نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم دو مرد بودند که با هم صیغهی برادری خوانده بودند. اسم یکی علی بود و اسم آن یکی عمرو. این دو نفر سری از هم جدا بودند، اما خانهشان تو دو تا آبادی دور از هم بود. علی زن گرفته بود، اما عمرو هنوز عزب مانده بود. روزی عمرو راه افتاد تا سری به علی بزند و ببیند حال و کارش چه طور است. عمرو که نمیدانست علی زن گرفته، آمد و دید دختر خوشگل و خوش آب و رنگی تو خانهی علی کار میکند. احوال پرسی که کرد، پرسید این دختره کی هست؟ علی از آنجایی که خجالتی بود، روش نشد بگوید زن گرفته. گفت دختر عموش است. عمرو گفت کاری کند که او بتواند این دختره را بگیرد. علی گفت خوب بگیرش، زن علی هم که از عمرو خوشش آمده بود، هیچی نگفت. اما علی گفت به یک شرط. وقتی بچهدار شدند، بچهی اول مال خودشان، ولی باید بچهی دومی را بدهند به او. عمرو قبول کرد. علی زنش را برد و طلاق داد و پس از مدتی برای عمرو عقدش کرد. عمرو با زنش راه افتاد و برگشت به آبادی خودش، سالها بعد بچهی اولشان به دنیا آمد و سال دوم، بچهی دومی، وقتی به علی خبر دادند عمرو صاحب بچهی دومی هم شده، راه افتاد و رفت خانهی عمرو و گفت با هم شرطی بسته بودند و حالا باید به شرطش عمل کند. عمرو بچهی دوم را که دختر بود، گذاشت تو بغل علی.
علی دختره را که اسمش زینب بود، گرفت و رفت بالای کوهی و آنجا اتاقی ساخت و دور از چشم مردم با دختره زندگی کرد. دختره سال به سال بزرگ شد و وقتی رسید به سن ازدواج، علی عقدش کرد. علی روزها میرفت شکار تا خورد و خوراکی برای خودش و زنش پیدا کند. زینب هم میماند تو اتاق و به کار و بار خودش میرسید. علی و زینب آسوده و راحت زندگی میکردند تا روزی پسر پادشاه که به کوه زده بود تا شکار کند، چشمش افتاد به اتاقی بالای کوه. از کوه رفت بالا و دید دختری نشسته جلو در اتاق، عین پنجهی آفتاب. یک دل نه، صد دل عاشقش شد. اما هیچی نگفت و برگشت به شهر. زود چند تا پیرزن را خواست و به عجوزهها گفت کی میتواند برود بالای فلان کوه و دختر خوشگلی را که تو اتاقی زندگی میکند، برای او بیاورد. یکی از پیرزنها که در حقه و کلک رودست نداشت، پیشقدم شد و پسر پادشاه هم مشتی سکهی طلا ریخت تو دامنش.
پیرزن راه افتاد و رفت بالای کوه و دید زنه نشسته جلو در اتاقش. شروع کرد به گریه وزاری و گفت با چند نفر از زیارت برمی گشته و چون حال و جانی ندارد، از زوار عقب مانده و راهش را گم کرده. رحمی به این پیرزن بکند و بهاش جا بدهد تا خستگی از تنش در برود و بتواند راهش را بگیرد و برود. زینب به حرفهای زن اعتنایی نکرد و راه نداد. پیرزن رفت و سر راه علی نشست و وقتی دید از دور میآید، زد زیر گریه و مثل ابر بهار اشک ریخت. علی که رسید و پرسید چرا گریه میکند، همان حرفها را به علی زد و مرد بی چاره دلش به حال او سوخت و بردش به خانه و به زینب گفت به این پیرزن برسد تا حالش جا بیاید. پیرزن با چرب زبانی خودش را تو دل علی و زنش جا کرد و چند روزی که گذشت، وقتی علی رفت شکار، رو کرد به زینب و گفت: «دلم برای تو میسوزد. حیف نیست تو با این خوشگلی، دور از شهر و آبادی، مثل حیوان زندگی میکنی؟ تو لایق پسر پادشاهی.»
زینب گفت: «پسر پادشاه چی دارد که از شوهرم بهتر باشد؟»
پیرزن گفت: «اگر زن پسر پادشاه بشوی، رو فرش و مخده مینشینی و غلام و کنیز دست به سینه جلوت میایستند تا امر کنی.»
زینب رفت تو فکر و گفت: «حالا پسر پادشاه را بیار تا ببینم. اگر خوشم آمد، زنش میشوم.»
پیرزن که دید تیرش به هدف خورده، رفت و پسر پادشاه را آورد. زینب تا پسر پادشاه را دید، در همان نگاه اول، عاشقش شد. پسر پادشاه زود رفت تو سرداب تا علی او را نبیند. اما علی که برگشت، تا نشست، دید یکی از تیرها فرورفته به سقف اتاق. با خودش گفت این دو تا زن که نمیتوانند تیر بیندازند. حتماً کسی آمده و تیر انداخته. تیر و کمانش را آورد و به زینب و پیرزن گفت تیر بیندازند. هر دو نتوانستند کمان را بکشند تا چه رسد به تیر انداختن. علی پی برد که مردی به اتاقش آمده. شب هیچ چشم به هم نگذاشت و آفتاب که زد، بلند شد و رفت شکار، اما آن روز هر چه گشت، نتوانست شکاری بزند. خسته که شد، رفت زیر درختی نشست. یکهو چشمش افتاد به پسر و دختری که هم دیگر را بغل کرده بودند. همینطور که نگاه میکرد، دید دختره پایش را دراز کرد و پسره سرش را گذاشت روپای دختره، دختره صبر کرد تا خواب پسره سنگین شد. آرام سرش را از رو پا برداشت و گذاشت روزمین و سیبی از زیربغل خودش درآورد و بوسید. سیب یکهو شد پسر جوانی و دختره را بغل کرد و حسابی به سر و بر هم رسیدند. کارشان که تمام شد، پسره شد همان سیب و دختره گذاشتش زیر بغل و پسر خوابیده را بیدار کرد. علی همه چیز را که دید، رفت و پسر و دختر را دعوت کرد و برد خانهاش. شب که شد؛ زینب شامی را که پخته بود، آورد و پنج تا بشقاب گذاشت سر سفره. علی گفت شش تا بگذارد. زینب بشقاب دیگری آورد. علی رو کرد به دختره و گفت حالا آن کسی را که برایش بشقاب گذاشتهاند، بیرون بیارد، وگرنه با شمشیر سرش را میزند.
دختره که داشت از ترس پس میافتاد، سیب را بیرون آورد و بوسید. سیب شد همان پسر جوان. علی رو کرد به زینب و گفت بشقاب دیگری بیاورد. زینب بشقابی آورد و گذاشت سر سفره، علی گفت حالا مردی را که برایش بشقاب گذاشته، بیاورد. زینب اول خودش را زد به آن راه، اما تا علی شمشیرش را برداشت، ترسید و رفت و پسر پادشاه را از تو سرداب آورد. علی امان نداد و با شمشیر سر هر سه تا زن و پسر پادشاه و آن جوان را برید. بعد رو کرد به جوانی که شوهر دختره بود و گفت: «این اتاق با وسایلش مال تو. من میروم و دیگر زن نمیگیرم.»
علی راه افتاد و آبادی به آبادی و شهر به شهر رفت و همه جا را سیاحت میکرد. روزی رسید به خانهای که در و دیوارش سیاه بود. زنی که سیاه پوشیده بود، آمد پیشواز علی و او را برد به خانهاش. علی دید وسایل خانه هم سیاه است. زن شامی برای علی آورد. اما او گفت تا سرگذشتش را تعریف نکند، دست به غذا نمیزند. زن به ناچار گفت: «اسم من گلی است و با پسری نامزد شدم و چون جانمان برای هم درمی رفت، قرار گذاشتیم هر کدام زودتر مردیم، آن یکی تا عمرش به دنیاست، عروسی نکند. شوهرم فردای عروسی مرد و حالا هفت سال است که من به پای قولم نشستهام و تنها زندگی میکنم.»
علی هم سرگذشتش را تعریف کرد. بعد نگاهی به زن انداخت و گفت: «بیا هر دو قولمان را زیر پا بگذاریم و عروسی کنیم.»
گلی هم انگار بدش نمیآمد. قبول کرد و علی همان شب عقدش کرد و با هم خوابیدند. صبح علی از کارش پشیمان شد و گفت از اینجا میرود. هرچه گلی اصرار کرد، علی زیر بار نرفت. وقتی دید علی ماندگار نیست، گفت وقتی زنش شده، هرچی مال تو این خانه است، مال او شده. حالا که میخواهد برود، این مال را حلالش کند. علی گفت مال و دامها حلالش باشد. اما از سه تا اناری که تو اتاق بود، اسمی نبرد. علی این را گفت و راهش را کشید و رفت پی کارش تا دنیا را تک و تنها بگردد.
گلی همان شب از علی آبستن شد و روزی که ویار ترشی داشت، کلفت خانه هرچه این طرف و آن طرف گشت، ترشی پیدا نکرد. یکهو به یاد انارها افتاد و گفت الان میرود و انارها را میآورد. گلی گفت علی آن انارها را به او حلال نکرده. نمیتواند مال حرام بخورد. کلفت گفت نمیخواهد بخورد. یکی آب لمبو میکند و سوزنی بهاش میزند و آبش را بمکد. همین کار را کردند و گلی آب ترش انار را مکید.
گلی بعد از نه ماه و نه روز پسری زائید. هفت سال گذشت و علی از سیر و سیاحت خسته شد و برگشت. وقتی رسید در خانهی گلی، دید پسری ایستاده، رفت تو. از گلی پرسید این پسر کی هست؟ گلی گفت پسر خودش است. علی نگاه کرد و دید پسره خیلی شبیه خودش است، اما باورش نمیشد. شب رفت تو اتاقی و جدا از گلی خوابید. فردا پسره را برداشت و با خودش برد به شهر، هرچه تو کوچه و بازار گشتند، پسره نه چیزی خواست و نه به چیزی دست زد. علی آرام آرام باور میکرد که این پسر خودش است. اما وقتی برمیگشتند آبادی، مردی جلوتر میرفت و مشک شرابی گرفته بود پشتش، که پسره میخی گرفت و زد به مشک و سوراخش کرد. علی تا این کار پسره را دید، با خودش گفت معلوم شد که این پسر من نیست. وقتی رسیدند به خانه، همه چیز را برای گلی تعریف کرد. گلی هم ماجرای مکیدن انار را برای علی گفت. علی که دید زنش خطای کوچکی کرده. حرفش را باور کرد و همان جا ماند و سه نفری با هم زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی دو برادرخوانده، فرهنگ افسانههای مردم ایران، علی اشرف درویشیان و رضا خندان (مهابادی)، جلد 5، صص 625 - 629
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
علی دختره را که اسمش زینب بود، گرفت و رفت بالای کوهی و آنجا اتاقی ساخت و دور از چشم مردم با دختره زندگی کرد. دختره سال به سال بزرگ شد و وقتی رسید به سن ازدواج، علی عقدش کرد. علی روزها میرفت شکار تا خورد و خوراکی برای خودش و زنش پیدا کند. زینب هم میماند تو اتاق و به کار و بار خودش میرسید. علی و زینب آسوده و راحت زندگی میکردند تا روزی پسر پادشاه که به کوه زده بود تا شکار کند، چشمش افتاد به اتاقی بالای کوه. از کوه رفت بالا و دید دختری نشسته جلو در اتاق، عین پنجهی آفتاب. یک دل نه، صد دل عاشقش شد. اما هیچی نگفت و برگشت به شهر. زود چند تا پیرزن را خواست و به عجوزهها گفت کی میتواند برود بالای فلان کوه و دختر خوشگلی را که تو اتاقی زندگی میکند، برای او بیاورد. یکی از پیرزنها که در حقه و کلک رودست نداشت، پیشقدم شد و پسر پادشاه هم مشتی سکهی طلا ریخت تو دامنش.
پیرزن راه افتاد و رفت بالای کوه و دید زنه نشسته جلو در اتاقش. شروع کرد به گریه وزاری و گفت با چند نفر از زیارت برمی گشته و چون حال و جانی ندارد، از زوار عقب مانده و راهش را گم کرده. رحمی به این پیرزن بکند و بهاش جا بدهد تا خستگی از تنش در برود و بتواند راهش را بگیرد و برود. زینب به حرفهای زن اعتنایی نکرد و راه نداد. پیرزن رفت و سر راه علی نشست و وقتی دید از دور میآید، زد زیر گریه و مثل ابر بهار اشک ریخت. علی که رسید و پرسید چرا گریه میکند، همان حرفها را به علی زد و مرد بی چاره دلش به حال او سوخت و بردش به خانه و به زینب گفت به این پیرزن برسد تا حالش جا بیاید. پیرزن با چرب زبانی خودش را تو دل علی و زنش جا کرد و چند روزی که گذشت، وقتی علی رفت شکار، رو کرد به زینب و گفت: «دلم برای تو میسوزد. حیف نیست تو با این خوشگلی، دور از شهر و آبادی، مثل حیوان زندگی میکنی؟ تو لایق پسر پادشاهی.»
زینب گفت: «پسر پادشاه چی دارد که از شوهرم بهتر باشد؟»
پیرزن گفت: «اگر زن پسر پادشاه بشوی، رو فرش و مخده مینشینی و غلام و کنیز دست به سینه جلوت میایستند تا امر کنی.»
زینب رفت تو فکر و گفت: «حالا پسر پادشاه را بیار تا ببینم. اگر خوشم آمد، زنش میشوم.»
پیرزن که دید تیرش به هدف خورده، رفت و پسر پادشاه را آورد. زینب تا پسر پادشاه را دید، در همان نگاه اول، عاشقش شد. پسر پادشاه زود رفت تو سرداب تا علی او را نبیند. اما علی که برگشت، تا نشست، دید یکی از تیرها فرورفته به سقف اتاق. با خودش گفت این دو تا زن که نمیتوانند تیر بیندازند. حتماً کسی آمده و تیر انداخته. تیر و کمانش را آورد و به زینب و پیرزن گفت تیر بیندازند. هر دو نتوانستند کمان را بکشند تا چه رسد به تیر انداختن. علی پی برد که مردی به اتاقش آمده. شب هیچ چشم به هم نگذاشت و آفتاب که زد، بلند شد و رفت شکار، اما آن روز هر چه گشت، نتوانست شکاری بزند. خسته که شد، رفت زیر درختی نشست. یکهو چشمش افتاد به پسر و دختری که هم دیگر را بغل کرده بودند. همینطور که نگاه میکرد، دید دختره پایش را دراز کرد و پسره سرش را گذاشت روپای دختره، دختره صبر کرد تا خواب پسره سنگین شد. آرام سرش را از رو پا برداشت و گذاشت روزمین و سیبی از زیربغل خودش درآورد و بوسید. سیب یکهو شد پسر جوانی و دختره را بغل کرد و حسابی به سر و بر هم رسیدند. کارشان که تمام شد، پسره شد همان سیب و دختره گذاشتش زیر بغل و پسر خوابیده را بیدار کرد. علی همه چیز را که دید، رفت و پسر و دختر را دعوت کرد و برد خانهاش. شب که شد؛ زینب شامی را که پخته بود، آورد و پنج تا بشقاب گذاشت سر سفره. علی گفت شش تا بگذارد. زینب بشقاب دیگری آورد. علی رو کرد به دختره و گفت حالا آن کسی را که برایش بشقاب گذاشتهاند، بیرون بیارد، وگرنه با شمشیر سرش را میزند.
دختره که داشت از ترس پس میافتاد، سیب را بیرون آورد و بوسید. سیب شد همان پسر جوان. علی رو کرد به زینب و گفت بشقاب دیگری بیاورد. زینب بشقابی آورد و گذاشت سر سفره، علی گفت حالا مردی را که برایش بشقاب گذاشته، بیاورد. زینب اول خودش را زد به آن راه، اما تا علی شمشیرش را برداشت، ترسید و رفت و پسر پادشاه را از تو سرداب آورد. علی امان نداد و با شمشیر سر هر سه تا زن و پسر پادشاه و آن جوان را برید. بعد رو کرد به جوانی که شوهر دختره بود و گفت: «این اتاق با وسایلش مال تو. من میروم و دیگر زن نمیگیرم.»
علی راه افتاد و آبادی به آبادی و شهر به شهر رفت و همه جا را سیاحت میکرد. روزی رسید به خانهای که در و دیوارش سیاه بود. زنی که سیاه پوشیده بود، آمد پیشواز علی و او را برد به خانهاش. علی دید وسایل خانه هم سیاه است. زن شامی برای علی آورد. اما او گفت تا سرگذشتش را تعریف نکند، دست به غذا نمیزند. زن به ناچار گفت: «اسم من گلی است و با پسری نامزد شدم و چون جانمان برای هم درمی رفت، قرار گذاشتیم هر کدام زودتر مردیم، آن یکی تا عمرش به دنیاست، عروسی نکند. شوهرم فردای عروسی مرد و حالا هفت سال است که من به پای قولم نشستهام و تنها زندگی میکنم.»
علی هم سرگذشتش را تعریف کرد. بعد نگاهی به زن انداخت و گفت: «بیا هر دو قولمان را زیر پا بگذاریم و عروسی کنیم.»
گلی هم انگار بدش نمیآمد. قبول کرد و علی همان شب عقدش کرد و با هم خوابیدند. صبح علی از کارش پشیمان شد و گفت از اینجا میرود. هرچه گلی اصرار کرد، علی زیر بار نرفت. وقتی دید علی ماندگار نیست، گفت وقتی زنش شده، هرچی مال تو این خانه است، مال او شده. حالا که میخواهد برود، این مال را حلالش کند. علی گفت مال و دامها حلالش باشد. اما از سه تا اناری که تو اتاق بود، اسمی نبرد. علی این را گفت و راهش را کشید و رفت پی کارش تا دنیا را تک و تنها بگردد.
گلی همان شب از علی آبستن شد و روزی که ویار ترشی داشت، کلفت خانه هرچه این طرف و آن طرف گشت، ترشی پیدا نکرد. یکهو به یاد انارها افتاد و گفت الان میرود و انارها را میآورد. گلی گفت علی آن انارها را به او حلال نکرده. نمیتواند مال حرام بخورد. کلفت گفت نمیخواهد بخورد. یکی آب لمبو میکند و سوزنی بهاش میزند و آبش را بمکد. همین کار را کردند و گلی آب ترش انار را مکید.
گلی بعد از نه ماه و نه روز پسری زائید. هفت سال گذشت و علی از سیر و سیاحت خسته شد و برگشت. وقتی رسید در خانهی گلی، دید پسری ایستاده، رفت تو. از گلی پرسید این پسر کی هست؟ گلی گفت پسر خودش است. علی نگاه کرد و دید پسره خیلی شبیه خودش است، اما باورش نمیشد. شب رفت تو اتاقی و جدا از گلی خوابید. فردا پسره را برداشت و با خودش برد به شهر، هرچه تو کوچه و بازار گشتند، پسره نه چیزی خواست و نه به چیزی دست زد. علی آرام آرام باور میکرد که این پسر خودش است. اما وقتی برمیگشتند آبادی، مردی جلوتر میرفت و مشک شرابی گرفته بود پشتش، که پسره میخی گرفت و زد به مشک و سوراخش کرد. علی تا این کار پسره را دید، با خودش گفت معلوم شد که این پسر من نیست. وقتی رسیدند به خانه، همه چیز را برای گلی تعریف کرد. گلی هم ماجرای مکیدن انار را برای علی گفت. علی که دید زنش خطای کوچکی کرده. حرفش را باور کرد و همان جا ماند و سه نفری با هم زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی دو برادرخوانده، فرهنگ افسانههای مردم ایران، علی اشرف درویشیان و رضا خندان (مهابادی)، جلد 5، صص 625 - 629
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم