نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم پيرزني بود و پسر كچلي داشت. پيرزن روز تا غروب چرخ نخ ريسي را ميگرداند تا نان خودش و بچه را پيدا كند. اما كچله حسابي تنبل بود. روزي پيرزنه پسرش را از خانه بيرون كرد تا كاري پيدا كند. كچله رفت و رفت تا رسيد به جوي آبي. همان جا نشست. يكهو ديد آب يك شاخه گل سرخ آورد. بعد يكي ديگر و يكي ديگر. كچله گلها را جمع كرد تا شد يك دسته گل. دسته گل را برد و فروخت به دختر پادشاه و پولش را گرفت و برگشت به خانه. روز بعد پسره رفت سر جو و به اين فكر افتاد كه بگردد و سرچشمهي آب را پيدا كند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. وسط باغ سنگي بود. ديد سر دختري را بريده و گذاشته بودند آنجا. قطرههاي خون دختره ميافتاد تو آب و ميشد شاخهي گل. كچله حيرت كرد و پشت شاخهي درختي قايم شد تا سر از قضيه دربيارد. كمي كه گذشت، ديوي آمد و تركهاي از درخت كند و زد به دختره. دختره زنده شد و نشست. ديو هرچه قربان صدقهي دختره رفت، او هيچ اعتنايي نكرد. ديو هم عصباني شد و دختره را كشت و رفت. كچله از پشت درخت آمد بيرون و تركهاي از درخت كند و زد به دختره كه زنده شد.
كچله به دختره گفت: «كمي براي ديو عشوه بيا و هر طور شده، از زير زبانش دربيار كه محل شيشهي عمرش كجاست تا من نجاتت بدهم.»
اين را گفت و سر دختره را بريد و قايم شد. ديو كه آمد و دختره را زنده كرد، دختره شروع كرد به عشوه و گولش زد و محل شيشهي عمرش را پرسيد. ديو گفت: «شيشه زير همين سنگ است.»
ديو كه رفت، كچله شيشهي عمرش را درآورد و ديو سراسيمه و هراسان رسيد. كچله شيشهي عمر ديو را زد به زمين و ديو افتاد و مرد. خيال كچله كه راحت شد، اسم و نشاني دختره را پرسيد. دختر گفت: «من دختر شاه پريان هستم.» بعد با كچلك رفتند به جايي كه پدرش آنجا بود. جريان را به پادشاه گفتند. پدر دختره به عنوان پاداش انگشتر سليمان را داد به كچله.
كچله برگشت به خانه و مادرش را فرستاد به خواستگاري دختر پادشاه. پادشاه از وزير پرسيد كه چه كار كند. وزير گفت: «به پسره بگو قصري بهتر از قصر خودتان بسازد.»
پيرزن تا خواست پادشاه را شنيد، برگشت به خانه و قضيه را به كچله گفت. تا پيرزن رفت براي خريد، كچله شروع كرد به نماز و گفت: «خدايا! به حق حضرت سليمان، قصري بهتر از قصر پادشاه به من بده.»
قصر آماده شد و كچله مادرش را فرستاد پيش پادشاه و پيغام داد كه پادشاه برود و قصر را ببيند. پادشاه معمارها را فرستاد تا قصر را ببينند. معمارها به شاه گفتند تا به حال چنين قصر باشكوهي نديده بوديم. پادشاه به وزير گفت: «كچله قصر را درست كرد حالا چه بهانهاي بياوريم.»
وزير گفت: «ازش چهل شتر جواهر بخواه.»
پادشاه به كچله گفت كه چهل شتر جواهر بيارد. كچلك زود چهل شتر جواهر را آماده كرد. پادشاه كه ديگر بهانهاي نداشت، دخترش را داد به كچله.
اما بشنويد كه پسر پادشاه همسايه كه عاشق دختر اين پادشاه بود، وقتي فهميد دختره، زن كچله شده، پيرزني را فرستاد تا دختره را بدزدد و برايش بيارد. پيرزن رفت به قصر دختره و با هر كلكي كه بود، آنجا شروع كرد به كار. كم كم دل دختره را به دست آورد و زير پاش نشست كه انگشتر را از شوهرش بگيرد. دختره هم گول خورد و به اصرار انگشتر را از كچل گرفت و كرد به انگشت خودش. پيرزن روزي كه دختره خواب بود، از فرصت استفاده كرد و انگشتر را از انگشتش درآورد و از انگشتر خواست تا آنها را ببرد به كشور همسايه.
كچله كه آمد، نه دختره را ديد و نه پيرزن را. فهميد كه پيرزن انگشتر و دختر را دزديده. لباس عياري پوشيد و رفت به كشور همسايه و مهمان پيرزن شد. چند روزي پيش پيرزن بود. گربهي خانه را با خودش اُخت كرد. شب به تن گربه خاكه تنباكو ماليد و انداختش تو رختخواب پيرزن. خاكه تنباكو رفت به دماغ پيرزن و پيرزن عطسه كرد كه يكهو انگشتر از دهانش پريد بيرون. كچله زود انگشتر را از گربه گرفت و گفت: «يا حضرت سليمان! خودم و زنم را از اين شهر ببر به شهر خودم.»
كچله و زنش رسيدند به شهر خودشان. پادشاه كه ماجرا را فهميد، تاج پادشاهي را داد به آكچلك و خودش از پادشاهي كناره گرفت.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
كچله به دختره گفت: «كمي براي ديو عشوه بيا و هر طور شده، از زير زبانش دربيار كه محل شيشهي عمرش كجاست تا من نجاتت بدهم.»
اين را گفت و سر دختره را بريد و قايم شد. ديو كه آمد و دختره را زنده كرد، دختره شروع كرد به عشوه و گولش زد و محل شيشهي عمرش را پرسيد. ديو گفت: «شيشه زير همين سنگ است.»
ديو كه رفت، كچله شيشهي عمرش را درآورد و ديو سراسيمه و هراسان رسيد. كچله شيشهي عمر ديو را زد به زمين و ديو افتاد و مرد. خيال كچله كه راحت شد، اسم و نشاني دختره را پرسيد. دختر گفت: «من دختر شاه پريان هستم.» بعد با كچلك رفتند به جايي كه پدرش آنجا بود. جريان را به پادشاه گفتند. پدر دختره به عنوان پاداش انگشتر سليمان را داد به كچله.
كچله برگشت به خانه و مادرش را فرستاد به خواستگاري دختر پادشاه. پادشاه از وزير پرسيد كه چه كار كند. وزير گفت: «به پسره بگو قصري بهتر از قصر خودتان بسازد.»
پيرزن تا خواست پادشاه را شنيد، برگشت به خانه و قضيه را به كچله گفت. تا پيرزن رفت براي خريد، كچله شروع كرد به نماز و گفت: «خدايا! به حق حضرت سليمان، قصري بهتر از قصر پادشاه به من بده.»
قصر آماده شد و كچله مادرش را فرستاد پيش پادشاه و پيغام داد كه پادشاه برود و قصر را ببيند. پادشاه معمارها را فرستاد تا قصر را ببينند. معمارها به شاه گفتند تا به حال چنين قصر باشكوهي نديده بوديم. پادشاه به وزير گفت: «كچله قصر را درست كرد حالا چه بهانهاي بياوريم.»
وزير گفت: «ازش چهل شتر جواهر بخواه.»
پادشاه به كچله گفت كه چهل شتر جواهر بيارد. كچلك زود چهل شتر جواهر را آماده كرد. پادشاه كه ديگر بهانهاي نداشت، دخترش را داد به كچله.
اما بشنويد كه پسر پادشاه همسايه كه عاشق دختر اين پادشاه بود، وقتي فهميد دختره، زن كچله شده، پيرزني را فرستاد تا دختره را بدزدد و برايش بيارد. پيرزن رفت به قصر دختره و با هر كلكي كه بود، آنجا شروع كرد به كار. كم كم دل دختره را به دست آورد و زير پاش نشست كه انگشتر را از شوهرش بگيرد. دختره هم گول خورد و به اصرار انگشتر را از كچل گرفت و كرد به انگشت خودش. پيرزن روزي كه دختره خواب بود، از فرصت استفاده كرد و انگشتر را از انگشتش درآورد و از انگشتر خواست تا آنها را ببرد به كشور همسايه.
كچله كه آمد، نه دختره را ديد و نه پيرزن را. فهميد كه پيرزن انگشتر و دختر را دزديده. لباس عياري پوشيد و رفت به كشور همسايه و مهمان پيرزن شد. چند روزي پيش پيرزن بود. گربهي خانه را با خودش اُخت كرد. شب به تن گربه خاكه تنباكو ماليد و انداختش تو رختخواب پيرزن. خاكه تنباكو رفت به دماغ پيرزن و پيرزن عطسه كرد كه يكهو انگشتر از دهانش پريد بيرون. كچله زود انگشتر را از گربه گرفت و گفت: «يا حضرت سليمان! خودم و زنم را از اين شهر ببر به شهر خودم.»
كچله و زنش رسيدند به شهر خودشان. پادشاه كه ماجرا را فهميد، تاج پادشاهي را داد به آكچلك و خودش از پادشاهي كناره گرفت.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.