تیرکمانی که قلب تیرانداز را نشانه گرفت

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم بابای پیری بود و پسری داشت. روزی پسره رفت سروقت پدرش و گفت همه ی بچه ها تیرکمان دارند، او چرا نباید مثل همه ی بچه ها تیرکمان داشته باشد. پدره که دید خلق
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
تیرکمانی که قلب تیرانداز را نشانه گرفت
 تیرکمانی که قلب تیرانداز را نشانه گرفت
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم باباي پيري بود و پسري داشت. روزي پسره رفت سروقت پدرش و گفت همه‌ي بچه‌ها تيرکمان دارند، او چرا نبايد مثل همه‌ي بچه‌ها تيرکمان داشته باشد. پدره که ديد خلق پسرش تنگ شده، رفت تو باغ و تيرکماني درست کرد و داد دست پسرش. پسره يک تير انداخت اين طرف و يک تير آن طرف و تير سومش رفت و افتاد تو قصر پادشاه. از ديوار قصر رفت بالا تا تيرش را بياورد که دست بر قضا، چشمش افتاد به دختر پادشاه که داشت تو قصر قدم مي‌زد. تا دختره را ديد، يک دل نه، صد دل عاشقش شد. عاقل از ديوار رفت بالا و عاشق آمد پائين. با حال زار و نزار رفت خانه و پدره ديد که ‌اي واي! اين چه حال و روزي است که پسرش دارد. هر چي پرسيد، پسره لام تا کام حرفي نزد، اما پدره دست بردار نبود. تا آخر سر گفت عاشق دختر پادشاه شده و اگر دختره را نگيرد، جان از تنش درمي‌رود. هر چه پدره گفت ما کجا و پادشاه کجا؟ به خورد پسره نرفت و مرغش يک پا داشت و دختر پادشاه را مي‌خواست. پدره که ديد چاره‌اي ندارد، رفت و با چند تا پيرمرد مشورت کرد و آن بابا پيري‌ها به‌اش گفتند برود چند روزي در قصر پادشاه را آب و جارو کند. دو روزي خوب در قصر را رفُت و روب کرد. روز سوم پيرمرد را بردند پيش پادشاه و پادشاه هم از او پرسيد چرا در قصر را جارو مي‌کند و چي مي‌خواهد؟ پيرمرد گفت پسرش عاشق دختر پادشاه شده و مي‌خواسته هر طور شده، حرفش را به گوش پادشاه برساند. پادشاه هم گفت برود و فردا بيايد تا جوابش را بدهد.
پيرمرد که رفت، پادشاه با وزيرش مشورت کرد و وزير گفت بهتر است سنگ بزرگي پيش پاي پيرمرد بيندازد تا نتواند بلندش کند. مثلاً بگويد دخترش را به شرطي به پسرش مي‌دهد که هفت دانه گوهر شب چراغ بياورد. هفت گوهر را که آورد، شرط دومش را مي‌گويد. روز بعد پيرمرد آمد و پادشاه به‌اش گفت پسرش بايد اول هفت تا گوهر شب چراغ بيارد تا شرط دومش را بگويد. پيرمرد با دل پرغصه راه افتاد و برگشت و به پسرش گفت که پادشاه چي خواسته. پسره عين خيالش نبود. گفت بروند شايد چيزي را که پادشاه خواسته، پيدا کردند. پدر و پسر پشت به شهر و رو به بيابان رفتند. از بيابان گذشتند و رسيدند به دريا. پسره کاسه‌ي کوچکي گرفت و هفت تا کاسه آب از دريا به سر و صورت خودش ريخت. يک ماهي پسره را ديد که آب به سر و صورتش مي‌زند. به شاه ماهي خبر داد جواني آب از دريا برمي‌دارد. شاه ماهي گفت تند تند برمي‌دارد يا يواش يواش، ماهي نگاه کرد و گفت يواش يواش، شاه ماهي گفت حتماً مي‌خواهد آب دريا را خشک کند. ببينيد دردش چي هست و چي مي‌خواهد. هرچي خواست به‌اش بدهند تا دريا را خشک نکرده. ماهي از پسره پرسيد چي مي‌خواهد؟ چرا آب دريا را خشک مي‌کند؟ پسره گفت بايد هفت گوهر شب چراغ به‌اش بدهند تا کاري به دريا نداشته باشد. ماهي رفت و به شاه ماهي خبر داد و او امر کرد هفت گوهر شب چراغ به اين پسره بدهند.
هفت ماهي رفتند و هفت تا گوهر شب چراغ آوردند و به پسره دادند. پسره که از خوشي داشت پر درمي‌آورد، گوهرها را گرفت و با پدرش راه افتاد و از راهي که رفته بودند، برگشتند. پادشاه فکر مي‌کرد پيرمرد مي‌رود و پشت سرش را نگاه نمي‌کند. وقتي به اين زودي با گوهرها برگشته‌اند، مانده بود که چه کار کند. پس رو کرد به وزير و گفت خودش بايد جواب آنها را بدهد. وزير هم به پدر و پسر گفت بروند و فردا بيايند. فردا که رفتند، وزير بهانه آورد و گفت دختر پادشاه هم شرطي گذاشته که اگر شرطش را به جا بياوريد، زن اين پسره مي‌شود. دختره گفته خواستگار بايد هفت بار جواهر، پشت هفت قاطر سياه و به دست هفت غلام سياه بياورد. آن وقت کار تمام است و پسره با دختره عروس و داماد مي‌شوند. پيرمرد برگشت خانه و به پسرش گفت دختر پادشاه چي خواسته. پسره باز هم گفت بلند شوند و بروند. هر دو از شهر زدند بيرون و سر به بيابان گذاشتند و رفتند و رفتند تا رسيدند به درختي و در سايه‌اش نشستند تا خستگي در کنند.
پدر و پسر دراز به دراز افتادند و پسره ميان خواب و بيداري بود که سه تا کبوتر آمدند و نشستند رو شاخه‌ي درخت و کبوتر اولي گفت: «اين همان پسري است که عاشق دختر پادشاه شده.»
کبوتر دوم گفت: «اين جوان که بيدار نيست.»
کبوتر سوم گفت: «جوان! بلندشو حرف ما را گوش کن.»
جوان تا اين حرف را شنيد، بلند شد و نشست. کبوتر سوم گفت: «برو تا برسي به ديوار خرابه‌اي که پشت بيابان است. کنار ديوار موش خرمايي تو آفتاب نشسته. تو که برسي، مي‌رود تو سوراخي، سوراخ را که بشکافي، هفت تا خم خسروي پر از سکه‌ي طلا پيدا مي‌کني.»
کبوتر دوم گفت: «پوست اين درخت را بکن و راه بيفت و برو به چوپاني مي‌رسي که سگ چند رنگ ديوانه‌اي دارد. آن سگ را بخر و بکش و مغزش را با پوست اين درخت قاطي کن و به بيابان دوم برو. دختر پادشاه آن جا زده به سرش. اين معجون را به سر تا پاي دختره بمال، خوب مي‌شود. از پادشاه هفت قاطر سياه و هفت غلام سياه بگير و جواهر را بار قاطرها بکن و برو.»
پسره بلند شد و پدرش را بيدار نکرد. پوست درخت را کند و راه افتاد و رفت چوپان را پيدا کرد و سگ ديوانه‌اش را خريد و برد گوشه‌اي و حيوان را کشت و مغزش را قاطي پوست درخت کرد و رفت و رفت تا رسيد به بيابان دوم و وارد شهر که شد، گفتند دختر پادشاه ديوانه شده و گفته هرکس دخترش را علاج کند، هرچي بخواهد به‌اش مي‌دهد، اما اگر نتواند، گردنش را مي‌زند. پسره رفت دم در قصر و گفت آمده دختر پادشاه را علاج کند. نگهبان‌ها گفتند به جواني خودش رحم کند. اين سرها که آويزان شده، روزي رو گردن آدم‌هايي بود که آمده بودند دختر پادشاه را علاج کنند. اما پسره گفت الا و بلا بايد برود خدمت پادشاه. نگهبان‌ها پسره را بردند پيش پادشاه و او شرطش را به پسره گفت. پسره قبول کرد و دختر پادشاه را برد به حمام و اول صيغه‌ي محرميت خواند و بعد معجون را به سر تا پي دختره ماليد. کارش که تمام شد، دختره بلند شد و خودش را کنار کشيد و زود به پادشاه خبر دادند که دخترش علاج شده. پادشاه و زنش رفتند و ديدند که آره دختره مثل قبل تندرست نشسته گوشه‌ي حمام. پادشاه به پسره خلعت داد و مي‌خواست دخترش را به او بدهد، اما پسره گفت بعداً برمي‌گردد و دخترش را مي‌گيرد.
پادشاه گفت حالاچي مي‌خواهد؟ پسره هفت قاطر سياه و هفت غلام سياه خواست و پادشاه هم دستور قاطرها و غلام‌ها را به او بدهند. پسره آنها را گرفت و رفت و جواهر‌ها را باز کرد و برگشت پيش پدرش که هنوز خواب بود. بيدارش کرد و با هم راه افتادند و رفتند به قصر پادشاه.
هفت بار جواهر، بار هفت قاطر سياه، به دست غلام سياه دادند به پادشاه و او که ديد هيچ بهانه‌اي نمانده و پسري که اين قدر زرنگي دارد که دست تنها اين همه مال را جمع کند و بياورد، لايق دامادي اوست. پس دستور داد شهر را آذين بستند و دخترش را داد به او. پسره عروسي کرد و پس از مدتي رفت به آن شهري که دختر پادشاهش را علاج کرده بود و دختر اين يکي پادشاه را هم عقد کرد و شد داماد دو تا پادشاه در اين طرف و آن طرف بيابان.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط