خوشه ی اشرفی

در زمان های قدیم پیرمردی بود و این بابا سه تا دختر داشت. روزی دختر بزرگش از پدره خواست تا برایش چرخ نخ ریسی بخرد. پدره از آنجا که دخترها را خیلی دوست داشت، گفت غصه نخورد. همین امروز برایش می خرد. این را گفت و
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
خوشه ی اشرفی
 خوشه ی اشرفی
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
در زمان‌هاي قديم پيرمردي بود و اين بابا سه تا دختر داشت. روزي دختر بزرگش از پدره خواست تا برايش چرخ نخ‌ريسي بخرد. پدره از آنجا که دخترها را خيلي دوست داشت، گفت غصه نخورد. همين امروز برايش مي‌خرد. اين را گفت و پول برداشت و روانه بازار شد. در ميانه‌ي راه يکي به اين بابا رسيد و پرسيد کجا مي‌رود؟ پيرمرد گفت چه کار به کارش دارد؟ مي‌رود چرخ نخ‌ريسي براي دخترش بخرد. آن يارو گفت چرخي را که مي‌خواهد، دارد و به‌اش مي‌فروشد. پيرمرد چرخ را از آن بابا گرفت و براي دخترش آورد. فردا که شد، دختر وسطي رو کرد به پدرش و گفت او گوشواره‌ي ياقوت مي‌خواهد. پدرش گفت دخترش غصه نخورد. براي او هم گوشواره مي‌خرد. پيرمرد راه افتاد و رفت به بازار تا گوشواره بخرد. وسط راه مردي به‌اش رسيد و گفت کجا مي‌رود؟ اين بابا گفت مي‌رود گوشواره‌ي ياقوت براي دخترش بخرد. مرد غريبه گفت او همچين گوشواره‌اي دارد. آن مرد گوشواره را فروخت به پيرمرد و پولش را گرفت و رفت. پيرمرد آمد و گوشواره را داد به دخترش. روز بعد نوبت دختر کوچکه بود. او رو کرد به پدرش و گفت يک خوشه‌ي اشرفي مي‌خواهد. پدره گفت يک خوشه‌ي اشرفي هم براي او مي‌خرد. خوب اين دفعه پيرمرد پول زيادي برداشت و راه افتاد به طرف بازار که براي ته‌تغاري خوشه‌ي اشرفي بخرد. در راه بابايي رسيد و پرسيد کجا مي‌رود؟ پيرمرد گفت مي‌رود بازار خوشه‌ي اشرفي براي دخترش بخرد. غريبه گفت پشت کوه درختي است که بارش خوشه‌ي اشرفي است، اما ديوي زير درخت خوابيده و تشت طلاي بزرگي گذاشته زير درخت. هر خوشه که بچيند، مي‌افتد تو تشت. اگر سه خوشه چيد و ديو بيدار نشد، هرقدر که دلش خواست مي‌تواند بچيند. اما قبل از رفتن بايد وقتي رسيد سر بازار بايد از دکان قصابي دو شقه گوشت بخرد، چون سر راهش به دو تا شير مي‌رسد. بايد گوشت را بيندازد جلو شيرها تا کاري به کارش نداشته باشند.
پيرمرد راه افتاد و تا رسيد به دکان قصابي، دو شقه گوشت خريد و حرکت کرد. سر راهش همين که شيرها را ديد، يک شقه‌اش را داد به اين يکي شير و شقه‌ي ديگرش را به آن يکي. شيرها شروع کردند به خوردن و او رد شد. تا رسيد به درخت اشرفي، ديد ديوي زير درخت خوابيده. سه خوشه‌ي اشرفي چيد و ديو بيدار نشد. بنا کرد به‌اشرفي چيدن. همين‌طور داشت مي‌چيد که ديو بيدار شد و گفت اين جا چه کار مي‌کند؟ هيچ آدمي زادي جرأت نمي‌کند پا بگذارد اين جا، پيرمرد از ترس شروع کرد به لرزيدن، اما هيچي نگفت. ديو گفت: «چند تا دختر داري؟»
پيرمرد گفت: «سه تا دختر»
ديو رفت يک مني خرما آورد و گفت: «اين خرما را مي‌خوري و تخمش را هم مي‌گذاري تو اين جيبت.»
 طوري که پيرمرد نبيند، يک گوله آتش انداخت تو جيب پيرمرد. پدر دخترها راه افتاد و بي خبر که ديو چه نقشه‌اي برايش کشيده، خرما مي‌خورد و تخمش را مي‌انداخت تو جيبي که ديو گفته بود. همين‌طور رفت و رفت تا رسيد خانه. ديو رخت درويشي پوشيد و رد تخم خرما را گرفت و رفت تا رسيد به خانه‌ي پيرمرد و شروع کرد به درويشي خواندن. دختر بزرگه تا صدا را شنيد، يک سيني غذا براي شام درويش آورد. درويش تا دختره را ديد، گفت جلوتر. هرچه دختره جلو مي‌آمد، درويش باز مي‌گفت جلوتر. آنقدر گفت و گفت تا دختره را گول زد و کشاندش در خانه‌ي خودش. آنجا صددرم پنبه داد به دختره و گفت بريس. يک گوش ماهي هم داد و گفت بخور. دختره که مشغول شد، خودش رفت شکار. دختره پنبه را رشت و گوش ماهي را زير هونگ قايم کرد. ديو که برگشت، گفت پنبه را رشته؟ دختره گفت آره. گفت گوش ماهي را هم خورده؟ گفت آره. ديو صدا زد: «گوش ماهي! کجائي؟»
گوش ماهي گفت: «بيا که زير هونگ نرم شدم.»
ديو رفت و گوش ماهي را برداشت و دختره را کشت و خورد و دوباره رفت در خانه‌ي پيرمرد و درويشي خواند. پيرمرد و دخترها گفتند ديروز درويشي آمد و دختر بزرگه را برد. دختر وسطي گفت حالا غذايي برايش ببرند، شايد دعا کرد و خواهرش پيدا شد. اين را گفت و خودش يک سيني شام براي درويش برد. درويش اين دختره را هم گول زد و بردش به خانه و همان بلايي را سرش آورد که سر خواهرش آورده بود. باز راه افتاد و رفت در خانه‌ي پيرمرد و درويشي خواند. اين دفعه چون کسي نمانده بود، دختر کوچکه شامش را برد. ديو تا دختره را ديد، گفت جلوتر. دختره جلوتر آمد و چون خيلي باهوش بود، پي برد هر بلايي سر دو تا خواهرش آمده، زير سر همين درويش است. خوب حواسش را جمع کرد تا از همه چيز سر در بياورد. با ديو رفت تا رسيد به خانه‌اش. ديو صد درم پنبه داد به دختره و گفت بريس. و گوش ماهي را هم داد و گفت بخور. دختره پنبه را رشت و گوش ماهي را سوراخ کرد و انداخت به گردنش. ديو که برگشت، ديد پنبه را رشته. داد زد: «گوش ماهي! کجائي؟»
گفت: «سردل دختر.»
ديو رفت و به دختره گفت چون دختر سربه راهي است، خيلي دوستش دارد. اين را گفت و سرش را گذاشت تو دامنش. دختره ديد کليد هفت دربند تو موهاي ديو است. کليد را برداشت و درها را باز کرد و شروع کرد به تماشاي اتاق‌ها تا رسيد به اتاقي حوض نقره و ناخنش را زد تو حوض و راه افتاد و رفت سر حوض طلا. باز همان ناخن را زد به حوض و پارچه‌اي پيچيد به انگشتش. وقتي برگشت، ديو گفت: «چرا ناخنت را بسته‌اي؟»
دختره گفت: «زخم شده.»
ديو گفت: «بازش کن ببينم.»
دختره گفت: «دردم مي‌آيد.»
ديو اصرار کرد و دختره هم ناچار شد و انگشتش را باز کرد. ديو تا ناخنش را ديد، گفت: «حالا که همه چيز را ديدي؟ بدان که شيشه‌ي عمر من دست توست.» دختره گفت: «خيلي خوب.»
ديو گفت: «حالا برو پشت بام تا قد و بالات را ببينم.»
دختر رفت آهسته شيشه‌ي عمر ديو را برداشت و برد پشت بام و زد به زمين. ديو هم دود شد و رفت به هوا. دختره مال و منال ديو را برداشت و برگشت خانه‌ي پدرش و تمام ماجرا را برايش تعريف کرد.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط