نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم مرد فقيري بود به اسم احمد و زني داشت به نام سيران. روزي رفت به شهر حلب تا كاري پيدا كند و پيش باباي پولداري شاگردي كرد. پس از هفت سال كه خواست برگردد خانه، اين بابا به جاي مزد هفت كيسه طلا بهاش داد. احمد بار سفر را بست و تا خواست از خانه بزند بيرون، ديد اربابش كوزهي بزرگي پر گندم پخته گذاشته جلوش و دانه دانه از گندم برميدارد و مياندازد رو زمين. احمد پرسيد: «چه كار ميكني؟»
ارباب جواب داد: «اندرزهاي حكيمانه را ميشمارم.»
احمد ازش خواست كه يكي از اندرزها را به او بگويد. ارباب گفت: «قيمت هر اندرز يك كيسه طلاست.»
احمد قبول كرد و هر هفت كيسه را داد و هفت اندرز گرفت: «در هر كاري صبر لازم است؛ زيباتر از همه كسي است كه دل بپسندد؛ تا ازت چيزي نخواهند، هيچ چيز به كسي نده؛ رازت را به زنت نگو؛ اگر جايگاه بلندي پيدا كردي، با كسي كه كم رتبه است، حرف نزن؛ وقتي به خانه ميروي بين راه هرچيز سبكتر از سنگ را بردار؛ از جايي كه نشستهاي بلند نشو.»
احمد اندرزها را شنيد و با دست خالي و گرفته و ناراحت راه افتاد به طرف خانه. بين راه به كارواني برخورد و رفت خدمت بازرگان تا پولي پيدا كند. رفتند و رفتند تا رسيدند به چاهي. ميخواستند از چاه آب بكشند. هيچ كس جز احمد راضي نشد برود به چاه. بازرگان گفت: «اگر سالم آمدي بالا، خونبهات را ميدهم، اگر برنگشتي براي زنت ميفرستم.»
احمد نشاني خانهاش را داد به بازرگان و رفت پائين. كاروانيها سطل را انداختند پايين و احمد پرش ميكرد و ميفرستاد، تا شترها آب خوردند و اهل كاروان هم سيراب شدند. احمد كه كارش تمام شد، داد زد: «بالام بكشيد.»
يكهو تو ديوارهي چاه دري باز شد و جوان بلندقدي آمد بيرون. يقهي احمد را گرفت و با خودش برد. تا احمد به خودش آمد، ديد تو اتاق درندشت و روشني، كنار دختر خيلي خوشگلي ايستاده و گوشهي ديگر قورباغهي زشتي چمباتمه زده. جوان رو كرد به احمد و گفت: «بگو كدام يكي خوشگلتر است. اگر درست نگويي، سرت را از تنت جدا ميكند. احمد ياد اندرز ارباب سابقش افتاد و گفت: «خوشگلتر كسي است كه دل بخواهد.»
يكهو صدايي بلند شد و قورباغه شد دختر خوشگلي. جوان خيلي خوشحال شد و از احمد پرسيد كه چي ميخواهد. احمد گفت: «ميخواهم برگردم رو زمين.»
جوان هفت تا انار داد به احمد و برش گرداند به ته چاه. احمد اهل كاروان را صدا زد و به كمك آنها از چاه آمد بيرون. خون بها و هفت انارش را داد به بازرگان تا بدهد به زنش و خودش رفت دنبال سير و سياحت.
بازرگان انارها و پول را رساند به سيران، زن احمد. سيران يكي از انارها را پاره كرد و ديد پر از ياقوت و مرواريد و الماس است. مقداري را فروخت و با پولش همان جا خانهي بزرگ و خيلي خوشگلي ساخت و به نگهبان سپرد كه اگر ديدي مردي سه بار به اين خانه نزديك شد و آه كشيد، بيارش پيش من.
احمد چند سال سير و سياحت كرد و بعد راه افتاد به طرف خانه. نزديك خانه مار مردهاي ديد. ياد اندرز ارباب سابقش افتاد كه گفته بود: «وقتي به منزل ميروي، هر چيز سبكتر از سنگ را بردار.» احمد مار مرده را برداشت و انداخت تو خورجينش و راه افتاد تا رسيد به خانه. اما خانهاش را پيدا نكرد. چون به جاش خانهي بزرگ و مجللي ساخته شده بود. احمد سه بار به خانه نزديك رفت و برگشت و آه كشيد. نگهبان او را به خانه برد. احمد پيش از ورود به خانه، مار مرده را انداخت تو حياط و روش خاك ريخت. ديد زنش كنار جوان خوشگلي خوابيده. خنجرش را درآورد تا هر دو را بكشد. اما يكي از اندرزها به يادش آمد كه گفت: «در هر كاري صبر داشته باش.» همسرش كه از خواب بلند شد، پي برد جوان پسر خود اوست و كنار مادرش خوابيده. احمد تمام سرنوشتش را براي مادر و پسره تعريف كرد. وسط تعريف بود كه يهو از جايي كه مار مرده را دفن كرده بود، درخت ميوهاي روييد. سيران تا درخت را ديد، گفت: «اين از كجا آمده، درخت گلابي است؟»
يكهو درخت پر از سيب شد. يكي گفت: «درخت سيب است.»
اما درخت پر از هلو شد. خلاصه، اسم هر ميوهاي را ميبردند، ميوهاي ديگر ميشد! احمد هم با اهل ده شرط بندي ميكرد. ولي هيچ كس نميتوانست اسم درخت را بگويد، چون ميوههاي درخت عوض ميشد. احمد هم ثروت زيادي از راه شرط بندي به جيب زد.
تو ده مرد زيرك و حريصي بود. اين بابا عجوزهاي را اجير كرد تا راز درخت و اسمش را بفهمد. عجوزه با سيران ريخت رو هم و نشست زير پاش، تا از زبان شوهره راز درخت را بفهمد. پيرزن هم مرد حريص را كرد تو صندقي و برد تو خانهي احمد و گذاشت تو اتاق خوابش. شب كه احمد و سيران صحبت ميكردند. مرد حريص هم حرفشان را ميشنيد. سيران از زير زبان احمد كشيد كه اين درخت، مار درخت است و از مار مردهاي روييده.
صبح عجوزه رفت و صندوقش را برد. بعد مرد حريص آمد و با احمد شرط بست و گفت: «اگر من جواب صحيح ندادم، تمام ثروتم مال تو، اما اگر جواب صحيح دادم، به سه چيز تو خانهات دست ميزنم و آنها را ميبرم».
احمد قبول كرد و مرد حريص گفت: «درخت تو ماردرخت است و از مار روييده.»
تا مرد اين را گفت، يكهو درخت آتش گرفت و سوخت. احمد گفت: «تو درست گفتي. حالا سه روز به من مهلت بده.»
مرد قبول كرد.
احمد رفت سراغ ارباب سابقش تا راهي پيش پاش بگذارد. پيرمرد گفت: «من امشب مهمان شاهم. تو هم بيا. فردا راجع به كارت حرف ميزنيم. اما آنجا پهلوي من بنشين.»
تو قصر پادشاه، پيرمرد كنار پادشاه نشست و احمد هم كنار او، اما هركس كه از راه ميرسيد، احمد جاش را ميداد به او و پايينتر مينشست، تا كم كم رسيد كنار در و مقابل پادشاه قرار گرفت. خوردنيهاي فراوان چيدند رو سفره و آخر سر هندوانهي بزرگي آوردند. پادشاه گفت: «كي كارد تيز دارد تا هندوانه را پاره كنم؟»
احمد گفت كه من دارم و كاردي از جيبش درآورد و داد به پادشاه. پادشاه از ديدن كارد خيلي حيرت كرد. كارد دستهي خوشگلي داشت و پوشيده بود از ياقوت و الماس و مرواريد. وزير علت حيرت پادشاه را پرسيد. پادشاه كارد را داد به وزير. وزير خندهاي كرد و گفت: «روزي دزدها زدند به خزانهي پدرتان و از چيزهايي كه بردند، يكي همين كارد بود.»
پادشاه جلاد را صدا زد تا سر از بدن احمد جدا كند. ارباب احمد پادرمياني كرد و گفت: «اين مرد مهمان من است. اجازه بدهيد امشب پيش من باشد. فردا ميآيد و هر كاري خواستيد، بكنيد.»
پادشاه گفت: «نه. تو امشب بهاش ياد ميدهي چي بكند و چي بگويد.»
پيرمرد قول داد كه هيچ چيز به او نگويد. احمد و پيرمرد برگشتند. پيرمرد به دخترش گفت كه الاغ را بيارد. دختر الاغ را آورد. پيرمرد چوبي برداشت و شروع كرد به زدن خر و به خر گفت: «مگر بهات نگفتم از جات بلند نشو؟ مگر نگفتم تا چيزي ازت نخواستهاند، نده. حالا گوش كن ببين چي ميگويم. فردا به پادشاه ميگويي پدرم بازرگان ثروتمندي بود. روزي زدند به كاروانش و با اين كارد او را كشتند. من اين كارد را از سينهي پدرم درآوردم و از آن روز دنبال صاحب اين كاردم. حالا كارد را بگير و خونبهاي پدرم را بده.»
فردا احمد رفت پيش پادشاه و اجازه خواست تا حرفش را بزند. پادشاه اجازه داد و احمد حرف پيرمرد را تكرار كرد. پادشاه بعد از شنيدن حرف احمد، گفت: «وزير كارد را شناخته.»
وزير گفت: «من دروغي از خود ساختم تا اين كارد را ازت بگيرم.»
پادشاه دستور داد گردن وزير را زدند و احمد را مرخص كرد. احمد و پيرمرد برگشتند. پيرمرد رو كرد به احمد و گفت: «مگر نگفتم كه رازت را به زنت نگو. ميداني سه چيزي كه آن مرد ميخواهد چي هست؟ زن تو، سر تو، ثروت تو. حالا برميگردي و نردبامي درست ميكني كه سه پلهي دور از هم داشته باشد و خودت و زنت ميرويد پشت بام، وقتي مرد خواست بيايد پيش شما. دست كه به پلهي اول نردبام گذاشت، بگو اين اولش. به پلهي دوم كه دست گذاشت، بگو اين دومش. به پلهي سوم كه دست گذاشت، بگو اين سومش. شاهد و گواه هم حاضر كن تا نتواند انكار كند. احمد برگشت و همان طور كه پيرمرد گفته بود، عمل كرد و مرد حريص با دست خالي و غصهي زياد برگشت و احمد هم به آرزوش رسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
ارباب جواب داد: «اندرزهاي حكيمانه را ميشمارم.»
احمد ازش خواست كه يكي از اندرزها را به او بگويد. ارباب گفت: «قيمت هر اندرز يك كيسه طلاست.»
احمد قبول كرد و هر هفت كيسه را داد و هفت اندرز گرفت: «در هر كاري صبر لازم است؛ زيباتر از همه كسي است كه دل بپسندد؛ تا ازت چيزي نخواهند، هيچ چيز به كسي نده؛ رازت را به زنت نگو؛ اگر جايگاه بلندي پيدا كردي، با كسي كه كم رتبه است، حرف نزن؛ وقتي به خانه ميروي بين راه هرچيز سبكتر از سنگ را بردار؛ از جايي كه نشستهاي بلند نشو.»
احمد اندرزها را شنيد و با دست خالي و گرفته و ناراحت راه افتاد به طرف خانه. بين راه به كارواني برخورد و رفت خدمت بازرگان تا پولي پيدا كند. رفتند و رفتند تا رسيدند به چاهي. ميخواستند از چاه آب بكشند. هيچ كس جز احمد راضي نشد برود به چاه. بازرگان گفت: «اگر سالم آمدي بالا، خونبهات را ميدهم، اگر برنگشتي براي زنت ميفرستم.»
احمد نشاني خانهاش را داد به بازرگان و رفت پائين. كاروانيها سطل را انداختند پايين و احمد پرش ميكرد و ميفرستاد، تا شترها آب خوردند و اهل كاروان هم سيراب شدند. احمد كه كارش تمام شد، داد زد: «بالام بكشيد.»
يكهو تو ديوارهي چاه دري باز شد و جوان بلندقدي آمد بيرون. يقهي احمد را گرفت و با خودش برد. تا احمد به خودش آمد، ديد تو اتاق درندشت و روشني، كنار دختر خيلي خوشگلي ايستاده و گوشهي ديگر قورباغهي زشتي چمباتمه زده. جوان رو كرد به احمد و گفت: «بگو كدام يكي خوشگلتر است. اگر درست نگويي، سرت را از تنت جدا ميكند. احمد ياد اندرز ارباب سابقش افتاد و گفت: «خوشگلتر كسي است كه دل بخواهد.»
يكهو صدايي بلند شد و قورباغه شد دختر خوشگلي. جوان خيلي خوشحال شد و از احمد پرسيد كه چي ميخواهد. احمد گفت: «ميخواهم برگردم رو زمين.»
جوان هفت تا انار داد به احمد و برش گرداند به ته چاه. احمد اهل كاروان را صدا زد و به كمك آنها از چاه آمد بيرون. خون بها و هفت انارش را داد به بازرگان تا بدهد به زنش و خودش رفت دنبال سير و سياحت.
بازرگان انارها و پول را رساند به سيران، زن احمد. سيران يكي از انارها را پاره كرد و ديد پر از ياقوت و مرواريد و الماس است. مقداري را فروخت و با پولش همان جا خانهي بزرگ و خيلي خوشگلي ساخت و به نگهبان سپرد كه اگر ديدي مردي سه بار به اين خانه نزديك شد و آه كشيد، بيارش پيش من.
احمد چند سال سير و سياحت كرد و بعد راه افتاد به طرف خانه. نزديك خانه مار مردهاي ديد. ياد اندرز ارباب سابقش افتاد كه گفته بود: «وقتي به منزل ميروي، هر چيز سبكتر از سنگ را بردار.» احمد مار مرده را برداشت و انداخت تو خورجينش و راه افتاد تا رسيد به خانه. اما خانهاش را پيدا نكرد. چون به جاش خانهي بزرگ و مجللي ساخته شده بود. احمد سه بار به خانه نزديك رفت و برگشت و آه كشيد. نگهبان او را به خانه برد. احمد پيش از ورود به خانه، مار مرده را انداخت تو حياط و روش خاك ريخت. ديد زنش كنار جوان خوشگلي خوابيده. خنجرش را درآورد تا هر دو را بكشد. اما يكي از اندرزها به يادش آمد كه گفت: «در هر كاري صبر داشته باش.» همسرش كه از خواب بلند شد، پي برد جوان پسر خود اوست و كنار مادرش خوابيده. احمد تمام سرنوشتش را براي مادر و پسره تعريف كرد. وسط تعريف بود كه يهو از جايي كه مار مرده را دفن كرده بود، درخت ميوهاي روييد. سيران تا درخت را ديد، گفت: «اين از كجا آمده، درخت گلابي است؟»
يكهو درخت پر از سيب شد. يكي گفت: «درخت سيب است.»
اما درخت پر از هلو شد. خلاصه، اسم هر ميوهاي را ميبردند، ميوهاي ديگر ميشد! احمد هم با اهل ده شرط بندي ميكرد. ولي هيچ كس نميتوانست اسم درخت را بگويد، چون ميوههاي درخت عوض ميشد. احمد هم ثروت زيادي از راه شرط بندي به جيب زد.
تو ده مرد زيرك و حريصي بود. اين بابا عجوزهاي را اجير كرد تا راز درخت و اسمش را بفهمد. عجوزه با سيران ريخت رو هم و نشست زير پاش، تا از زبان شوهره راز درخت را بفهمد. پيرزن هم مرد حريص را كرد تو صندقي و برد تو خانهي احمد و گذاشت تو اتاق خوابش. شب كه احمد و سيران صحبت ميكردند. مرد حريص هم حرفشان را ميشنيد. سيران از زير زبان احمد كشيد كه اين درخت، مار درخت است و از مار مردهاي روييده.
صبح عجوزه رفت و صندوقش را برد. بعد مرد حريص آمد و با احمد شرط بست و گفت: «اگر من جواب صحيح ندادم، تمام ثروتم مال تو، اما اگر جواب صحيح دادم، به سه چيز تو خانهات دست ميزنم و آنها را ميبرم».
احمد قبول كرد و مرد حريص گفت: «درخت تو ماردرخت است و از مار روييده.»
تا مرد اين را گفت، يكهو درخت آتش گرفت و سوخت. احمد گفت: «تو درست گفتي. حالا سه روز به من مهلت بده.»
مرد قبول كرد.
احمد رفت سراغ ارباب سابقش تا راهي پيش پاش بگذارد. پيرمرد گفت: «من امشب مهمان شاهم. تو هم بيا. فردا راجع به كارت حرف ميزنيم. اما آنجا پهلوي من بنشين.»
تو قصر پادشاه، پيرمرد كنار پادشاه نشست و احمد هم كنار او، اما هركس كه از راه ميرسيد، احمد جاش را ميداد به او و پايينتر مينشست، تا كم كم رسيد كنار در و مقابل پادشاه قرار گرفت. خوردنيهاي فراوان چيدند رو سفره و آخر سر هندوانهي بزرگي آوردند. پادشاه گفت: «كي كارد تيز دارد تا هندوانه را پاره كنم؟»
احمد گفت كه من دارم و كاردي از جيبش درآورد و داد به پادشاه. پادشاه از ديدن كارد خيلي حيرت كرد. كارد دستهي خوشگلي داشت و پوشيده بود از ياقوت و الماس و مرواريد. وزير علت حيرت پادشاه را پرسيد. پادشاه كارد را داد به وزير. وزير خندهاي كرد و گفت: «روزي دزدها زدند به خزانهي پدرتان و از چيزهايي كه بردند، يكي همين كارد بود.»
پادشاه جلاد را صدا زد تا سر از بدن احمد جدا كند. ارباب احمد پادرمياني كرد و گفت: «اين مرد مهمان من است. اجازه بدهيد امشب پيش من باشد. فردا ميآيد و هر كاري خواستيد، بكنيد.»
پادشاه گفت: «نه. تو امشب بهاش ياد ميدهي چي بكند و چي بگويد.»
پيرمرد قول داد كه هيچ چيز به او نگويد. احمد و پيرمرد برگشتند. پيرمرد به دخترش گفت كه الاغ را بيارد. دختر الاغ را آورد. پيرمرد چوبي برداشت و شروع كرد به زدن خر و به خر گفت: «مگر بهات نگفتم از جات بلند نشو؟ مگر نگفتم تا چيزي ازت نخواستهاند، نده. حالا گوش كن ببين چي ميگويم. فردا به پادشاه ميگويي پدرم بازرگان ثروتمندي بود. روزي زدند به كاروانش و با اين كارد او را كشتند. من اين كارد را از سينهي پدرم درآوردم و از آن روز دنبال صاحب اين كاردم. حالا كارد را بگير و خونبهاي پدرم را بده.»
فردا احمد رفت پيش پادشاه و اجازه خواست تا حرفش را بزند. پادشاه اجازه داد و احمد حرف پيرمرد را تكرار كرد. پادشاه بعد از شنيدن حرف احمد، گفت: «وزير كارد را شناخته.»
وزير گفت: «من دروغي از خود ساختم تا اين كارد را ازت بگيرم.»
پادشاه دستور داد گردن وزير را زدند و احمد را مرخص كرد. احمد و پيرمرد برگشتند. پيرمرد رو كرد به احمد و گفت: «مگر نگفتم كه رازت را به زنت نگو. ميداني سه چيزي كه آن مرد ميخواهد چي هست؟ زن تو، سر تو، ثروت تو. حالا برميگردي و نردبامي درست ميكني كه سه پلهي دور از هم داشته باشد و خودت و زنت ميرويد پشت بام، وقتي مرد خواست بيايد پيش شما. دست كه به پلهي اول نردبام گذاشت، بگو اين اولش. به پلهي دوم كه دست گذاشت، بگو اين دومش. به پلهي سوم كه دست گذاشت، بگو اين سومش. شاهد و گواه هم حاضر كن تا نتواند انكار كند. احمد برگشت و همان طور كه پيرمرد گفته بود، عمل كرد و مرد حريص با دست خالي و غصهي زياد برگشت و احمد هم به آرزوش رسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.