احمد بدبیار

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پیرزنی بود و این زنه پسری داشت که به اسم احمد. کار زنه این بود که نخ می رشت و با پولش نان بخور و نمیری درمی آورد. روزی پسره آمد پیش مادرش و گفت می خواهد
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
احمد بدبیار
 احمد بدبیار
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم پيرزني بود و اين زنه پسري داشت به اسم احمد. کار زنه اين بود که نخ مي‌رشت و با پولش نان بخور و نميري درمي‌آورد. روزي پسره آمد پيش مادرش و گفت مي‌خواهد کار کند و از امروز نان بيار خانه باشد. مادره تا اين حرف را شنيد، خوشحال شد و گفت فردا برود قصر پادشاه و از او بخواهد کاري به‌اش بدهد. پسره قبول کرد و شب خوابيد و صبح که شد، راه افتاد به طرف قصر. همين که رسيد، به پادشاه گفت آمده تا قبله‌ي عالم کاري به او بدهد تا خرج خودش و مادرش را دربياورد. پادشاه رو کرد به وزير و گفت چه کاري به اين جوان مي‌دهد. وزير هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت اين همان جواني است که پادشاه خواب او را ديده. پادشاه تا اين را شنيد، به احمد گفت بايد برود باغ بهشت و آهوي شاخ طلا و شاخ نقره‌اي را بياورد.
احمد راه افتاد و برگشت به خانه و زد زير گريه. مادره پرسيد چه خبر شده که اين طور اشک مي‌ريزد؟ احمد هم گفت پادشاه از او چه چيزي خواسته. مادره گفت توکل به خدا کند. امشب بگيرد بخوابد تا ببيند فردا چي پيش مي‌آيد. احمد شب خوابيد و خوابش که سنگين شد، خضر پيغمبر به خوابش آمد و گفت فردا يک خورجين نان و يک مشک شراب بردارد و راه بيفتد. سر راهش به لانه‌ي مورچه‌ها مي‌رسد. نان را بريزد براي مورچه‌ها و برود. وقتي به فيل‌ها رسيد، مشک شراب را بيندازد و راهش را بکشد و برود. سر راهش اين دفعه به سه تا مرد مي‌رسد، يکي دست چپ ايستاده و يکي دست راست و سومي هم روبه‌رو، از مردها بپرسد راه باغ بهشت کجاست. هيچ به حرف‌هاي مردهاي دست چپ و راست اعتنا نکند. حرف مرد روبه‌رو را گوش کند و به همان راهي برود که او مي‌گويد. وقتي به باغ بهشت رسيد، اين نامه را به باغبان بدهد. او آهوي شاخ طلا و شاخ نقره‌اي را برايش مي‌آورد.
احمد از خواب بيدار شد و ديد نامه‌ي سربسته‌اي کنار بالشش گذاشته‌اند. نامه را برداشت و خورجين نان و مشک شراب را برداشت و پشت به شهر و رو به بيابان راه افتاد. رفت و رفت تا سر راهش رسيد به لانه‌ي مورچه‌ها و خورجين نان را خالي کرد جلو در لانه و راهش را کشيد و رفت تا اين دفعه رسيد به بيشه‌اي که محل فيل‌ها بود. مشک را گذاشت رو زمين و راه افتاد. رفت و رفت تا به يک سه راهي رسيد. ديد سه تا مرد وسط سه راهي ايستاده‌اند. از مردها پرسيد از کدام راه برود تا برسد به باغ بهشت؟ مرد دست چپ گفت از اين راه و مرد دست راست گفت از آن راه. مرد سومي اشاره کرد به پشت سرش. احمد راه افتاد به طرف راه مستقيم که مرد روبه رو اشاره کرده بود. روزها و شب‌ها رفت و رفت. از رودها و کوه‌ها و بيشه‌ها گذشت تا رسيد به باغ بهشت. باغباني ديد که موي سر و ريشش رسيده بود به کمرش. نامه را داد به باغبان و او رفت و زود آهوي شاخ طلا و شاخ نقره‌اي را آورد و طنابش را داد به دست او.
احمد از همان راهي که رفته بود، برگشت و راه به راه رفت به قصر پادشاه و آهو را داد به قبله‌ي عالم. پادشاه آهو را گرفت و هيچ انعامي به احمد نداد و او را دست خالي روانه کرد. پسره خسته و دلشکسته برگشت خانه و به مادره گفت اين هم از پادشاه که گفت برود تا کاري دستش بدهد که خرج زندگي‌اش را در بيارد؟! کاري دستش داده. مادره ناراحت شد، اما گفت خدا بزرگ است. امشب بخوابد تا ببيند فردا چي پيش مي‌آيد. پسره گرفت و خوابيد و در خواب باز خواجه‌ي خضر را ديد که گفت فردا پادشاه او را مي‌خواهد و دستور مي‌دهد که برود درخت چل طوطي را بياورد. او بايد يک کيسه ارزن و يک مشک آب بردارد و راه بيفتد. سر راهش به دسته‌اي گنجشک و کبوتر مي‌رسد. دانه را براي آنها بپاشد و به راهش برود. مي‌رسد به چاله‌اي که آبش خشک شده و ماهي‌ها دارند مي‌ميرند. آب را به آن چاله بريزد تا ماهي‌ها زنده بمانند. از آن چاله که گذشت، برود تا برسد به باغ بهشت. آنجا نامه را به باغبان بدهد و درخت چل طوطي را بگيرد.
احمد تا اين را شنيد، از خواب بيدار شد و ديد اين دفعه هم نامه‌اي کنار بالشش گذاشته‌اند. نامه را برداشت و منتظر شد تا غلام‌هاي پادشاه بيايند. صبح که شد، غلام‌ها آمدند و گفتند پادشاه او را احضار کرده. احمد بلند شد و همراه‌شان رفت به قصر. پادشاه گفت بايد برود و درخت چل طوطي را بياورد. احمد برگشت خانه و ارزن و آب برداشت و راه افتاد. سر راهش رسيد به دسته‌اي گنجشک و کبوتر، زود براي‌شان ارزن پاشيد. پرنده‌ها شروع کردند به چيدن ارزن و احمد هم راهش را کشيد و رفت. رفت و رفت تا رسيد به چاله‌اي بي آب که چند ماهي ته آن، تاب مي‌خوردند. مشک آب را خالي کرد تو چاله و ماهي دور خودشان چرخيدند. احمد که حالا بارش سبک‌تر شده بود، تندتر رفت و از رودها و کوه‌ها و بيشه‌ها گذشت تا رسيد به سه نفر که سوار خر شده بودند و مي‌رفتند. از آنها راه باغ بهشت را پرسيد. يکي گفت برود دست چپ و يکي گفت از دست راست مي‌رسد باغ بهشت. سومي گفت از راه قبله برود. احمد راه افتاد به طرف قبله و رفت و رفت تا رسيد باغ بهشت. نامه را داد به باغبان. باغبان رفت و درخت چل طوطي را آورد داد به احمد. او از همان راهي که رفته بود، برگشت. از کوه‌ها و بيشه‌ها و رودها گذشت تا رسيد به شهر خودش، يک راست رفت به طرف قصر، پادشاه تا خبردار شد، وزير و وکيل را فرستاد پيشوازش، احمد درخت را داد به پادشاه و پادشاه هم به جاي خلعت، شش بار به‌اش گفت بارک الله.
احمد با دست خالي و دل پرغصه برگشت خانه. مادره وقتي ديد پسرش خيلي غصه‌دار است، گفت ناراحت نباشد. محتاج نان که نيستند. هنوز چرخ او مي‌گردد و نخ رشته مي‌کند و ناني نصيبشان مي‌شود. احمد صبر کرد و روز بعد رفت به قصر پادشاه که کاري دستش بدهد. اما پادشاه گفت بايد برود و آنقدر استخوان فيل بياورد تا قصر تازه‌اي با استخوان بسازد. احمد برگشت خانه و حرفي نزد. شب که خوابيد باز خواجه‌ي خضر به خوابش آمد و گفت يک مشک شراب بردارد و برود. وقتي رسيد به بيشه‌ي فيل‌ها، شراب را به فيل‌ها بدهد آنها تا لب زدند، مي‌افتند و آن وقت ده جلاد حاضر مي‌شوند و فيل‌ها را مي‌کشند و پوست مي‌کنند و استخوان‌ها را به او مي‌دهند.
احمد بيدار که شد، مشک بزرگي پر شراب کرد و انداخت رو دوشش و رفت. گاهي تند مي‌رفت و گاهي آهسته. نه شب مي‌شناخت و نه روز، رفت و رفت تا رسيد به بيشه‌ي فيل‌ها و سر مشک شراب را باز کرد و همه را تا قطره‌ي آخر داد به خورد حيوان‌ها.
حيوانها يکي يکي افتادند رو زمين که يکهو ده جلاد از گوشه و کنار پيدا شدند و شروع کردند به کشتن فيل‌ها. بعد پوست و گوشت‌شان را جدا کردند و استخوان‌ها را بار چند فيل کردند و دهنه‌شان را دادند دست احمد و رفتند. احمد از همان راهي که رفته بود، برگشت. وقتي رسيد نزديک شهر، مردم خبردار شدند و به پادشاه هم خبر دادند. اين دفعه کسي نيامد به پيشوازش، چون وزير و وکيل پادشاه را ترسانده بودند که اين پسره دشمن جان پادشاه است و او بهتر است سر جايش بگيرد و بنشيند. دفعه‌ي پيش شش تا بارک الله به‌اش گفتي، حالا بکندش نه تا. از سرش هم زياد است.
احمد استخوان‌ها را برد و تحويل پادشاه داد. پادشاه هم نه بار گفت بارک الله. احمد تا ديد امروز هم از خلعت و پول خبري نيست، دست از پا درازتر برگشت و به مادره گفت اين دفعه هم هيچي، از فردا مي‌رود بازار و آنجا کاري دست و پا مي‌کند. اما مادره حسابي نصيحتش کرد که پادشاه بالاخره بي‌ارج و مزد نمي‌گذاردش. بهتر است امشب هم بخوابد و فردا هم روز خداست، برود به قصر پادشاه، حتماً چيزي گيرش مي‌آيد.
احمد گرفت و خوابيد و فردا اول وقت بلند شد و رفت به قصر. پادشاه تا احمد را ديد، گفت شرط آخري را هم به جا بياورد تا حقش را بگذارد کف دستش. حالا بايد برود و دختر شاه پريان را برايش بياورد. احمد تا اين حرف را شنيد، آهي از دل تنگ کشيد و برگشت خانه و تا آب به چشم داشت، اشک ريخت. مادره هم دلداريش داد که خدا بزرگ است و اين دفعه هم کارش رو به راه مي‌شود. پسره شب خوابيد و خواجه‌ي خضر به خوابش آمد و گفت فردا راه بيفتد و برود. وقتي رسيد سر سه راهي، سه کبوتر مي‌بيند، يکي بالش قرمز است و يکي سبز و آن يکي سفيد. کبوتر بال قرمز و بال سبز هرچي گفتند، گوش نکند و به راهي برود که کبوتر بال سفيد مي‌گويد. اين طور به مقصدش مي‌رسد. صبح که شد، احمد شال و کلاه کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد سر سه راهي و ديد سه کبوتر نشسته‌اند رو شاخه‌ي درختي. کبوتر بال قرمز تا احمد را ديد، گفت از سمت راست بيا دنبال من. کبوتر بال سبز گفت مي‌روم سمت چپ، تو هم بيا دنبالم. کبوتر بال سفيد گفت از راه قبله برو. احمد راه قبله را گرفت و رفت. از رودها و بيشه‌ها و کوه‌ها گذشت تا رسيد به باغ بهشت. احمد ديد کبوتر بال سفيد آمد نشست رو سر در باغ و گفت همين‌جا بايستد تا خودش برود و دختر شاه پريان را برايش بياورد. احمد پشت در ايستاد و ديگر حرفي نزد. يکهو کبوتر بال سفيد شد اسب سفيدي و گفت دختر شاه پريان که آمد، هرچي گفت بايد بگويد چشم و ديگر هيچ حرفي نزند. اسب اين را گفت و رفت تو باغ چند دقيقه بعد دختر شاه پريان آمد پشت در و گفت: «من و اسب سفيد با تو هستيم تا هستيم. هيچ غصه‌اي به دلت راه نده که من نصيب تو شده‌ام و آخر سر هم تو مي‌شوي پادشاه.»
احمد نگاهي به سر تا پاي خودش کرد و تا رخت و لباس شندره پندره‌اش را ديد، خيال کرد دختر شاه پريان دستش انداخته و دارد باهاش بازي مي‌کند. تو همين فکر بود که در باغ باز شد و دختر شاه پريان و اسب سفيد و کبوتر بال سفيد آمدند بيرون. دختر پريزاد به احمد گفت سوار شود. احمد که سوار شد، دختره نشست‌ ترکش و گفت سر راهش ديو سه سري پيدا مي‌شود و شمشيري به او مي‌دهد. بايد شمشير را بگيرد. بعد از آن ديو يک سري مي‌آيد سر راهش و مي‌خواهد خنجري به او بدهد. اين بار نبايد خنجر را بگيرد. احمد قبول کرد و هي زد و اسب را به تاخت راه افتاد. رفتند تا رسيدند به جايي که ديو سه سر ايستاده بود. ديو تا آنها را ديد، جلو آمد و شمشير را گرفت طرف احمد و گفت اگر مي‌خواهد دختر شاه پريان را براي پادشاه ببرد، اين شمشير را بگيرد تا با آن پادشاه را بکشد. احمد شمشير را گرفت و داد دست دختر پريزاد و دوباره هي زد به اسب. رفتند و رفتند تا رسيدند به جايي که ديو يک سر ايستاده بود. ديو خنجر را گرفت طرف احمد و گفت اگر مي‌خواهد پادشاه را بکشد، اين خنجر را بگيرد. احمد اعتنايي نکرد و به تاخت گذشت. آنقدر راه آمدند تا رسيدند به شهر، به پادشاه خبر دادند که احمد با دختر شاه پريان آمد. پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند. احمد هم راه به راه رفت به قصر و دختر شاه پريان را تحويل پادشاه داد. پادشاه با وزير و وکيل مشورت کرد که حالا به اين پسره چي بدهد. آنها گفتند اين دفعه دوازده تا بارک الله به‌اش بدهد. پادشاه هم دست احمد را گرفت و دوازده بار گفت بارک الله. سگرمه‌هاي احمد رفت تو هم، اما دختر شاه پريان آرام گفت خيالش راحت باشد. براي عروسي با پادشاه، چهل روز مهلت مي‌گيرد و در اين مدت کارشان را مي‌کنند.
احمد با خيال آسوده برگشت به خانه و پادشاه هم وکيل را فرستاد پيش دختر شاه پريان که مي‌خواهد همين فردا عقدش کند. دختر شاه پريان به وکيل گفت به پادشاه بگويد تا با استخوان فيل برايش قصري نسازد، زنش نمي‌شود. تا پادشاه قصر را مي‌سازد، او عبادت مي‌کند و همين که قصر آماده شد، خبرش کنند. وکيل رفت و شرط دختر را گفت. به دستور پادشاه شروع کردند به ساختن قصر، فرداش هم احمد آمد به قصر و شد غلام پادشاه. چند روزي که گذشت، دختر پريزاد دور از چشم ديگران آمد پيش احمد و شمشير ديو سه سر را داد به‌اش و گفت اين را ببرد و تو خانه‌اش قايم کند. احمد هم رفت و جايي قايمش کرد که مادرش هم خبردار نشد.
 احمد هر روز بلند مي‌شد مي‌رفت به قصر پادشاه. تا روزي به پادشاه خبر دادند که قصرش آماده شده. پادشاه هم به دختر شاه پريان پيغام داد که قصر آماده شده و مي‌خواهد عقدش کند. دختر پريزاد هم جواب داد که چهل تا خواهر دارد و هر شب بايد يکي از خواهر‌هايش بيايد به ديدنش، آخري که آمد و رفت، زنش مي‌شود. پادشاه ديد چاره‌اي ندارد. قبول کرد. شب اول يکي از خواهر‌ها رفت تو جلد کبوتر و آمد. دختر پريزاد به خواهر گفت وردي بخواند که پادشاه بي هوش و گوش بيفتد. دختره تا ورد را خواند، پادشاه مثل مرده افتاد رو زمين و جيغ و ويغ از حرمسرا و قصر بلند شد. شب دوم خواهر ديگري آمد و اين يکي وردي خواند و شاه ديوانه شد. خلاصه چهل شب، چهل تا خواهر آمدند و وردي خواندند و بلايي سر پادشاه آوردند. شب چهلم که شد، پادشاه پيغام داد به دختر شاه پريان که بهانه تمام شد و حالا بايد زنش بشود. دختر پريزاد هم جواب داد که حرفي ندارد، اما بايد شهر را آذين ببندد و جشن بگيرد.
به دستور پادشاه شهر را آذين بستند. دختر شاه پريان زود رفت پيش احمد و گفت برود شمشير ديو سه سر را برايش بياورد. احمد معطل نکرد و شمشير را آورد و داد به دختر پريزاد. شب که شد، پادشاه رفت پيش دختر شاه پريان تا با هم قرار و مدار بگذارند. دختره به پادشاه گفت سرش را بگذارد رو زانويش تا برايش لالايي بخواند، قصه‌ي اين چهل شب را بگويد تا خوب خوابش ببرد. پادشاه قند تو دلش آب شد و سرش را گذاشت رو زانوي دختره و پريزاد آنقدر گفت و گفت تا پادشاه خوابش برد. خواب پادشاه که سنگين شد، دختره شمشير را برداشت و سرش را گوش تا گوش بريد.
آفتاب که زد، پيش از رسيدن وزير و وکيل، لباس پادشاه را کرد تن احمد و نشاندش رو تخت. اهل دربار که آمدند، ديدند احمد شده پادشاه و به دستور او جشن گرفتند و دختر شاه پريان را هم براي پادشاه عقد کردند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط