تقدیر

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود به نام الهاک شاه که در شهر سفید فرمانروایی می کرد. روزی در قصرش نشسته بود که یکهو چشمش تو آینه افتاد به صورتش و دید موهای سر و صورتش
جمعه، 8 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
تقدیر
 تقدیر
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود به نام الهاک شاه که در شهر سفید فرمانروایی می کرد. روزی در قصرش نشسته بود که یکهو چشمش تو آینه افتاد به صورتش و دید موهای سر و صورتش حسابی سفید شده و یک تار سیاه هم در ریشش نیست و گرد پیری نشسته به صورتش. تا رخسارش را دید، دلش ریخت و غصه ی عالم نشست به دلش. فکر کرد شصت هفتادسالی از عمرش گذشته و با این که چهار تا زن گرفته، اما از هیچ کدام صاحب اولادی نشده. با خودش گفت چرا اجاقش باید کور باشد؟ تو دنیا دردی بدتر از درد بی اولادی نیست که وقتی مثل هر مخلوقی سرش را گذاشت زمین و مرد، به جای او به تخت پادشاهی بنشیند و چراغش را روشن نگاه دارد. این فکر حسابی منقلب و نارحتش کرد. به این فکر افتاد که برود به شکار تا دلش کمی باز شود. وزیر را صدا زد و گفت زود به مهترباشی دستور بدهد تا اسبش را زین کند تا برود شکار. وزیر دستور پادشاه را به مهترباشی گفت و او تند و تیز اسب را آماده کرد و برد خدمت پادشاه. الهاک شاه سوار شد و هی زد به اسب و تک و تنها و پشت به شهر و رو به بیابان به راه افتاد.
از قضای روزگار آن روز پادشاه، هر چی اسب تاخت و به هر کوه و دشت و بیابانی که رفت، هیچ شکاری سر راهش ندید. همین طور رفت تا روز به آخر رسید و آفتاب در مغرب فرورفت. پادشاه به این فکر افتاد که سر اسب را کج کند و برگردد به شهر، اما ترسید نکند در تاریکی هوا راه را عوضی برود و از جای دیگری سر دربیاورد. با خودش گفت بهتر است در دامنه ی کوه و کناره ی جنگل بگردد و سرپناهی دست و پا کند و شب را تا صبح آنجا سر کند. نگاهی به دوروبرکوه و دشت انداخت و هی این طرف و آن طرف را گشت که یکهو چشمش به غاری افتاد. جلو رفت و دید غار خیلی بزرگی است. دهنه ی غار تنگ بود و وقتی رفت تو، دید غار گل و گشادی است. خیالش راحت شد که می تواند آن شب را آسوده و راحت آن جا سر کند. تا ببیند فردا چی پیش می آید. بیرون رفت و اسبش را جلو غار به درختی بست و رفت تو.
چند قدمی که تو غار جلو رفت، دید ته غار نوری سوسو می زند. با خودش گفت تا سر از کار این نور درنیاورد، نمی تواند سر راحت به زمین بگذارد. باید ببیند این نور از کجاست و کی روشنش کرده. وقتی رسید ته غار، دید پیرمردی با موی سفید و سر و ریش، قوز کرده و نشسته رو زمین. موهای سرش تا رو شانه ها می رسید و ابروهایش تا رو شقیقه ها پائین آمده بود و ریشش رسیده بود تا رو نافش و ریخته بود تو دامنش. چشمه ی آبی از سمت راستش از زمین می جوشید و چند وجب که می رفت، برمی گشت به طرف چپ و می رفت به زمین. یک عالمه کاغذ هم جلو خودش جمع کرده بود و گاه گاهی ورقی برمی داشت و چیزی روی آن می نوشت و تا قلمش را زمین می گذاشت، کاغذ را در آب می انداخت.
الهاک شاه همان جایی که ایستاد بود، مات و حیران خیره شد به پیرمرد که هی می نوشت و هی می انداخت تو آب و هیچ اعتنایی به دوروبرش نداشت. پادشاه مدتی نگاه کرد، اما طاقتش تمام شد و رفت جلو و سلام کرد. پیرمرد سر برنداشت و بی این که نگاهی به پادشاه بیندازد، گفت: «السلام علیک، ای الهاک شاه!»
الهاک شاه تا اسم خودش را شنید، حیرتزده و مات ماند و در دل گفت این پیرمرد اسم او را از کجا می داند و چه طور ندیده، می شناسدش؟ نگاهی به سر تا پای پیرمرد انداخت و ازش پرسید این جا چه کار می کند و اهل کجاست و چرا تو این غار سر می کند، چرا رو این کاغذها چیزی می نویسد و زود آن را تو آب می اندازد؟ پیرمرد سرش را از رو کاغذ برنداشت و با دست به الهاک شاه اشاره کرد که کاری به کارش نداشته باشد و از او چیزی نپرسد. اما الهاک شاه که به تریج قبایش برخورده بود که پیرمرد ناتوانی این طور بی اعتنا با او حرف می زند، گفت او باید بداند که با الهاک شاه روبه روست که پادشاه این سرزمین است و حق دارد هرچه می خواهد از مردم بپرسد.
پیرمرد وقتی دید پادشاه دست بردار نیست و می خواهد قدرت را به رخ او بکشد، گفت پادشاه به فکر خودش باشد. هرکس می خواهد باشد، اما اگر خیلی اصرار دارد بداند که او تقدیرنویس است و نصف قدرت دنیا به دست اوست.
الهاک شاه از حرف زدن و حرکات و سکنات پیرمرد حسابی حیران و مات بود، وقتی پی برد که این بابا تقدیرنویس است، یکهو وارفت و ابهت پیرمرد او را گرفت و دید که جلو آدمی ایستاده که اهن و تلپش کارساز نیست و باید بداند این پیرمرد از چاکرهای دربارش نیست که بشود به او امر کرد. مخصوصاً تا دید آبی که از زمین می جوشد و بیرون می زند، چند قدم آن ورتر دوباره به زمین فرو می رود، پاک حیران شد. نمی دانست چه بگوید و چه بکند. مدتی همان جا ساکت ایستاد و پیرمرد را نگاه کرد که یکهو چیزی به ذهنش رسید. با خودش گفت بهتر است از درد بی اولادیش به او بگوید و سرگذشتش را برای تقدیرنویس تعریف کند و از او بخواهد که تقدیرش را تغییر بدهد و برای این درد او چاره ای پیدا کند و اگر از دستش برمی آید، کاری کند که او صاحب پسری بشود تا بی جانشین نماند و تاج و تختش به دست غریبه نیفتد. خوب که فکرش را کرد، پیش رفت و به پیرمرد گفت: «ای پیر آگاه و هوشیار! همان طور که می دانی من الهاک شاه، پادشاه شهر سفیدم. تا به حال چهار زن عقد کرده ام و کلی هم کنیز دارم، اما از هیچ کدام صاحب اولادی نشده ام. حالامی بینی که دارم پیر می شوم و وقتی فکر می کنم تا سرم را گذاشتم زمین و مردم، جانشینی ندارم، غصه ی عالم به دلم می نشیند. تو را قسم می دهم به بزرگی خدا، در حق من دعایی کن و از پرودگار بخواه که اولادی به من ببخشد.»
تقدیرنویس نگاهی به الهاک شاه انداخت و گفت: «ای پادشاه! غصه نخور. خیلی زود از زن چهارمت، گل چهره خانم، صاحب اولاد می شوی، زنت حامله شده، اما هنوز نشانه ی حاملگی اش دیده نمی شود. معطل نکن و زود برگرد به شهر و دیارت و این غم و غصه را فراموش کن.»
الهاک شاه از این مژده قند تو دلش آب شد و از تقدیرنویس پرسید که حالا این اولادی که این قدر آرزویش را داشت، پسر است یا دختر؟ پیرمرد جواب داد: صاحب دختر می شود. پادشاه که حسابی سر ذوق آمده بود، از پیرمرد خواست به جام تقدیر نگاه کند و بگوید دخترش نصیب کدام شاهزاده می شود و شریک زندگانی دردانه ای او کی هست؟ تقدیرنویس همان طور که داشت می نوشت، گفت: «دختر پادشاه با هیچ شاه زاده ای عروسی نمی کند و نصیب هیچ آدم با اصلی و نسبی هم نمی شود. شوهر دختر یکی یک دانه ی پادشاه پسر حرام زاده ی یکی از کنیزهای قصر است.»
الهاک شاه تا این حرف را شنید، حسابی یکه خورد و تمام شوق و ذوقی که داشت، پرید و رفت. مدتی سرش را پائین انداخت و بعد رو به پیرمرد کرد و گفت: «مادر این پسر حرام زاده کدام کنیز است؟»
پیرمرد هم گفت: «مدتی است در قصر پادشاه کنیزی با یکی از غلام های قصر، بی خبر از دیگران رو هم ریخته و آن غلام و این کنیز دم به ساعت خلوت می کنند و حالا هم کنیز از غلام بار برداشته و چند ماه دیگر پسری می زاید. این پسره وقتی بزرگ شد، با دختر پادشاه عروسی می کند.»
رگ و پی پادشاه با شنیدن این حرف لرزید و نا از بدنش رفت. رو کرد به تقدیرنویس و با التماس گفت او می داند که پادشاه آبرو و شرف دارد و هر کاری می کند، جلو چشم مردم است، به خاطر آبرو نمی تواند اجازه بدهد که این ننگ دامنش را بگیرد و با خواری از او خواهش می کند که تقدیر دخترش را عوض کند تا او با شاه زاده ای یا امیری عروسی کند. تقدیرنویس پیر که سرش به کار خودش گرم بود، گفت تقدیر هیچ کس عوض نمی شود. پادشاه بخت برگشته و مصیبت زده هر چه زاری و التماس کرد، پیرمرد نه سرش را بلند کرد و نه جوابی داد.
الهاک شاه با دل شکسته ایستاده بود و نگاه می کرد که دید از در غار یک سینی پر از غذاهای خوش رنگ و بو در هوا می چرخد و می آید تو، سینی گشت و گشت تا رسید به پیرمرد و جلو او رو زمین نشست. تقدیرنویس کاغذها را گذاشت کنار و آستین ها را بالا زد و شروع کرد به خوردن غذا. چند لقمه که خورد، سیر شد و خدا را شکر کرد و سینی را کنار زد و دستش را در آب چشمه شست. سینی و پس مانده ی غذا و ظرف های خالی این بار هم خود به خود بلند شد و در هوا چرخ زد و از در غار رفت بیرون.
الهاک شاه تا این منظره را دید، حسابی هوش از سرش پرید و مات و حیران ماند. خواست حرف بزند که دید زبانش بند آمده. بیهوش و گوش و لال گوشه ای غار نشست. یک لحظه هم خواب به چشمش نیامد تا سپیده ی صبح دمید. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، بلند شد و با تقدیرنویس خداحافظی کرد و سوار اسب شد و با چشم گریان و دل بریان راه افتاد به طرف پایتختش. رفت و رفت تا رسید به شهر سفید. در شهر همه منتظر پادشاه بودند و غیبت یک شبه ی او همه را حسابی نگران کرده بود. تا الهاک شاه رسید و چشم درباری ها به او افتاد، همه خوشحال شدند و خدا را شکر کردند که پادشاه سالم و تندرست برگشته به شهر، اما شاه هیچ شوقی نداشت که آن ها را ببیند و سرش را پائین انداخته بود و مثل جنازه ای گذشت و جلو در قصر از اسب پیاده شد و راه به راه رفت به بارگاه. وزیر که نگران شده بود، پشت سرش آمد و اجازه خواست که وارد شود. الهاک شاه اجازه داد و وزیر که حالی بهتر از پادشاه نداشت، وارد شد و جلو پادشاه زمین را بوسید و سلام کرد. پادشاه جوابی نداد و نه فقط نگاهی نکرد که حتی نیم نگاهی هم به وزیر حیران نینداخت. وزیر که از حیرت نیمه جان شده بود، گفت: «قبله ی عالم! مگر خدا نکرده، پیشامد بد اتفاق افتاده که قبله ی عالم این طور گرفته و افسرده شده؟»
پادشاه به وزیر گفت برود و او را آسوده بگذارد. اما وزیر اصرار کرد که رازنگه دار پادشاه است و اگر قبله ی عالم رازش را به او نگوید، پس با کی می خواهد حرف بزند؟ الهاک شاه تا حرف وزیر را شنید، سر دلش را باز کرد و گفت: «وزیر! تو خوب می دانی - درد بی اولادی چه قدر شب و روز رنجم می داد. دیروز سوار شدم و از شهر بیرون زدم سر به بیابان گذاشتم تا بروم شکار و دلم باز بشود و دردم را فراموش کنم. ولی کاشکی دردم همین بود. از دیروز درد تازه ای رو دلم بار شده که صد بار از درد بی اولادی بدتر است و هیچ علاجی ندارد.»
وزیر تعظیم کرد و گفت: «قربان! مرگ نیست که علاج نداشته باشد. هر دردی درمان دارد. دردتان را بگویید، شاید بتوانم چاره ای برایش پیدا کنم.»
پادشاه گفت: «اگر چاره ی دردم را پیدا نکردی چی؟»
وزیر گفت: «پادشاه گردنم را بزند. یا هر مجازاتی که دوست داشت، در حق من دستور بدهد تا به جا بیاورند.»
پادشاه گفت تمام عمرش از خدا می خواسته تا اولادی به او ببخشد که تخت و تاجش بی صاحب نماند و حالا مقدر شده که صاحب دختری بشود و آن نصیب پسر حرامزاده ای بشود. الهاک شاه و وزیر نشستند و پادشاه سیر تا پیاز چیزهایی را که در آن غار دیده و شنیده بود، برای وزیر تعریف کرد. وزیر حرف های پادشاه را که شنید، گفت این که کاری ندارد. چاره ی این مشکل خیلی هم آسان است. اگر پادشاه اجازه بدهد، همین فردا طبیبی می فرستد تا تمام کنیزهای قصر را معاینه کند. هر کنیزی حامله بود، غلام ها می برند کنار قلعه خرابه ی بیرون شهر و زیر دیوار و آن را رو سرش خراب می کنند تا مادر و بچه زیر آوار جان بدهند. هیچ کس هم خبردار نمی شود و آب از آب تکان نمی خورد. الهاک شاه از حرف وزیر خوشحال شد و به او گفت هر کاری می تواند بکند تا بار این غصه از دلش برود.
فردا تا آفتاب زد و دنیا را روشن کرد، وزیر پزشک ماهری را خواست و به او دستور داد تمام کنیزهای قصر را خوب معاینه کند و هر کدام را که آبستن بودند، بیاورد و به او بدهد. پزشک هم رفت و کنیزها را یکی یکی معاینه کرد تا آخر سر یکی را که حامله بود، آورد خدمت وزیر، وزیر کنیز را نگه داشت و شب که شد، بیچاره ی بی خبر را با چند غلام قلچماق و بیل و کلنگ برد بیرون شهر و رفتند تا رسیدند به قلعه خرابه. آن جا دستور داد دست و پای کنیز را ببندند و زن را که از ترس داشت پس می افتاد، بگذارند پای دیوار و غلام ها دیوار بلند قلعه را روی او خراب کنند. غلام ها با بیل و کلنگ افتادند به جان دیوار و چون می خواستند زود کار را فیصله بدهند و بروند سر کار خودشان، در چشم به هم زدنی پی دیوار را خراب کردند و دیوار گرومبی افتاد رو کنیزک بخت برگشته و عمرش را داد به شما. اما کار به همین جا تمام نشد و به خواست خدا، طفل از شکم مادر زد بیرون وزیر دو کلوخ بزرگ که سربه هم آورده بودند، سالم ماند.
دیوار که آوار شد، وزیر با خیال راحت غلام ها را برداشت و سوار اسب شدند و راه افتادند و برگشتند به شهر و راه به راه رفت و به پادشاه خبر داد که اگر آن کنیز صد جان داشته باشد، نمی تواند جان به در ببرد. دیوار به آن بزرگی ریخت رو سرش.
از قضا، چوپانی هر روز گله اش را می برد دوروبر قلعه خرابه و آن جا گوسفند و بزها را می چراند. این چوپان عادت داشت هر روز موقع گذر از قلعه، ساعتی تو سایه ی دیوار بلند قلعه بنشیند تا خودش و گوسفند و بزها از آفتاب گرمای آفتاب در امان باشند. آن روز تازه یکی دو ساعت بود که وزیر دیوار را خراب کرده بود که چوپان به عادت هرروزه گله اش را برد آن جا و تو سایه ول کرد و خودش هم رفت رو سنگی نشست. یکی از بزها که پستان پرشیری داشت، از گله جدا شد و همین طور که میان خرابه ی دیوار می گشت، رسید به جایی که بچه بود. بز بازیگوش صدایی مثل صدای بره اش شنید. رفت و خاک را با سم کنار زد و طفلی را دید که میان دو کلوخ افتاده و دارد گریه می کند. به امر خداوند بز خم شد و پستانش را گذاشت دهان طفل و او را آنقدر شیر داد تا سیر شد.
شب که شد، چوپان با گله برگشت به ده و پیرزنی که صاحب بز بود، آمد خانه ی چوپان و بزش را گرفت و برد و مطابق عادت هرروزه قابلمه ای گذاشت زیر پستان تا بز را بدوشد، ولی دید پستان بز خشک شده و شیر ندارد. زود بلند شد و رفت خانه ی چوپان و گفت شیر پستان بزش را چه کار کرده و چرا امروز بز شیر ندارد. چوپان که از همه چیز بی خبر بود، گفت شاید یکی از اهل آبادی ندانسته بز او را دوشیده و شیرش را برده. این را گفت و رفت بالای بام قلعه و فریاد زد کی بز پیرزن را دوشیده؟ هیچ کس جوابی نداد. پیرزن دست از پا درازتر برگشت. فردا باز هم اتفاق افتاد و پیرزن که حسابی کلافه شده بود، به چوپان گفت حتماً این دوروبر دزدی شده و شیر را بی خبر از چوپان می برد و او باید بیشتر مواظب باشد و ببیند کار کدام شیر ناپاک خورده است.

صبح که شد، چوپان باز گله را هی کرد و برد به صحرا و آن روز چشم از بز پیرزن برنداشت و مواظب بود که بز از گله جدا نشود و کسی هم نزدیک او نرود. آفتاب که به وسط آسمان رسید، گله را برداشت و برد کنار قلعه خرابه تا هم ناهاری بخورد و هم در سایه دراز بکشد. همین که رسید، دید بز دوید و رفت تو خرابه ی دیوار قلعه و کنار دو کلوخ بزرگ ایستاد و پستانش را گذاشت لای شکاف دو تا کلوخ و کمی که گذشت، بلند شد و بع بع کرد و رفت. چوپان رفت تا سر از کار بز در بیاورد. دید بچه ی شیرخواره ای لای کلوخ ها افتاده. حیران و مات ماند. کلوخ ها را پس زد و بچه را برداشت و صبر نکرد تا آفتاب غروب کند، گوسفندها و بزها را هی کرد و تند و تیز رفت در خانه ی پیرزن. پیرزن دید چوپان زودتر از هر روز آمده و باز هم پستان بزش شیر ندارد. جیغ و داد راه انداخت و به چوپان گفت او را آدم درستکاری می دانسته که بزش را داده دست او، حالا که این طور شده، یا باید تاوان شیر بزش را بدهد، یا بگوید شیرش را کدام دزد بی مروتی دوشیده. او چرا مواظب گله اش نیست. چوپان گفت دندان رو جگر بگذارد و حوصله به خرج بدهد تا دزدی را که شیر بزش را می خورده، به او نشان بدهد. این را گفت و رفت و بچه ی شیرخواری را که لای کهنه ای پیچیده بود، آورد و به پیرزن داد و گفت این همان کسی است که هر روز شیرهای بزش را می خورده. پیرزن تا بچه ی شیرخوار را دید، حیران و مات ماند و گفت این بچه را از کجا آورده؟ چوپان تمام اتفاقی را که آن روز بیرون قلعه خرابه دیده بود، از سیر تا پیاز برای پیرزن تعریف کرد و گفت از قرار معلوم، حالا مادرش زیر آوار جان داده و آنجاست، ولی این بچه به خواست خدا سالم مانده و بز او این چند روز می رفته و او را شیر می داده. زبان پیرزن از شدت حیرت لال شده بود و نمی دانست چه بگوید و چه بکند. پس از مدتی فریاد شادی کشید و خدا را شکر گفت که به قدرتش این طفل را زیر خروارها خاک و سنگ حفظ کرده و روزی او را به شیر بز او حواله کرده. این را گفت و بچه را از چوپان گرفت و به خانه اش برد و از آنجا که تک و تنها بود و در دنیا هیچ کس را نداشت، دل به آن طفلی بست و اسمش را گذاشت جهان و روز و شب تر و خشکش می کرد، تا جانی گرفت و به غذا خوردن افتاد.

روز از پی روز و ماه از پی ماه و سال از پی سال گذشت تا هیجده ساله شد. پسر سال ها در مکتب درس خواند و از آنجا که باهوش و زیرک بود، گذشته از درس و مشق، خوب از کشت و کار هم سررشته در آورد و با زحمت زیاد و و زور بازوی خودش، مال و منال حسابی به هم زد. دست بالا زد و مقداری زمین خرید و با زحمت آن را آباد کرد و خانه ی خوشگلی هم برای خودش ساخت و اسباب زندگی و آسایش پیرزن را که مادر خود می دانست، از هر جهت فراهم کرد.
اما قضای روزگار آرام نمی نشیند و روزی الهاک شاه در بارگاهش نشسته بود و یکهو به سرش زد و به خود گفت خیلی وقت است که با لباس مبدل نرفته گردش و از حال و روز رعیت و مملکت خود خبر ندارد. بهتر است فردا با وزیرش راه بیفتد و چند روزی گوشه و کنار مملکت گردشی کند و سر در بیاورد و ببیند مردم چه حال و روزی دارند و چه کار می کنند. زود وزیرش را خواست و به او دستور داد وسائل سفر را فراهم کند تا فردا لباس مبدل بپوشند و ناشناس چند روزی سفر کنند. وزیر تعظیم کرد و بیرون رفت. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، الهاک شاه و وزیرش لباس مبدل پوشیدند و از شهر سفید زدند بیرون. آفتاب داشت به وسط آسمان می رسید که رسیدند سر چشمه ای. کنار چشمه از اسب پیاده شدند و ناهاری خوردند و استراحتی کردند و از نو راه افتادند. تنگ غروب به یک آبادی رسیدند و الهاک شاه رو کرد به وزیر و گفت هوا تاریک شده و بهتر است امشب را همین جا بمانند. هم استراحت می کنند و هم پی می برند مردم این ده چه کار می کنند و حال و روزشان چه طور است. در این گفت وگو بودند که رسیدند به در خانه ای. در که زدند، جوان خوش قدو بالایی آمد و در را باز کرد و پرسید کی هستند؟ الهاک شاه گفت دو مسافر غریب اند و راه شان را گم کرده اند و او جوانمردی کند و امشب جایی به آن ها بدهد تا شب را بگذرانند. جوان بفرما زد و رفت تا اتاقی را برای شان آماده کند. پادشاه و وزیر از اسب پیاده شدند و رفتند تو. از قضا آنجا خانه ی همان پیرزن بود و آن جوان هم پسر خوانده ی پیرزن و همان بچه ای بود که چوپان از زیر خرابه ی دیوار قلعه پیدا کرده و به او سپرده بود.
جوان فریاد زد و پیرزن را خبر کرد که برای شان مهمان آمده و باید شامی فراهم کند. این را گفت و هر دو اسب را از پادشاه و وزیر گرفت و برد به طویله و زود برگشت به اتاق و نشست پیش مهمان ها. پیرزن هم زود جنید و دیگی اشکنه پخت و آورد و گذاشت جلوشان. الهاک شاه لقمه ای می خورد و نگاهی به پیرزن می انداخت. لقمه ی دیگری می خورد و نگاهی به جوان می کرد. سفره را که برچیدند، پادشاه رو کرد به وزیرش و گفت به نظر او این جوان پسر این پیرزن است؟ وزیر گفت فکر نمی کند فرزند پیرزن باشد، چون این زن خیلی پیر است و نمی تواند فرزندی به این جوانی داشته باشد. پادشاه تا این حرف را از وزیر شنید، از پیرزن پرسید این پسر فرزند خودش است؟ پیرزن هم جواب داد آره فرزند خودش است. اما پادشاه قانع نشد و دوباره گفت او به این پیری، چه طور ممکن است پسری به این جوانی داشته باشد. پادشاه حیران و مات نگاه شان می کرد. پیرزن زود پسره را به بهانه ی آوردن آب، فرستاد به حیاط. همین که رفت، رفت نزدیک پادشاه و آهسته زیر گوش پادشاه گفت راستش را بخواهند، این پسر فرزند خودش نیست و چوپان چند سال پیش او را زیر کلوخ ها پیدا کرده. بعد تند و تیز تمام پیشامد را از سیر تا پیاز برای شاه و وزیر تعریف کرد. غافل از این که الهاک شاه جلوش نشسته، کسی که از روز اول می خواسته این بچه به دنیا نیاید و حالا هم اگر او را بشناسد، یک دقیقه زنده اش نمی گذارد.
پادشاه و وزیر تا این حرف را شنیدند، حسابی پکر شدند و رمق از دست و پای آنها رفت. انگار جان پادشاه را همان ساعت گرفته بودند. اما حرفی نزد و منتظر ماند تا پیرزن از اتاق رفت بیرون. زودرو کرد به وزیر و گفت: «ای وزیر! دیدی دست تقدیر با ما چه کار کرد؟»
وزیر گفت: «قبله ی عالم! غصه نخورید، زود این جوان را می کشیم و شما را از این غصه و نگرانی خلاص می کنیم.»
پادشاه گفت: «آدم چه طور می تواند میزبانش را بکشد؟ من نان و نمک این جوان را خورده ام و نمی توانم راضی بشوم که به دستور من کشته شود.»
وزیر گفت: «ما که خودمان او را نمی کشیم. نامه ی سربسته ای می دهیم دستش و می فرستیمش شهر سفید و تو نامه هم می نویسیم تا این جوان رسید به شهر، وزیر دست چپ او را بکشد و پیکرش را از دروازه ی شهر آویزان کند.»
پادشاه پیشنهاد وزیر را پسندید و همان شب وزیر نامه را نوشت و پادشاه هم امضا کرد. وزیر نامه را مهر کرد و تو پاکت گذاشت و سرش را بست، رو پاکت هم نوشت که هیچ کس حق ندارد جلو این جوان را بگیرد و این جوان خودش باید برود به قصر و نامه را برساند به وزیر.
آفتاب که زد، پادشاه رو کرد به پیرزن و گفت دیگر زحمت را کم می کنند. اما نامه ای دارند که باید به شهر سفید ببرند و به دست فلان وزیر بدهند، از پیرزن خواستند کاغذ را به دست پسرش بدهد تا به شهر برساند. هر قدر پامزدش باشد، می دهند. پیرزن قبول نکرد و گفت نمی تواند رضا بدهد که پسرش برود. او پیر است و پایش لب گور است و جز این پسر کسی را ندارد. نمی تواند او را از خودش دور کند. اگر بمیرد، کی چشم و چانه ی او را ببندد. وزیر یک مشت اشرفی ریخت تو دامن پیرزن و گفت این نصف حق الزحمه ی پسرش است و نامه هم نوشته اند وقتی پسرش نامه را به شهر سفید رساند، یک کیسه ی اشرفی که بقیه ی حق الزحمه اش است، به او بدهند. از این گذشته، از اینجا تا شهر سفید راهی نیست. امروز که برود، فردا برمی گردد. اشرفی ها زن را خام کرد و چشم دلش را کور کرد و به طمع افتاد و گفت راضی است به رضای آنها. شاه و وزیر خوشحال شدند که نقشه شان گرفته و زود به نتیجه می رسند. پسر جوان به اشاره ی مادرش به راه افتاد و طوری تند رفت که عصر همان روز رسید به شهر سفید و یک راست وارد قصر شد. دید عجب باغ بزرگ و سرسبزی است. از کنار دیوار قصر جوی آبی می گذرد. از شدت خستگی نشست لب جو و سفره ی غذایی را که مادرش برایش بسته بود، باز کرد و چند لقمه ای خورد و همانجا رو زمین دراز کشید و خوابید. در این وقت دختر پادشاه پنجره ی اتاقش را باز کرد و تا نگاهی به صحن باغ انداخت، چشمش افتاد به جوان خوشگل و خوش قد و بالایی که کنار جو دراز به دراز خوابیده است. در همان نگاه اول یک دل نه، صد دل عاشق جوان شد. پیش خودش گفت خوب است برود و بیدارش کند ببیند کی هست و از کجا آمده است. انگشترش را از انگشت بیرون آورد و به یک نخ ابریشمی بلند بست و پرت کرد به طرف پسر جوان. انگشتر خورد به صورت جوان و بیدار شد. سرش را بالا کرد و چشمش افتاد به دختر پادشاه. جوان هم یک دل نه، صد دل عاشق دختر پادشاه شد. دختر از او پرسید کی هست و از کجا می آید؟ جوان گفت قاصد پادشاه است و نامه ای برای وزیر پادشاه آورده. دختر شک کرد و اسمش را پرسید و پسر گفت اسمش جهان است. دختر از او خواست نامه اش را بدهد تا او ببیند، جهان گفت نامه را می دهد، ولی به یک شرط که نامه را پیش خودش نگه ندارد. چون امانت است و باید آن را به صاحبش برساند. دختر پادشاه قبول کرد و جهان کاغذ را به نخ ابریشم بست و دختر آن را بالا کشید و خواند. همین که از مضمون نامه خبردار شد، رنگ از رخسارش پرید و با خود گفت عجب پدر بی رحمی دارد که دستور داده جوان به این زیبایی را بکشند. فوراً کاغذ دیگری برداشت و خط پدرش را تقلید کرد و به وزیر نوشت که ای وزیر! این جوان پسر برادر من است. همین که رسید به شهر، دخترم را برایش عقد کن و دستور بده شهر را آذین ببندند تا فردا شب خودم برسم و جشن بگیرم و شادمانی کنیم. اگر از این دستور خلاف کنی، تو را تبعید و مجازات می کنم. دختر امضای پدرش را هم تقلید کرد و مهر سلطنتی را هم زد زیر نامه و آن را در پاکت گذاشت و پائین فرستاد و به جهان گفت برود خودش این نامه را به وزیر بدهد و بگوید که از طرف شاه است.
جهان نامه را برد و داد به وزیر، وزیر نامه را خواند و تند و تیز دستور داد شهر را آب و جارو کردند و به در و دیوار آذین بستند. غلام ها را فرستاد تا حمام را قرق کردند و پسر را فرستاد به حمام و لباس های شاهانه و قشنگ تن او کرد. جهان از همه جا بی خبر التماس می کرد که ای بابا! بگذارید برود که مادرم تنهاست. هرچه او التماس می کرد، هیچ کس زیر بار نمی رفت. لباس های شاهانه را که تنش کردند، قاضی آمد و دختر را به عقد او درآورد. همان شب آنها را دست به دست دادند. جهان با خود می گفت خدایا آن چه می بیند در خواب است یا بیداری؟ به دوروبرش نگاه کرد. دید تمام مردم شهر آمده اند به جشن عروسی او، آن طرف هم لشکریان چوگان بازی و اسب دوانی می کنند. فهمید که نه، همه ی این ها در بیداری است. رضا داد به قضا و دیگر هیچی نگفت.
فردا صبح الهاک شاه و وزیر از سفر برگشتند و دیدند که تو شهر قیامتی به پاست. شاه خیال کرد پیشامد ناگواری اتفاق افتاده. خوب دقت کرد و دید نه، مردم سرگرم پایکوبی و شادی شده اند و کسی هم جلودارشان نیست. از رهگذری پرسید چه خبر شده که زده به سرشان؟ رهگذر گفت چه طور پادشاه خبر ندارد که دخترش را عروس کرده اند؟ دود از کله ی الهاک شاه بلند شد. پرسید دختر را برای کی عقد کرده اند؟ رهگذر گفت برای پسر برادر شاه. الهاک شاه حیرت زده و مات ماند و به وزیر گفت باید خودشان به قصر بروند، ببینند چه خبر است؟ سراسیمه رفتند به طرف قصر، پادشاه لباس سلطنت پوشید و به تخت نشست و فوراً وزیر دست چپش را خواست و وزیر که آمد دید خون جلو چشم پادشاه را گرفته. با همان غضب پرسید کی به او دستور داده که دخترش را برای این پسر عقد کند؟ وزیر دست چپ که حسابی ترسیده بود، عرض کرد قبله ی عالم خودشان دستور داده بودند. این را گفت و نامه را دو دستی به شاه تقدیم کرد. الهاک شاه نامه را خواند و حیرت کرد. دید نامه به خط خودش است، اما مضمون آن درست برعکس دستوری است که داده. رو کرد به وزیر دست راست و گفت خوب این نامه را نگاه کند و ببیند خط و امضای خودش است؟ وزیر نامه خوب نگاه کرد و گفت بله خط و امضای قبله ی عالم است، اما مضمون نامه چیز دیگری است. پادشاه پرسید پس همه چیز عوض شده؟ وزیر گفت قبله ی عالم هم نمی تواند تقدیر را تغییر بدهد. لابد خواست خداوند چنین بوده. پادشاه باید هرچه را خواست خداست، بپذیرید، چرا که مصلحت در همان است. از طرفی چی بهتر از این که بین مردم داماد پادشاه به اسم برادرزاده اش معروف شده است.
پادشاه حرف وزیر را پذیرفت و جهان را خواست و درست که به صورت و قد و بالای او نگاه کرد، دید واقعاً جوان خوشگل و برازنده ای است. از جوان خوشش آمد و گفت راضی است به رضای خدا. قربان مشیت خدا. هرچه پیش آید، خوش آید. همان روز تاج پادشاهی را گذاشت سر جهان و رفت گوشه ی خلوتی و مشغول به عبادت شد. روز بعد جهان از شاه اجازه خواست که مادرش را هم بیاورد پیش خودش و پیرزن تو قصر پادشاهی زندگی کند. پادشاه اجازه داد و جهان مادرش را آورد پیش خودش و تو قصر نگه داشت و تا آخر عمر به خوشی و شادی زندگی کردند.
الهی نصیب و قسمت همه خوشی باشد
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
باز نوشته ی افسانه ی تقدیر، عقاید و رسوم مردم خراسان، ابراهیم شکور زاده، صص 404 - 416
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط