سیمرغ

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. مرد فقیر و نداری بود و با زن و بچه هایش زندگی می کرد. این بابا آن قدر بی کار ماند و ویلان گشت تا آخر سر زنش به جان آمد و گفت برود دنبال کاری. این طور ول ول گشتن و بی کار ماندن
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
سیمرغ
 سیمرغ
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. مرد فقير و نداري بود و با زن و بچه‌هايش زندگي مي‌کرد. اين بابا آن قدر بي کار ماند و ويلان گشت تا آخر سر زنش به جان آمد و گفت برود دنبال کاري. اين طور ول ول گشتن و بي کار ماندن چه فايده دارد. بي چاره راه افتاد و اين ور و آن ور رفت، اما کاري گيرش نيامد. رو نداشت برگردد خانه و سرکوفت‌هاي زنش را بشنود. از سر ناچاري رفت کنار دريا و خودش را انداخت تو آب تا بميرد و از اين بدبختي خلاص شود. از قضا سيمرغ از آن طرف رد مي‌شد و ديد آدمي افتاده تو آب و دارد غرق مي‌شود. رفت پائين و با چنگال گرفتش و آوردش بيرون. خوب سر و وضع مرد را نگاه کرد و ديد بدبختي از سر تا پاي اين فلک زده مي‌بارد. زود يک ماهي از دريا گرفت و داد دستش. اين بابا برگشت به شهر و داشت مي‌رفت خانه‌اش که آدم حقه بازي سر راهش را گرفت و گفت ماهي‌اش را با ده سير آرد عوض مي‌کند. مرد خوشحال شد و ماهي را داد و آرد را گرفت. وقتي رسيد خانه، زنش گفت بايد از اول همين کار را مي‌کرد. هر روزه اين قدر آرد بيارد، شکم بچه‌ها سير مي‌شود و نق نمي‌زنند.
مرد شب راحت خوابيد و فردا زد بيرون و باز هر چي گشت تو بازار و دوروبر شهر، نه کاري گيرش آمد و نه چيزي پيدا کرد. زد به سرش که امروز هم برود و خودش را تو آب بيندازد تا از شر اين زندگي راحت شود. همين کار را هم کرد. از بخت و اقبال خوشش، سيمرغ مثل روز پيش بالاي دريا پرواز مي‌کرد و از آب گرفتش. امروز هم يک ماهي گرفت و داد که ببرد. مرد ديد که بخت يارش شده. اما همان آدم آب زير کاه سر راهش خف کرده بود و آن قدر چرب زباني کرد که اين بيچاره ماهي را داد و مشتي آرد گرفت و چون تنگ غروب شده بود، آرد را برد خانه‌اش، زنش وقتي ديد شوهره دست خالي برنگشته، گفت حالا به‌اش مي‌گويند مرد خانه. اگر هر روزه، غروب کمي آرد بيارد، کافي است. شکم بچه‌ها مي‌گيرد و خيالشان راحت مي‌شود.
مرد اين‌ها را شنيد، اما نگفت چه کار کرده و آرد را از کجا آورده.
روز سوم با شوق و ذوق از خانه زد بيرون و از روزهاي پيش بيشتر گشت، اما دريغ از يک کار کوچک. هرچه سگ‌دو زد، هيچ کي کاري به دستش نداد. با خودش گفت انگاري روزي او را تو دريا انداخته‌اند. رفت و باز خودش را انداخت به آب دريا. سيمرغ هم انگاري به اين بابا عادت کرده بود. اما آن روز از دستش خسته شد و گفت اين آدمي‌زاد بلاي جانش شده و بهتر است غرق شود و بميرد. انگاري کاري ندارد. هرروزه خودش را تو آب مي‌اندازد که چي؟ اين شده کار هر روزه‌اش، امروز هم از آب بگيردش، فردا باز هم شيرجه مي‌زند تو دريا.
کمي نگاهش کرد و ديد نه بابا، مرد بيچاره راستي راستي دارد غرق مي‌شود. سيمرغ به خودش گفت اگر بميرد، خونش مي‌افتد گردن او. چون مي‌توانست نجاتش بدهد و نداد. گفت اين دفعه هم از آب درش مي‌آورد تا ببيند چي مي‌شود. رفت پائين و چنگ زد و آن بابا را کشيد بيرون و اين بار هم يک ماهي از آب گرفت و داد دستش. اما فکر کرد اين بخت برگشته نمي‌داند چي نصيبش مي‌شود. به اين خاطر گفت: «بنده‌ي خدا! چرا خودت را تو آب مي‌اندازي؟ همان ماهي اولي براي هفت پشتت کافي بود.»
مرد گفت: «اولي را دادم و ده سير آرد گرفتم و با دومي مشتي آرد بردم خانه براي زن و بچه‌هاي گشنه‌ام. اين هم شد زندگي که نصيب من شده؟!»
سيمرغ گفت: «خانه خراب! شکم آن ماهي پر طلا و نقره بود.»
آه از نهاد آن بدبخت به آسمان رفت. ماهي را که از سيمرغ گرفته بود، محکم چسبيد و راه افتاد به طرف خانه‌اش که همان آدم چاچول‌باز که فهميده بود اين بابا بالاخانه‌اش را اجاره داده، سر راهش کمين کرده بود. وقتي ديد امروز هم با ماهي برمي گردد، رفت جلو و گفت ماهي‌اش را با مشتي آرد عوض مي‌کند. مرد خنديد. يارو گفت دو مشت. مرد باز هم خنديد و همانطور رفت بالا تا رسيد سه مشت و چهار مشت. آخر سر که ديد اين بابا انگاري کسي پرش کرده و امروز گول نمي‌خورد، گفت هزار دينار به‌اش مي‌دهد. مرد باز هم قبول نکرد. وقتي معامله‌شان جوش نخورد، دست به يقه شدند و همين طور که مي‌زدند سر و کول هم، مأمورها رسيدند و هر دو را بردند پيش پادشاه. پادشاه پرسيد سرچي گلاويز شده‌اند و چرا سر و صدا راه انداخته‌اند؟ مرد گفت سه دانه ماهي داشته که شکمشان پر طلا و نقره بوده. يکي را اين آدم گرفته و ده سير آرد به‌اش داده و دومي را با مشتي آرد عوض کرده و حالا سومي را مي‌خواسته که او نداده و سر همين گلاويز شده‌اند.
پادشاه دستور داد ماهي‌ها را بياورند. وقتي شکم‌شان را چاک زدند، ديدند خدا برکت بدهد، چه جواهري تو شکم اين حيوان‌هاي کوچک پيدا مي‌شود. پادشاه انگشت به دهان ماند، اما ماهي‌ها را داد به صاحبش و گفت راستش را بگويد اين ماهي‌ها را از کجا آورده؟ آن بابا هم تمام سرگذشتش را تعريف کرد و گفت از بدبختي و ناچاري خودش را به آب دريا انداخته بود و سيمرغ نجاتش داده و اين ماهي‌ها را هم سيمرغ برايش گرفته. پادشاه فرمان داد بايد برود و آن سيمرغ را بياورد. مرد که با ماهي دلش خوش شده بود، ديد بخت و اقبال دوباره سنگ بزرگي سر راهش گذاشته. دست خالي و دمغ و گرفته برگشت خانه. زنش پرسيد چي شده که اين طور وارفته آمده؟ آردش کو؟ مرد همه چيز را براي زنه تعريف کرد و گفت حالا پادشاه ازش خواسته سيمرغ را بياورد.
او چه طور مي‌تواند آن پرنده را ببرد خدمت پادشاه؟ اما زنه عين خيالش نبود که شوهرش تو چه بدبختي و هچلي افتاده، جواهر چشمش را گرفته بود و به اين خيال بود که بعد از اين کم و کسري تو زندگي‌اش ندارد.
آن بابا شب را به هر بدبختي بود، صبح کرد و آفتاب که زد، راه افتاد و رفت تا ببيند چه خاکي به سرش بکند. گاهي مي‌گفت اين کار را بکند، آن کار را بکند و گاهي مي‌گفت از اين مملکت بگذارد و برود و خودش را از دست اين آدم‌ها خلاص کند. آخرسر ديد بهتر از همه اين است که خودش را بيندازد تو دريا، شايد باز هم راهي پيدا کرد. رفت و خودش را وسط دريا انداخت. سيمرغ که همان بالا پرواز مي‌کرد، مرد را ديد و با خودش گفت اين آدم هم ياد گرفته و طمع برش داشته. بگذار بميرد. به جهنم. اما موج که چند بار آن بدبخت را غلتاند، سيمرغ رفت و بيرونش آورد و گفت باز چه غلطي مي‌کند؟ اگر مي‌خواهد خودش را غرق کند، برود جايي اين غلط را بکند که او نبيند. مرد گفت براي ماهي نيامده. آن وقت تمام ماجرا را براي سيمرغ تعريف کرد. پرنده وقتي حرف‌هاي مرد را شنيد، حيران ماند که چه کار کند. به خودش مي‌گفت اگر نرود، اين اجل برگشته را مي‌گيرند و گردنش را مي‌زنند. اگر برود، دو تا جوجه‌اش از گشنگي مي‌ميرند. بالا و پائين کار را که ديد، قبول کرد که با اين وبال گردنش برود. مرد از پائين راه افتاد و سيمرغ که گريه مي‌کرد، از هوا، راه قصر پادشاه را گرفتند و رفتند. همين‌طور که مي‌رفتند، به پسر پادشاه برخوردند که داشت مي‌رفت شکار، شاه زاده به اين مرد رسيد و گفت کجا مي‌رود؟ مرد هم تمام سرگذشتش را تعريف کرد و گفت حالا سيمرغ را مجبور کرده که بيايد قصر پادشاه، اما اين پرنده به خاطر جوجه‌هاي گشنه‌اش گريه مي‌کند. پسر پادشاه وقتي‌اشک سيمرغ را ديد، دلش به حال پرنده سوخت و به آن بابا گفت سيمرغ را آزاد کند و برود به پادشاه بگويد داشت سيمرغ را مي‌آورد که پسرش پرنده را آزاد کرد تا برود و به جوجه‌هايش برسد.
سيمرغ عوض محبت پسر پادشاه، دو تا پرش را به‌اش داد و گفت هر وقت گرهي به کارش افتاد و راه پس و پيش نداشت، اين پرها را آتش بزند، او زود حاضر مي‌شود. سيمرغ پر زد و رفت طرف لانه‌اش و پسر پادشاه هم اسبش را هي کرد و رفت شکار و آن بابا هم راهي قصر پادشاه شد. وقتي رسيد و گفت چه اتفاقي افتاده، پادشاه از کوره در رفت و گفت: «اين پسرهاي خيره سر چشم ندارد ببيند من سيمرغي داشته باشم. فردا سر پادشاهي چه کار مي‌کند؟ تا برسد، به جلاد مي‌گويم گردنش را بزند.»
پسر پادشاه دو روز بعد از شکار برگشت و تا رسيد خدمت پدرش، پادشاه گفت: «چرا سيمرغ را آزاد کردي؟ حالا به جاي پرنده، گردنت را مي‌زنند.»
پسره گفت: «تو پدرمي و اختيار داري. اما جازه بده قبل از مرگ دو رکعت نماز بخوانم.»
پادشاه اجازه داد و پسرش رفت پشت بام و دو رکعت نماز خواند و سلام که داد، زود پرهاي سيمرغ را آتش زد. پرنده زود حاضر شد و پسره گفت پدرش مي‌خواهد او را بکشد که چرا سيمرغ را آزاد کرده. سيمرغ زود او را سوار پشتش کرد و برد دم دروازه‌ي شهر همسايه و گذاشتش پائين. پسره رفت و ديد پيرزني نشسته است. رو کرد به زنه و گفت اينجا غريب است و کسي را نمي‌شناسد، امشب جايي به او بدهد تا شب را صبح کند. پيرزن گفت جايي ندارد. خانه‌اش اندازه‌ي لانه‌ي موش است و تازه کره‌خري و گوساله و چند تا بچه هم دارد. پسر پادشاه چند تا سکه‌ي طلا گذاشت کف دست پيرزنه که يکهو از اين رو به آن رو شد و گفت خانه‌اش به اندازه‌ي لشکر پادشاه جا دارد، او يک نفر بيشتر نيست. پسره رفت خانه‌ي پيرزن و چند روز آنجا ماند. خوب که تو شهر سر و گوشي آب داد، از پيرزنه پرسيد انگار شهرشان دو پادشاه دارد؟ زنه گفت آره. پادشاه و دخترش با هم به اين مردم بيچاره حکم مي‌کنند يک ماليات پادشاه مي‌گيرد، يکي هم دخترش، پسره وقتي اين را شنيد، گفت: «مادر! بيا در حق من خوبي را تمام کن و مرا بر پيش دختر پادشاه.»
پيرزنه گفت: «مي برمت. اما خودت داني. اگر دختره تو را پسنديد، مشکلي نيست، اما اگر بدش آمد، گردنت را مي‌زند.»
پسر پادشاه گفت: «عيبي ندارد. هرچي رو پيشاني آدم نوشته باشند، سرش مي‌آيد.»
دختر پادشاه پسره را ديد که هيچ شاه زاده‌اي به خوشگلي او نبود. يک دل نه، صد دل عاشقش شد، اما تا خبر به گوش پادشاه رسيد، از کوره در رفت و گفت هر دو را مي‌کشد. پسره را گرفتند و بستند به چوب. همين طور که چوبش مي‌زدند، پادشاه مي‌گفت چرا به خواستگاري نيامده و سر خود کار کرده؟ با اين غلطي که آنها کرده‌اند، نمي‌تواند سرش را بالا بگيرد. پسره هم چوب را تحمل مي‌کرد و مي‌گفت حالا کاري است که شده و شايد قسمت همين بوده. اگر مي‌خواهد او و زنش را بکشد، حرفي نيست. اما اول اجازه بدهد بروند پشت بام و دو رکعت نماز بخوانند. پادشاه اجازه داد و زن و شوهر رفتند پشت بام. اول دو رکعت نماز خواندند و بعد پسر پادشاه پر سيمرغ را آتش زد. پرنده زود حاضر شد. پسره گفت بايد او و زنش را از اين جا ببرد که جانشان در خطر است. سيمرغ هر دو را گذاشت پشتش و رفت رفت تا رسيد به جنگلي و آنجا ديد دختر پادشاه رو پشتش زائيده. زن و شوهر و بچه را گذاشت تو جنگل و رفت تو دريا تا خون زنه را از پرش پاک کند. وقتي برگشت يک بالش را گذاشت رو اين کوه و آن يکي را پهن کرد رو آن کوه تا خشکش کند. اما هوا سرد بود و پسر پادشاه خار و خاشاک و چوبي جمع کرد و همه را آتش زد تا زن و بچه‌اش گرم بشوند. آتش که شعله زد، به دار و درخت جنگل گرفت و از هر طرف بلند شد و بالهاي سيمرغ را سوزاند. سيمرغ پر کشيد و رفت بالاي کوه و آنقدر بالش را به کوه کوبيد تا خاموشش کرد. بعد رو کرد به پسر پادشاه و گفت پر و بالش را سوزانده و ديگر نمي‌تواند بيايد و کمکش کند و بايد همين جا بماند که بماند.
سيمرغ پرواز کرد و رفت و پسر پادشاه و زن و پسرش در جنگل ماندند. اما پسره هر خميازه‌اي که مي‌کشيد، از دهنش لعل مي‌ريخت و گريه که مي‌کرد به جاي ‌اشک، مرواريد از چشمش مي‌ريخت. اسمش را گذاشتند خميازه لعل، پسر پادشاه ديد نمي‌تواند بي خورد و خوراک و سرپناه سر کنند. به زنش گفت همين جايي که نشسته با بچه بماند تا او برود دوربر را بگردد، شايد چيزي گير بياورد و ببيند خانه‌اي، کلبه‌اي پيدا مي‌کند تا از اين بي سرپناهي خلاص بشوند. اين را گفت و سرازير شد به طرف دريا. به ساحل رسيد، ديد يک نفر دارد با چوب و طناب قايقي سرپا مي‌کند. گفت برايش قايقي ببندد. مرد شروع به کار کرد و قايق را که بست، با هم راه افتادند. وسط دريا که رسيدند، پسر پادشاه گفت همراهي دارد، زنش و بچه‌اش که تو جنگل سوخته مانده‌اند. قايقران گفت چرا اول نگفته. حالا که حرکت کرده‌اند و راه برگشت هم ندارند. پس راهشان را گرفتند و رفتند.
از آن طرف زنه با بچه‌اش در جنگل سوخته مانده بود و ديد از شوهرش خبري نيست. دو روز، سه روز، چهار روز گذشت و باز هم خبري نيامد. ديد نمي‌تواند تک و تنها در اين جنگل بماند. پس بچه را بغل کرد و از همان راهي رفت که شوهرش رفته بود. رسيد کنار دريا و ديد يک نفر دارد قايق مي‌بندد. گفت برايش قايقي ببندد. مرد پشت به زن کرد و گفت برود پي کارش، مگر بي کار است که هر کي از گرد راه رسيد، به‌اش دستور بدهد که قايقي برايش سر هم کند. زنه يک مشت لعل که از دهن پسرش ريخته بود، به آن بابا داد و او تا لعل‌ها را ديد، نرم شد و گفت همين الان قايق را برايش سر هم مي‌کند.
قايق که سر هم شد، سوار شدند و از دريا گذشتند و آن طرف آب رسيدند به شهري و زنه و پسره پياده شدند. دختر پادشاه همين‌طور که تو شهر مي‌گشت از بي پناهي به جان آمد و با خودش گفت يک زن غريب و بي کس و کار با اين بچه، تو اين شهر غريب چه کار مي‌کند؟ بچه را گذاشت جلو در مسجدي و خودش رفت در خانه‌اي که پيرزني نشسته بود. رو کرد به پيرزنه و گفت تو اين شهر کس و کاري و جايي ندارد و در حقش مادري کند و جايي به او بدهد. پيرزنه دست او را گرفت و بردش خانه.
دختر پادشاه که روزي صد تا کلفت و کنيز جلوش دست به سينه مي‌ايستادند، حالا پا مي‌شد و کارهاي خانه را مي‌کرد. خار و هيزم مي‌آورد، خمير درست مي‌کرد و نان مي‌پخت. پيرزن تا زبر و زرنگي دختره را ديد، خوشحال شد که همدم کاري گيرش آمده و از دست کار خانه راحت شده است.
از آن طرف ملاي مسجد، صبح زود رفت مسجد که نماز بخواند، ديد بچه‌اي جلو در مسجد افتاده و گريه مي‌کند و زير صورتش کلي مرواريد جمع شده. ‌هاج و واج ماند و بچه را برداشت و برگشت خانه و بچه را داد به زنش و گفت بچه را بگيرد و ‌تر و خشکش کند که خدا اين را براي‌شان فرستاده. زن بچه را ساکت کرد و خواباند و آن قدر لعل و مرواريد به دامن ملا و زنش ريخت که ديگر هيچ کم و کسري نداشتند. بچه تو خانه‌ي ملا بود و همين‌طور ماه و سال مي‌گذشت تا پسره بزرگ شد و قد و بالايي پيدا کرد. هرروزه تير و کماني برمي داشت و تو کوچه و بازار مي‌گشت. روزي که از کوچه زد مي‌شد، مادرش که هنوز تو خانه‌ي پيرزنه کار مي‌کرد، با پسره روبه رو شد و رو به پسرش کرد و گفت: «تو پسر کي هستي؟»
پسره گفت: «پسر ملا.»
دختر پادشاه گفت: «نه. تو پسر مني.»
پسره گفت: «عجب! خوب آسان صاحب پسر مردم مي‌شوي، کي گفته پسر توام؟»
 دختر پادشاه گفت: «خوب خودت را تو آينه نگاه کن. بين صورتت شبيه من است.»
 پسر نگاهي به دختر پادشاه کرد و نگاهي به خودش و تو دلش گفت راست مي‌گويد. صورتش چه قدر شبيه صورت اين زن است. حرفي نزد و برگشت به خانه‌ي ملا و چيزي نگفت و صبر کرد تا صبح شد و ديد ملا دارد قرآن مي‌خواند. رفت و دست ملا را که رو قرآن بود، گرفت و گفت: «پدر! راست بگو من پسر توام؟»
ملا خنديد و گفت: «اگر پسر من نيستي، پس پدرت کي هست؟»
پسره گفت: «پسر تو نيستم. تو را به اين قرآن راستش را بگو.»
ملا گفت: «حالا که قسمم دادي، راستش را مي‌گويم. تو پسر من نيستي. تو را کنار در مسجد پيدا کردم. خدا تو را به من داد و بزرگت کردم. پس پسر مني.»
پسره تا حرف‌هاي ملا را شنيد، باورش شد که پسر همان زن است. از آن روز تا خميازه مي‌کشيد، لعلي را که از دهنش مي‌ريخت، جمع مي‌کرد و مي‌برد و به مادرش مي‌داد. گذشت و گذشت تا روزي به مادرش گفت ملا دختري را برايش نامزد کرده و خيلي زود عروسي مي‌کند. روز عروسي او بايد بيايد و جلو اسبش را بگيرد و بگويد پسر مال من است و عروس هم همين‌طور. پادشاه اين شهر زده به سرش. گاهي که سر حال مي‌آيد، عدل و داد سرش مي‌شود. بخت با او يار باشد که آن لحظه سرحال باشد و کارش درست از آب در بيايد.
روز عروسي که رسيد، دختر پادشاه چادر انداخت رو سرش و راهي خانه‌ي ملا شد. مردها که راه افتادند، مادره پشت سرشان رفت. مردهايي که دل‌شان به حال زنه سوخته بود، به‌اش مي‌گفتند چرا آمده؟ امروز که روز آمدن زن‌ها نيست؟ دختر پادشاه حرفي نمي‌زد و گاهي اين در و گاهي آن در، پشت سرشان رفت. مردهايي هم پيدا مي‌شدند که به‌اش بد و بي راه مي‌گفتند که اين پدر سوخته اين جا چه کار مي‌کند؟ ملا براي پسرش عروس مي‌برد، به اين زن چه ربطي دارد؟ دختر پادشاه هيچ به روي خودش نياورد و دورو بر آنها گشت تا نشستند و غذا خوردند. سور که تمام شد و عروس را آوردند و سوار اسب کردند تا ببرند خانه‌ي داماد، دويد و جلو اسب را گرفت و داد زد: «داد کار خداست و بي داد هم کار خداست. پسر مال من است و عروس هم بايد مال من باشد. من غريبم و کس و کاري تو اين شهر ندارم. اين ملا پسرم را گرفته و صاحبش شده.»
پادشاه که به اين عروسي آمده بود، يک لحظه سر حال آمد و گفت: «چه خبر شده؟» مردها خبر دادند که زني آمده و جلو اسب را گرفته و مي‌گويد پسر مال اوست، عروس هم بايد مال او باشد. پادشاه ‌هاج و واج ماند و گفت زن را بيارند پيش او. زن را آوردند و او تمام سرگذشتش را تعريف کرد. اما بشنويد که پادشاه اين شهر همان پسر پادشاه بود که زن و پسرش را از دست داده بود و در اين سال‌ها توانسته بود پادشاه اين شهر بشود. تا سرگذشت زن را شنيد، پي برد زني که روبه روش ايستاده، زن خودش است و پسر ملا هم پسرش است خدا را شکر کرد و به دختر پادشاه گفت که چند روز بعد آمده بوده دنبالش و او را پيدا نکرده. زن و شوهر پس از سال‌ها به هم رسيدند. پادشاه دستور داد شهر را چراغان کنند و جشن بگيرند. زود دست زن و بچه‌اش را گرفت و آنها را با خود به قصر برد.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
قد و وزن مناسب کودکان در سنین مختلف
قد و وزن مناسب کودکان در سنین مختلف
وقف عام و خاص چه تفاوتی با هم دارند؟
وقف عام و خاص چه تفاوتی با هم دارند؟
جزئیات پرونده ۵ مدیر متخلف قانون هوای پاک
play_arrow
جزئیات پرونده ۵ مدیر متخلف قانون هوای پاک
فعالان اقتصادی از دغدغه‌ها و مشکلاتشان به رهبر انقلاب گفتند
play_arrow
فعالان اقتصادی از دغدغه‌ها و مشکلاتشان به رهبر انقلاب گفتند
تصاویر داخل هتل در ترکیه بعد از اطفاء حریق
play_arrow
تصاویر داخل هتل در ترکیه بعد از اطفاء حریق
نمایی چشم‌نواز از لنج صیادی در خلیج فارس
play_arrow
نمایی چشم‌نواز از لنج صیادی در خلیج فارس
آتش باز هم دامن آمریکا را گرفت
play_arrow
آتش باز هم دامن آمریکا را گرفت
وداع با پیکر ۹ شهید مرزبان تازه تفحص شده در پاکستان
play_arrow
وداع با پیکر ۹ شهید مرزبان تازه تفحص شده در پاکستان
بیانات رهبر انقلاب در دیدار تولیدکنندگان و فعالان اقتصادی بخش خصوصی
play_arrow
بیانات رهبر انقلاب در دیدار تولیدکنندگان و فعالان اقتصادی بخش خصوصی
رهبر انقلاب : در زمینه‌ی نشان دادن پیشرفت‌ها کم کاریم
play_arrow
رهبر انقلاب : در زمینه‌ی نشان دادن پیشرفت‌ها کم کاریم
نظر رهبر انقلاب در مورد نمایشگاه "پیشگامان پیشرفت"
play_arrow
نظر رهبر انقلاب در مورد نمایشگاه "پیشگامان پیشرفت"
رهبر انقلاب: نظام تصمیم گیری اجرایی کشور باید به بخش خصوصی کمک کند
play_arrow
رهبر انقلاب: نظام تصمیم گیری اجرایی کشور باید به بخش خصوصی کمک کند
رهبر انقلاب: باید دستگاه‌های دولتی موانع بخش خصوصی را بر طرف کنند
play_arrow
رهبر انقلاب: باید دستگاه‌های دولتی موانع بخش خصوصی را بر طرف کنند
یکی از علل تنزل اقتصادی کشور در دهه نود به روایت رهبر انقلاب
play_arrow
یکی از علل تنزل اقتصادی کشور در دهه نود به روایت رهبر انقلاب
تاکید رهبر انقلاب بر تحقق رشد ۸ درصد اقتصاد
play_arrow
تاکید رهبر انقلاب بر تحقق رشد ۸ درصد اقتصاد