نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. در زمانهاي قديم زن و مرد جواني بودند كه بچهدار نميشدند، هر كاري از دستشان برميآمد، ميكردند و هر راهي مردم پيش پاشان ميگذاشتند، ميرفتند، ولي هيچ نتيجه نداشت. تا اينكه روزي مرد جوان بار سفر را بست و رفت تا در شهر ديگري كار تجارتش را روبهراه كند. اين بابا كه رفت، زنه از خاله خان باجيها شنيد كه تو يكي از شهرها فالگير پيري است كه سر از كارش درميآورد. زنه با هر بدبختي كه بود، راه افتاد و رفت پيش فالگير. فالگير گفت: «اگر گوش اسب و تخم كبوتر سفيدي را تو پارچه بپيچي و چهل شب تو گهواره بگذاري، سر موعد بچهي خوشگلي گيرت ميآيد.»
زن كه حالا فهميده بود چه طور بچه دار ميشود، شنگول و شاد برگشت خانه و تمام سفارشهاي فالگير را بي كم و كاست به جا آورد.
از آن روز لحظه شماري ميكرد كه شوهره بيايد تا مشتلق بچه را ازش بگيرد. خلاصه، انتظارش تمام شد و شوهره برگشت. زنه كه از ذوق و شوق قند تو دلش آب ميشد، رفت پيشوازش و ماجرا را برايش تعريف كرد. مرد كه از داشتن فرزند كاملاً مأيوس و نااميد بود، تا حرف زنه را شنيد، لبخندي زد كه زنش را ناراحت نكرده باشد. بعد با هم رفتند خانه و اولين كاري كه كرد، رفت سر گهواره تا بچه را نگاه كند. ولي چند پارچه ديد كه به هم پيچيده شده. به نظرش مسخره آمد و به زنه گفت كه پارچهها را باز كند تا ببيند چي توش قايم كرده. زن گفت كه هنوز چهل شب تمام نشده و به شوهرش التماس كرد كه دو سه روز ديگر صبر كند. مرد هم خواستهي زنش را قبول كرد، ولي خيلي كنجكاو بود كه واقعاً ببيند چي تو پارچه است.
اما حيلهاي زد و به زنه گفت كه هوس آب چشمه كرده و زنه هم كه مدتي از شوهرش دور بود، خواست برايش كاري كند. رفت سر چشمه، ولي مدام پشت سرش را نگاه ميكرد و ميگفت كه مبادا پارچهها را باز كني. صبر كن دو سه شب ديگر بگذرد و همين حرفها را تكرار ميكرد و ميترسيد كه مبادا شوهرش پارچهها را باز كند. مرد هم معطل نكرد و پارچهها را باز كرد و تا ديد واقعاً تخم كبوتر و گوش اسب است، عصباني شد و برد جاي دوري پرتش كرد.
تا مرد پارچه را انداخت، كلاغ سياهي پارچه را ديد و رفت تخم كبوتر را برداشت و برد به لانهاش كه در شكاف غاري بود. چند روز كه گذشت، تخم شكست و ازش دختر خيلي خوشگلي آمد بيرون. كلاغه اسم دختره را گذاشت مرواريد. مرواريد و كلاغ روزها، بلكه سالهاي سال با هم زندگي كردند.
حالا مرواريد كوچك شده بود دختر جوان و خوشگلي كه هيچ زباني نميتوانست خوشگلياش را وصف كند، جز خالقش. مرواريد هر روز صبح موهاش را شانه ميزد و موهايي كه كنده ميشدند، تو رودخانهي زير پاش ميافتاد.
روزي شاهزادهاي به اسم سالار داشت اسبش را آب ميداد كه موي طلايي و بلند و خوش بويي از آب گرفت. بياختيار عاشق صاحب مو شد. رد چشمه را گرفت و رفت. رفت و رفت، تا رسيد بالاي كوه بلندي. سرش را كه بلند كرد، ديد دختر خيلي خوشگلي تو خانهاي كاهي نشسته و موهاش را شانه ميزند. سالار خودش را نشان نداد و برگشت به قصرش، اما تو راه لحظهاي از فكر دختره بيرون نميرفت. سالار به پيرزن دايهاش گفت: «دختري پيدا كردهام كه رو كوه زندگي ميكند، ميتواني باهاش حرف بزني؟»
پيرزن گفت: «من كه نميتوانم از كوه بروم بالا. بايد كاري كنيم كه او از كوه بيايد پايين. شايد دختره فلج باشد.»
پيرزن حيلهاي به كار زد و هاون بزرگي را برد پاي كوه و بنا كرد به كوبيدن گندم. سالار هم پشت تخته سنگي قايم شد و منتظر ماند.
پيرزن هفت شب و هفت روز گندم كوبيد تا آخر سر مرواريد دلش به حال پيرزنه سوخت و آمد پائين تا كمك كند. مرواريد هاون را از دست پيرزن گرفت و شروع كرد به كوبيدن گندم. مرواريد كوبيد و كوبيد تا گندمها تمام شد. مرواريد از پيرزن خداحافظي كرد و تا خواست از كوه برود بالا، سالار صداش زد. مرواريد رو برگرداند و ديد جلوش پسري خوش قد و بالا ايستاده. سالار گفت كه كي هست و چه طور موي او را ديده و عاشقش شده و از مرواريد خواست تا باهاش عروسي كند. مرواريد هم كه تا آن روز با هيچ جواني روبه رو نشده بود، درخواست سالار را قبول كرد و با او رفت به قصر و شاهزاده هفت شب و هفت روز جشن گرفت و با مرواريد عروسي كرد.
مرواريد كه پا گذاشت به قصر، سالار طوري رفت تو كوك او كه كمتر به پيرزنه توجه ميكرد، به طوري كه اگر چند روز پيرزن به سالار سر نميزد، سالار هيچ به فكر او نميافتاد. اين كار باعث شد كه پيرزنه كينهي مرواريد را به دل بگيرد و اما دختر بيچاره هيچ از كينه خبر نداشت.
روزي مرواريد از سالار اجازه گرفت تا سري بزند به مادرش، كلاغ. سالار هم اجازه داد و به پيرزن گفت كه با مرواريد برود. تا رسيدند نزديكي كوه، پيرزن جيغي كشيد. يكهو شير بزرگي جلو مرواريد ظاهر شد. پيرزنه به شير دستور داد كه مرواريد را ببلعد و گفت طوري بخورد كه يك قطره خون هم از دهانش نچكد. شير مرواريد بيچاره را بلعيد، ولي اتفاقي يك قطره خون از دهان شير افتاد زمين و شد يك ني، ني درشت و صاف و خوشگل. پيرزن تنها برگشت به قصر سالار و به شاهزاده گفت كه دختره را رسانده به خانهاش.
مرواريد كه حالا شده بود ني درشتي، چه طور ميتوانست كاري را كه پيرزن كرده بود، فراموش كند. روزي چوپان پادشاه از كنار ني ميگذشت كه يكهو چشمش افتاد به ني. با خودش فكر كرد كه چرا اين ني را براي خودم نبرم. چوپان ني را بريد و بنا كرد به نواختن. ولي تا صداي ني بلند شد، مات و حيرت زده ماند، چون ني صداي سوزناك و غمگيني داشت. ني مي گفت: نزن، نزن، بد ميزني. انگار ني گريه ميكرد. چوپان تا اين را ديد، ني را برداشت و رفت پيش اربابش، سالار. سالار ني را گرفت و اول داد به دايهي بدجنس تا بزند. پيرزن تا ني را به لب گذاشت، ني با همان صداي سوزناك گفت: تو ديگر نزن كه ازت بدم ميآيد. سالار ني را از پيرزنه گرفت و خودش شروع كرد به زدن. ني گفت: بزن، بزن كه دوستت دارم. اين كار شد مايهي حيرت سالار و دايه و چوپان. سالار ني را برداشت و گذاشت رو تاقچهي اتاقش. چند روز گذشت و خبري از مرواريد نشد. چند ماهي گذشت، باز مرواريد نيامد. سالار هم هروقت از دايه ميپرسيد، پيرزنه جواب ميداد من تا نزديك كوه رساندمش و بقيهي راه را خودش رفته. شايد خانهي مادرش را ترجيح داده، شايد از تو بدش آمده كه تو را تنها گذاشته. طوري حرف ميزد كه مرواريد را بيوفا نشان بدهد، ولي سالار كه مطمئن بود مرواريد كسي نيست كه پيرزنه ميگويد، به خاطر دختره بيتابي ميكرد. مدتي كه گذشت، سالار دستور داد كسي حق ندارد پا بگذارد به اتاق مرواريد كه برايش پر از خاطره است. از آن روز سالار تا از اتاق ميرفت بيرون، در را قفل ميكرد. مرواريد هم از ني ميآمد بيرون و دوباره ميشد همان دختر خوشگل و براي سالار غذايي ميپخت و اتاق را تر و تميز ميكرد و تا سالار ميرسيد نزديك، ميرفت تو ني و ميافتاد رو تاقچه.
سالار كه ميديد وضع اتاق دست خورده، عصباني ميشد و پيرزن را ميبست به ناسزا، ولي پيرزن بدبخت بيخبر از همه چيز، قسم ميخورد كه پا به اتاق نگذاشته. سالار كه از اين وضع كلافه شده بود، پيگير اين بود كه واقعاً كي بي اجازه ميرود اتاقش.
مدتي گذشت تا اينكه روزي سالار وانمود كرد كه از خانه ميرود بيرون، اما پشت در كمين كرد و از سوراخ در اتاق را نگاه ميكرد كه مات و حيرت زده ديد كه ني رو تاقچه شد مرواريد و شروع كرد به پختن غذا و بعد هم مشغول رفت و روب اتاق شد، اما دختره خيلي ناراحت و غمگين بود. سالار پشت در، اشك ميريخت و زن خوشگلش را نگاه ميكرد، ولي طاقت نياورد و در را باز كرد و رفت تو. زن و شوهر تا همديگر را ديدند، زدند زير گريه و محبتشان باعث شد كه طلسم ني بشكند. مرواريد هم تعريف كرد كه پيرزنه چه بلايي سر او آورده. سالار هم دستور داد تا پيرزن حسود و حيله گر را بيندازند به دريا. وقتي از شر او خلاص شدند، سالار و مرواريد زندگيشان را به خير و خوشي شروع كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
زن كه حالا فهميده بود چه طور بچه دار ميشود، شنگول و شاد برگشت خانه و تمام سفارشهاي فالگير را بي كم و كاست به جا آورد.
از آن روز لحظه شماري ميكرد كه شوهره بيايد تا مشتلق بچه را ازش بگيرد. خلاصه، انتظارش تمام شد و شوهره برگشت. زنه كه از ذوق و شوق قند تو دلش آب ميشد، رفت پيشوازش و ماجرا را برايش تعريف كرد. مرد كه از داشتن فرزند كاملاً مأيوس و نااميد بود، تا حرف زنه را شنيد، لبخندي زد كه زنش را ناراحت نكرده باشد. بعد با هم رفتند خانه و اولين كاري كه كرد، رفت سر گهواره تا بچه را نگاه كند. ولي چند پارچه ديد كه به هم پيچيده شده. به نظرش مسخره آمد و به زنه گفت كه پارچهها را باز كند تا ببيند چي توش قايم كرده. زن گفت كه هنوز چهل شب تمام نشده و به شوهرش التماس كرد كه دو سه روز ديگر صبر كند. مرد هم خواستهي زنش را قبول كرد، ولي خيلي كنجكاو بود كه واقعاً ببيند چي تو پارچه است.
اما حيلهاي زد و به زنه گفت كه هوس آب چشمه كرده و زنه هم كه مدتي از شوهرش دور بود، خواست برايش كاري كند. رفت سر چشمه، ولي مدام پشت سرش را نگاه ميكرد و ميگفت كه مبادا پارچهها را باز كني. صبر كن دو سه شب ديگر بگذرد و همين حرفها را تكرار ميكرد و ميترسيد كه مبادا شوهرش پارچهها را باز كند. مرد هم معطل نكرد و پارچهها را باز كرد و تا ديد واقعاً تخم كبوتر و گوش اسب است، عصباني شد و برد جاي دوري پرتش كرد.
تا مرد پارچه را انداخت، كلاغ سياهي پارچه را ديد و رفت تخم كبوتر را برداشت و برد به لانهاش كه در شكاف غاري بود. چند روز كه گذشت، تخم شكست و ازش دختر خيلي خوشگلي آمد بيرون. كلاغه اسم دختره را گذاشت مرواريد. مرواريد و كلاغ روزها، بلكه سالهاي سال با هم زندگي كردند.
حالا مرواريد كوچك شده بود دختر جوان و خوشگلي كه هيچ زباني نميتوانست خوشگلياش را وصف كند، جز خالقش. مرواريد هر روز صبح موهاش را شانه ميزد و موهايي كه كنده ميشدند، تو رودخانهي زير پاش ميافتاد.
روزي شاهزادهاي به اسم سالار داشت اسبش را آب ميداد كه موي طلايي و بلند و خوش بويي از آب گرفت. بياختيار عاشق صاحب مو شد. رد چشمه را گرفت و رفت. رفت و رفت، تا رسيد بالاي كوه بلندي. سرش را كه بلند كرد، ديد دختر خيلي خوشگلي تو خانهاي كاهي نشسته و موهاش را شانه ميزند. سالار خودش را نشان نداد و برگشت به قصرش، اما تو راه لحظهاي از فكر دختره بيرون نميرفت. سالار به پيرزن دايهاش گفت: «دختري پيدا كردهام كه رو كوه زندگي ميكند، ميتواني باهاش حرف بزني؟»
پيرزن گفت: «من كه نميتوانم از كوه بروم بالا. بايد كاري كنيم كه او از كوه بيايد پايين. شايد دختره فلج باشد.»
پيرزن حيلهاي به كار زد و هاون بزرگي را برد پاي كوه و بنا كرد به كوبيدن گندم. سالار هم پشت تخته سنگي قايم شد و منتظر ماند.
پيرزن هفت شب و هفت روز گندم كوبيد تا آخر سر مرواريد دلش به حال پيرزنه سوخت و آمد پائين تا كمك كند. مرواريد هاون را از دست پيرزن گرفت و شروع كرد به كوبيدن گندم. مرواريد كوبيد و كوبيد تا گندمها تمام شد. مرواريد از پيرزن خداحافظي كرد و تا خواست از كوه برود بالا، سالار صداش زد. مرواريد رو برگرداند و ديد جلوش پسري خوش قد و بالا ايستاده. سالار گفت كه كي هست و چه طور موي او را ديده و عاشقش شده و از مرواريد خواست تا باهاش عروسي كند. مرواريد هم كه تا آن روز با هيچ جواني روبه رو نشده بود، درخواست سالار را قبول كرد و با او رفت به قصر و شاهزاده هفت شب و هفت روز جشن گرفت و با مرواريد عروسي كرد.
مرواريد كه پا گذاشت به قصر، سالار طوري رفت تو كوك او كه كمتر به پيرزنه توجه ميكرد، به طوري كه اگر چند روز پيرزن به سالار سر نميزد، سالار هيچ به فكر او نميافتاد. اين كار باعث شد كه پيرزنه كينهي مرواريد را به دل بگيرد و اما دختر بيچاره هيچ از كينه خبر نداشت.
روزي مرواريد از سالار اجازه گرفت تا سري بزند به مادرش، كلاغ. سالار هم اجازه داد و به پيرزن گفت كه با مرواريد برود. تا رسيدند نزديكي كوه، پيرزن جيغي كشيد. يكهو شير بزرگي جلو مرواريد ظاهر شد. پيرزنه به شير دستور داد كه مرواريد را ببلعد و گفت طوري بخورد كه يك قطره خون هم از دهانش نچكد. شير مرواريد بيچاره را بلعيد، ولي اتفاقي يك قطره خون از دهان شير افتاد زمين و شد يك ني، ني درشت و صاف و خوشگل. پيرزن تنها برگشت به قصر سالار و به شاهزاده گفت كه دختره را رسانده به خانهاش.
مرواريد كه حالا شده بود ني درشتي، چه طور ميتوانست كاري را كه پيرزن كرده بود، فراموش كند. روزي چوپان پادشاه از كنار ني ميگذشت كه يكهو چشمش افتاد به ني. با خودش فكر كرد كه چرا اين ني را براي خودم نبرم. چوپان ني را بريد و بنا كرد به نواختن. ولي تا صداي ني بلند شد، مات و حيرت زده ماند، چون ني صداي سوزناك و غمگيني داشت. ني مي گفت: نزن، نزن، بد ميزني. انگار ني گريه ميكرد. چوپان تا اين را ديد، ني را برداشت و رفت پيش اربابش، سالار. سالار ني را گرفت و اول داد به دايهي بدجنس تا بزند. پيرزن تا ني را به لب گذاشت، ني با همان صداي سوزناك گفت: تو ديگر نزن كه ازت بدم ميآيد. سالار ني را از پيرزنه گرفت و خودش شروع كرد به زدن. ني گفت: بزن، بزن كه دوستت دارم. اين كار شد مايهي حيرت سالار و دايه و چوپان. سالار ني را برداشت و گذاشت رو تاقچهي اتاقش. چند روز گذشت و خبري از مرواريد نشد. چند ماهي گذشت، باز مرواريد نيامد. سالار هم هروقت از دايه ميپرسيد، پيرزنه جواب ميداد من تا نزديك كوه رساندمش و بقيهي راه را خودش رفته. شايد خانهي مادرش را ترجيح داده، شايد از تو بدش آمده كه تو را تنها گذاشته. طوري حرف ميزد كه مرواريد را بيوفا نشان بدهد، ولي سالار كه مطمئن بود مرواريد كسي نيست كه پيرزنه ميگويد، به خاطر دختره بيتابي ميكرد. مدتي كه گذشت، سالار دستور داد كسي حق ندارد پا بگذارد به اتاق مرواريد كه برايش پر از خاطره است. از آن روز سالار تا از اتاق ميرفت بيرون، در را قفل ميكرد. مرواريد هم از ني ميآمد بيرون و دوباره ميشد همان دختر خوشگل و براي سالار غذايي ميپخت و اتاق را تر و تميز ميكرد و تا سالار ميرسيد نزديك، ميرفت تو ني و ميافتاد رو تاقچه.
سالار كه ميديد وضع اتاق دست خورده، عصباني ميشد و پيرزن را ميبست به ناسزا، ولي پيرزن بدبخت بيخبر از همه چيز، قسم ميخورد كه پا به اتاق نگذاشته. سالار كه از اين وضع كلافه شده بود، پيگير اين بود كه واقعاً كي بي اجازه ميرود اتاقش.
مدتي گذشت تا اينكه روزي سالار وانمود كرد كه از خانه ميرود بيرون، اما پشت در كمين كرد و از سوراخ در اتاق را نگاه ميكرد كه مات و حيرت زده ديد كه ني رو تاقچه شد مرواريد و شروع كرد به پختن غذا و بعد هم مشغول رفت و روب اتاق شد، اما دختره خيلي ناراحت و غمگين بود. سالار پشت در، اشك ميريخت و زن خوشگلش را نگاه ميكرد، ولي طاقت نياورد و در را باز كرد و رفت تو. زن و شوهر تا همديگر را ديدند، زدند زير گريه و محبتشان باعث شد كه طلسم ني بشكند. مرواريد هم تعريف كرد كه پيرزنه چه بلايي سر او آورده. سالار هم دستور داد تا پيرزن حسود و حيله گر را بيندازند به دريا. وقتي از شر او خلاص شدند، سالار و مرواريد زندگيشان را به خير و خوشي شروع كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.