ناهار را پیدا کند. پادشاه هم گفت اگر پیدا کرد، انعام خوبی بهاش میدهد. قرار بر این شد که فردا ناهار پادشاه را با هیزم توت، آن هم هیزمتر بیزند. درویش بیرون زد و برگشت به خانهی خودش. شب هم مثل شبهای پیش گذشت و صبح که شد، به حسن گفت امروز دیگر ناهار را با هم میخورند و او باید برود و ناهار شاه را بیاورد. حسن رفت و دید آشپزخانه مثل روزهای پیش نیست و آنجا را دود گرفته. رفت و گوشهای قایم شد، اما دود به چشمش رفت و تا با دست چشمش را مالید، سرمهاش پاک شد. همین که آشپز صدا کرد ناهار را ببرید، حسن رفت جلو تاسینی را بردارد که آشپزباشی مچش را گرفت و بردش پیش پادشاه و گفت این همان دزد غذای پادشاه است. چون درویش هم نشانیاش را داده بود، پادشاه زود او را شناخت. پادشاه پرسید ناهار را کجا میبرده؟ حسن گفت جایی نمیبرده، آشپزباشی صداش کرد که ناهار پادشاه را ببرد. چون پادشاه از بچهای مثل او خوشش میآید و انعامش را میدهد. پادشاه دستور داد او را به زندان ببرند. مأمورها حسن را بردند و انداختند تو سیاه چال.
درویش دید حسن دیر کرد و فهمید گیر افتاده. آن روز را گذراند و فردا صبح رفت خدمت پادشاه و پرسید دزد ناهار پیدا شده یا نه؟ وقتی گفتند تو زندان است، از پادشاه خواست اجازه بدهد تا او را ببیند. پادشاه دستور داد کلید زندان را دادند به درویش و او رفت و دید حسن گرفته و ناراحت گوشهای نشسته است. حسن تا او را دید، گفت بالاخره پدرش را درآورد. درویش گفت: «خوب حالا بگو مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن گفت: «یک پا.»
درویش گفت: «حسن! سرت میرود بالای دار. راستش را بگو.»
حسن گفت: «بکشند. راستش همان است که گفتم.»
درویش گفت: «خوب بمان تو زندان.»
درویش برگشت خدمت پادشاه و گفت بهتر است این پسره را دار بزنند تا درس عبرتی بشود برای تمام مردم. قرار شد حسن را فردا دار بزنند. درویش روز را گذراند و شب هم با خیال راحت خوابید و صبح زود خیکی برداشت و با خودش برد. درویش سرمه کشید به چشم خودش و رفت پای دار. دید حسن را دست بسته آوردند پای دار. حسن درویش را میدید و درویش هم حسن را. جز حسن هیچ کی درویش را نمیدید. حکم حسن را خواندند و طناب را انداختند به گردنش و کشیدند. درویش دید بدوضعی پیش آمده. از پاوین دار گفت: «حسن! مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن که داشت میمرد، انگشتش را نشان داد که یک پا. درویش گفت: «نامرد! مُردی. مرغ یک پا داشت یا دو پا؟»
حسن دوباره یک انگشت نشان داد. درویش دید حسن دارد از دست میرود. زود طناب را باز کرد و حسن را آورد پائین و خیک را آویزان کرد به دار و حسن را بغل کرد و راه افتاد به طرف خانهاش. وقتی رسید، گذاشتش زمین و گفت: «حسن حالا بگو مرغ دو پا داشت یا یکی؟»
حسن گفت: «درویش! چرا نگذاشتی بمیرم؟ تا حال مرده بودم و از شرت خلاص شده بودم.»
درویش گفت: «بارک الله! حالا فهمیدم خوب پسری هستی. میخواستم امتحانت کنم. چند شاگرد آوردم، ولی هیچ کدام به دلم ننشست و ولشان کردم. حالا بدان که من فردا صبح میمیرم. اما سه تا ارثیه دارم که بهات میدهم، به شرطی که یکی خودت بدانی، یکی هم من و کس دیگری خبردار نشود. اگر به مادرت هم گفتی، عیبی ندارد. من سه تا چیز دارم؛ یکی همان سرمه است که دیدی و یکی کدوی قلیانی و یکی هم این دو تا شمع است. خاصیت اینها را هم بهات میگویم. تا این شمعها را روشن بکنی، دو نفر دست به سینه حاضر میشوند، هر دستوری داشته باشی، اطاعت میکنند. محض امتحان شمع را روشن کرد. دو نفر حاضر شدند و گفتند حسن چه میخواهد؟ حسن هم گفت هندوانه میخواهد و آنها زود هندوانهای تو سینی، با کارد و چنگال حاضر کردند. بعد به کدو گفت کدو هری برو. دیدند تمام بیابان لبالب لشکر شد. یک نفر آمد و گفت چه امری دارند؟ درویش گفت کاری ندارند. کدو هری به تو. دیدند یک نفر نیست. حسن دید همه رفتند. این سه ارثیهاش را داد به حسن. صبح، بعد از نماز درویش مرد. حسن پا شد و شمع را روشن کرد. دو نفر حاضر شدند. حسن گفت صد تومن پول حاضر کنند. زود صد تومن را آوردند. حسن قبری کند و با عدهای درویش را دفن کرد و مقبرهی قشنگی بالای قبرش ساخت و زود برگشت به شهر خودش و با ارثیهی درویش، به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش نرسید.
بازنوشتهی افسانهی مرغ یک پا، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، صص 359 - 365
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم