شازده ابراهیم

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود و دختری داشت. این دختره با ابراهیم، پسر وزیر سر و سری داشت و پادشاه از کارشان بو برده بود، به تریج قباش برخورد و دوست نداشت دخترش زن این پسره
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
شازده ابراهیم
 شازده ابراهیم
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود و دختري داشت. اين دختره با ابراهيم، پسر وزير سر و سري داشت و پادشاه از کارشان بو برده بود، به تريج قباش برخورد و دوست نداشت دخترش زن اين پسره بشود. دختره ديد مانده ميان شاه‌بابا و پسري که دلش براي او غش مي‌کند. نشست و با خودش حساب و کتاب کرد و ديد نمي‌تواند پسره را بگذارد کنار. پس از پدره دست کشيد و با ابراهيم قرار مدارش را گذاشت که تو تاريکي شب، فلنگ‌شان را ببندند و عطاي پادشاه و قصرش را به لقايش ببخشند. قرار شد وقتي همه خوابيده‌اند، دختره يواشکي برود فلان خرابه و پسره هم بيايد و آن جا راه‌شان را بکشند و بروند و به سلامتي گوشه‌اي در اين دنياي پت و پهن، به خوشي زندگي کنند. دختره به نديمه‌اش گفت دو تا اسب قبراق و چموش ببرد به خرابه‌اي که با پسر وزير قرار گذاشته بود و همان جا منتظر بماند.
دختره دست از قصر شاه‌بابا کشيد و رفت خرابه، اما پسر وزير که خيلي هم تو زندگي به خودش سختي نداده بود، خوابش برد. دختره رسيد و هر چي پسره را صدا زد، خود به خود صداي شازده ابراهيم را نشنيد. اگر خانه‌ي باباش هم صداش مي‌زدند، طوري بي هوش و گوش خوابيده بود که جواب نمي‌داد. دست بر قضا، چوپاني آن حوالي خوابيده بود که اسمش ابراهيم بود. وقتي صداي دختر پادشاه را شنيد، هول هولکي بلند شد و رفت طرف دختره و گفت چي شده؟ دختره تو تاريکي ريخت پسره را نديد و نفهميد اين ابراهيم، شازده ابراهيم خودش نيست. به‌اش گفت زود سوار اسب بشوند و تا شاه‌بابا بو نبرده، بزنند به چاک جاده.
دختر پادشاه و نديمه و ابراهيم از نصفه شب تا کله‌ي سحر تاختند. همين که هوا روشن شد، نديمه برگشت و نگاهي به ابراهيم ‌انداخت و يکهو زد تو سر خودش و به خانمش گفت چي به سرشان آمده. اين که شازده ابراهيم نيست هيچ، ريخت و روزش هم به شازده‌ها نمي‌خورد. دختره از ابراهيم پرسيد کي گفته با آنها بيايد؟ او ابراهيم را صدا زده. چوپان که ‌هاج و واج مانده بود و نمي‌دانست به چه راهي کشيده شده، افتاد به تته پته و گفت خوب اسمش ابراهيم است و فکر کرده دختره صداش زده. دختر پادشاه اول ناراحت شد، اما به خودش گفت تقدير اين بوده. چه طور شازده ابراهيم سر قرارش نمي‌آيد و اين يکي از راه مي‌رسيد. ناچار رفتند و رفتند تا رسيدند نزديک شهر، دختر پادشاه پيش از هر کاري نديمه‌اش را فرستاد تا برود و ملايي پيدا کند و با خودش بياورد تا عقدش را براي اين پسره ببندد. نديمه رفت و ملا را آورد و دختره که سر شب نقشه مي‌کشيد که بشود زن شازده ابراهيم وزيرزاده، اول صبح شد عيال شازده ابراهيم چوپان. ملا که رفت، دختره پولي هم به شوهره داد که برود حمام و گند و کثافت سر و برش را به آب بدهد و يک دست رخت درست و حسابي هم براي خودش بخرد. ابراهيم راه افتاد و رفت حمام و وقتي بيرون آمد، دختر پادشاه ديد همچين ضرري هم نکرده و ابراهيم چوپان خوش بروروتر از شازده ابراهيم است. اين دفعه به‌اش پولي داد که خانه‌اي اجاره کند. بعد هم تکه زميني نزديک شهر بخرد و عمله و بنا بياورد و قصري بسازد تا بتوانند مثل بشر با هم زندگي کنند.
مدتي طول کشيد تا قصر آماده شد و بالاخره چشم شيطان کور و گوش ملعونش کر، رفتند سر خانه و زندگي خودشان. اما روزي نوکرهاي پادشاه از نزديک قصر شازده ابراهيم رد مي‌شدند و دختر پادشاه هم آمده بود دم پنجره و چشم نوکرها افتاد به دختره و زود رفتند پيش پادشاه و به‌اش خبر دادند که يک بابايي به اسم شازده ابراهيم، بيرون شهر قصري ساخته و زني تو اين قصر است به چه خوشگلي و چنين و چنان. هيچ کدام از زن‌هاي حرمسرا انگشت کوچکه‌اش هم نمي‌شوند. پادشاه شنيده و نديده، دلش هواي دختره را کرد و به خودش گفت هرطور شده، بايد شازده ابراهيم را از سر راهش بردارد و اين زنه را بيارد حرمسراي خودش. حالا يا پولي به‌اش مي‌دهد و مي‌فرستدش پي کارش يا نه، سرش را زير آب مي‌کند و خلاص، اول چند نوکرش را فرستاد تا اين شازده را بيارند به خدمتش، بيچاره ابراهيم که نمي‌دانست پادشاه چه خوابي برايش ديده، راه افتاد و با نوکرها رفت بارگاه پادشاه. پادشاه به‌اش گفت بايد يک سيني حلوا درست کند و ببرد فلان حمام خرابه که شده خانه‌ي جن‌ها. خوب پادشاه وقتي مي‌خواست سر کسي را زير آب بکند، همين کار را مي‌کرد. به اين خيال شازده ابراهيم را روانه‌ي حمام کرد تا خبرش را بيارند.
شازده ابراهيم خوش خيال شروع کرد به پخت حلوا، همين‌طور که مشغول بود، يک نفر از پشت سر گردن اين بيچاره‌ي بي خبر را گرفت و طوري فشار داد که نزديک بود خفه شود. اما اين شازده چوپان بود و زوري داشت قد گاو و عين پسر وزير نازک نارنجي نبود و با اين يال و کوپال نمي‌شد آسان خفه‌اش کرد. دست کت و گنده‌اش را انداخت دور دست آن بابا و گردنش را از چنگش درآورد. همين‌طور که دست به يقه بودند، انگشتري آمد تو دستش و يارو هم دررفت. ابراهيم حلوا را پخت و برد حمام خرابه گذاشت و رفت پيش پادشاه. پادشاه ديد اين مردک قلچماق راست ايستاده جلو چشمش.
پادشاه که هم دماغش سوخته بود و هم دختره را تو چنگش نمي‌ديد و عوضش مي‌ديد شازده ابراهيم راست راست دارد راه مي‌رود، نشست و خوب فکر کرد که چه راهي پيش پاي اين شازده بگذارد که برود آن جايي که صبح قيامت سر سراغش پيدا بشود. فکرش را کرد و چند روز بعد شازده ابراهيم را خواست و گفت بايد برود و برايش آب زندگي بيارد. هيچ هم نمي‌داند آب زندگي کجاست. شازده ابراهيم قبول کرد و راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسيد زير درختي، نزديک ديوار باغي، دراز کشيد تا خستگي‌اش را در کند. تازه دراز کشيده بود که چند تا کبوتر آمدند و رو همان درخت نشستند. کبوتر اولي گفت: «خواهر جان ! نگاه کن انگشتر من تو انگشت اين بابايي است که زير درخت خوابيده. پدرمان هم گفته انگشترم به دست هر کي باشد، بايد زنش بشوم.»
کبوتر اين را گفت و پر زد و رفت روبه روي شازده ابراهيم نشست و به‌اش گفت بايد شوهرش بشود. شازده ابراهيم که تا چند ماه پيش با گله‌اي گاو و گوسفند سر و کار داشت، حالا نمي‌دانست چه کار کند. کبوتر شازده‌ي حيران را برداشت و برد پيش پدرش و آنجا چرخي زد و شد دختر خوشگلي و گفت: «پدر! خودت گفته بودي انگشترت به انگشت هر کي باشد، شوهرت مي‌شود. اين هم انگشترم که تو انگشت اين مرد است. ولي اول بايد قسم بخوري که سربه نيستش نکني.»
پدر دختره گفت: «قسم مي‌خورم به هيکل دست راست و هيکل دست چپ که شوهرت را نمي‌کشم.»
شازده ابراهيم تازه آنجا پي برد که پدره ديو و دختره هم ديوزاد است. همان جا دختره را براي شازده ابراهيم عقد کردند و دختره هم زود راه و چاه را نشانش داد و پسره رفت و آب زندگي را آورد. بعد آب و زنش را برداشت و برگشت شهر خودش. آب زندگي را داد به پادشاه و برگشت و به کمک زنه، قصر خوشگلي کنار قصر قبلي‌اش ساخت.
به پادشاه خبر دادند چه نشسته‌اي که اين بابا زن تازه‌اي آورده، خوشگل‌تر از زن اولي، پادشاه هم حرصش گرفت و ديگ طمعش به جوش آمد و هر لحظه مي‌خواست لبريز شود. ‌اي بابا آن يکي را از دستش نگرفتم و حالا اين بي سروپا صاحب دو تا شده. پادشاه شب و روز نداشت و فکر مي‌کرد چه طور يارو را بخواباند سينه‌ي قبرستان.
روزي شازده ابراهيم را خواست و به‌اش گفت بايد برود و گل نيست در جهان را برايش بياورد. شازده‌ي بيچاره رفت پيش زن ديوزادش و گفت پادشاه چه فرمايشي دارد. زنه گفت خيالش راحت باشد. شوهرش را گذاشت تو پوستي و سرش را بست و برد و دادش دست سيمرغ و گفت ببردش به فلان بيابان. سيمرغ پوست را برد و انداخت گوشه‌اي تو بياباني که زنه نشاني‌اش را داده بود. تو آن بيابان مرد پريزادي با سه تا دخترش زندگي مي‌کردند. اين بابا آن روز داشت شکار مي‌کرد که سر راهش پوست سربسته را ديد. پوست را برداشت و سرش را باز نکرد و برد خانه‌اش و گذاشت گوشه‌اي. يکي از دخترها تا پوست را ديد، شستش خبردار شد که تو پوست چيز قيمت داري است. رفت و سر پوست را باز کرد و شازده ابراهيم که از خدا مي‌خواست يکي به دادش برسد، زد بيرون. دختره که از ابراهيم خوشش آمده بود، رفت پيش پدرش و گفت قسم بخورد که بلايي سر آن چيزي که او پيدا کرده، نمي‌آورد. پدرش هم به هيکل دست راست و هيکل دست چپ قسم خورد که به‌اش کاري نداشته باشد. دختره خيالش راحت شد و رفت شازده ابراهيم را آورد و به پدرش نشان داد و گفت مي‌خواهد با اين آدمي‌زاد عروسي کند. پدرش رضايت داد و دخترش را براي آدمي‌زاد عقد کرد.
شازده ابراهيم به زن سومش گفت آمده تا گل نيست در جهان را براي پادشاه شهرش ببرد. دختره گفت پادشاه مي‌خواهد بلايي سرش بياورد. اين گل اگر به دست آدميزاد بيفتد، در جا پرپر مي‌شود بايد با دست خودش گل را ببرد و بدهد به پادشاه. شازده ابراهيم خوشحال شد. زنه گل نيست در جهان را چيد و شوهرش را برداشت و حرکت کردند و در چشم به هم زدني رسيدند به شهري که شازده ابراهيم آنجا دو تا قصر داشت.
شازده ابراهيم و زنش رفتند قصر پادشاه. همه شازده را مي‌ديدند، اما زنه از چشم آدمي‌زاد غيب بود. ابراهيم گل را داد به پادشاه و برگشت و زنه هم زود قصري کنار آن دو تا قصر ساخت. پادشاه که خبردار شد، انگاري رو آتش نشسته بود. مي‌ديد شازدهي قلابي سه تا زن دارد و دست او به يکي‌اش هم نرسيد و نقشه‌اش هم نقش بر آب شده و اين بابا دارد به ريشش مي‌خندد. کارهايي هم مي‌کند که از دست هيچ آدميزادي برنمي‌آيد. اين بود که روزي شازده ابراهيم را خواست و به‌اش گفت بايد وسط دريا قصري برايش بسازد که يک خشتش طلا و يک خشتش نقره باشد. ابراهيم تا اين را شنيد، پکر شد و رفت پيش سه تا زنش و گفت اين مردک نمي‌گذارد آب خوش از گلوش پائين برود. حالا ازش اين قصر را خواسته و او نمي‌داند چه کار کند. زن‌ها خنديدند و گفتند کاري به اين کارها نداشته باشد. همان شب لشکر ديو و پري را راه انداختند و شبانه قصر را ساختند و شازده ابراهيم که حالا پردرآورده بود و با دمش گردو مي‌شکست، رفت پيش پادشاه و گفت بفرما. اين هم قصري که ازش خواسته بود. دود از سر پادشاه رفت هوا. چه طور اين آدم قلچماق يک شبه اين کار را کرده؟ از طرفي خوشحال بود که قصري به اين قشنگي دارد. زود دستور داد وزير و وکيل و کله گنده راه بيفتند و خودش هم جلوتر از آنها حرکت کرد و رفت به قصر تازه. همين که نشستند تا عيش و نوشي کنند، زنها به لشکر ديو و پري گفتند هر کدام خشت‌شان را بردارند. قصر يکهو ويران شد و پادشاه و آدم‌هاي همراهش افتادند تو آب و غرق شدند. شازده ابراهيم که حالا خيالش از طرف پادشاه راحت شده بود، خودش شد پادشاه تازه و سال‌هاي سال با هر سه زنش به خير و خوشي زندگي کرد.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط