نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه پسري داشت. مادر پسره مرده بود و پادشاه زن تازهاي گرفته بود. از طرفي زن پادشاه عاشق پسره شده بود. زنه پاش را تو يك كفش كرده بود كه با پسره رو هم بريزد. روزي پسره گفت: «اگر دست از سرم برنداري، به پادشاه خبر ميدهم.»
زنه پيش دستي كرد و رفت پيش پادشاه و گفت كه خيال بد زده به سر پسرت و چشمش دنبال من است. پادشاه امر كرد كه جلاد بيايد و گردن اين حرام زاده را بزند. وزير و وكيل و دوروبريهاي پادشاه گفتند قبلهي عالم به سلامت! پسرت را نكش. از شهر بيرونش كن تا تو كوه و بيابان سربهنيست شود. اسبي به پسره دادند و از شهر بيرونش كردند. پسره رفت و رفت و رفت تا رسيد، به غاري و همان جا ماندگار شد. روزها ميرفت شكار و چيزي گير ميآورد و ميخورد و ميخوابيد. روزي روباهي از آنجا ميگذشت، چشمش افتاد به استخوانها و تكه گوشتهايي كه رو زمين ريخته بود. نشست و شكمش را سير كرد و با خودش گفت من اين جا ميمانم. اين جا حتماً آدمي چيزي زندگي ميكند. عصر پسره آمد و روباه را ديد، كمي از شكارش را خورد و باقياش را داد به روباه. روز ديگر گرگي گذرش به آنجا افتاد. ديد روباه دم غار نشسته و تماشا ميكند. جلو رفت و گفت: «رفيق روباه! چه نشستهاي؟ انگار امروز نميخواهي بروي شكار.»
روباه گفت: «شكار ميخواهم چه كار؟ من آقايي دارم كه هر روز شكار ميكند و ميآورد اينجا و سهم مرا هم ميدهد.»
گرگ گفت: «ميگذاري من هم اينجا بمانم؟»
روباه گفت: «چرا نگذارم؟»
گرگ هم ماندگار شد. عصر پسره برگشت و ديد يك گرگ هم آمده. با خودش گفت اين جك و جانورها از كجا ميآيند و دور من جمع ميشوند؟ باز كمي از شكار را خودش خورد و باقياش را داد به روباه و گرگ. فردا بيشتر شكار كرد كه جك و جانورها گرسنه نمانند و خودش را بخورند.
چند روز بعد سگي ميگذشت. ديد روباه و گرگ نشستهاند دم غار و حرف ميزنند. داد زد: «آهاي رفيق روباه! رفيق گرگ! چرا نشستهايد؟ مگر نميخواهيد شكار كنيد؟ نكند روزه گرفتهايد؟»
گفتند: «نه رفيق! ما آقايي داريم كه هر روز شكار ميكند و ميآرد اينجا و سهم ما را ميدهد، ميخوريم.»
سگ گفت: «پس بگذاريد من هم اينجا بمانم.»
گفتند: «چرا نگذاريم؟»
سگ هم ماندگار شد. عصر پسره آمد و ديد سگي هم كنار گرگ و روباه نشسته. فردا بيشتر شكار كرد كه جك و جانورها گرسنه نمانند و خودش هم بخورد. روز بعد عقابي تو هوا ميگذشت. ديد روباه و گرگ و سگ بيخيال نشستهاند و حرف ميزنند. از بالا داد زد: «رفيق گرگ! رفيق سگ! بيخيال نشستهايد؟ انگار امروز چيزي نميخواهيد بخوريد.»
گفتند: «ما آقايي داريم كه شكار ميكند و ميآورد و شكم ما را هم سير ميكند.»
عقاب گفت: «ميگذاريد من هم اينجا بمانم؟»
گفتند: «چرا نگذاريم؟»
عصر پسره آمد و ديد مفت خورها شدهاند چهار تا. با خودش گفت: «اينها از جان من چي ميخواهند؟»
چند روزي گذشت، روزي روباه رفت و سنگي را غلتاند و آورد و گذاشت گوشهاي و رفت بالاي سنگ و گفت: «آهاي رفيق گرگ! آهاي رفيق سگ! رفيق عقاب! اين انصاف است كه همهاش آقا شكار كند و زحمت بكشد و ما بنشينيم و بخوريم؟»
گفتند:«اي رفيق روباه! پس ميخواهي چه كار كنيم؟»
روباه گفت: «بايد دختر پادشاه را براي آقا بياريم.»
گفتند: «اين غيرممكن است. چه طور ميتوانيم دختر پادشاه را بياريم؟»
روباه گفت: «شما برويد مشتي منجوق رنگي و يكي دو تا زنگوله منگوله بياريد ببنديد، به دم من، تا به شما بگويم».
جك و جانورها رفتند منجوقهايي جمع كردند و يكي دو تا زنگوله هم گير آوردند. بعد همه را بستند به دم روباه و آرايشش كردند. روباه گفت: «همهمان ميرويم خانهي دختر پادشاه. من از راه آب وارد حياط ميشوم. سگ و گرگ دم در ميايستند. عقاب بالاي حياط پرواز ميكند. وقتي دختر پادشاه آمد بيرون كه تماشا كند، عقاب برش ميدارد و ميبرد.»
پا شدند و رفتند خانهي دختر پادشاه. سگ و گرگ دم در ايستادند عقاب هم تو هوا. روباه از راه آب وارد حياط شد و شروع كرد به رقصيدن و ادا درآوردن. كنيزي روباه را ديد و خانم را صدا زد كه خانم! بيا نگاه كن. چيزي آمده تو حياط كه چي بگويم!
تا پاي خانم رسيد به حياط، عقاب آمد پايين و برش داشت و رفت به اوج آسمان. روباه و گرگ و سگ هم فرار كردند و آمدند دم غار. دختر پادشاه را گذاشتند تو غار. دختر مات و حيرت زده ماند كه اينجا كجاست و اينها كي هستند؟ عصر ديد هر چهار تا پا شدند رفتند.
پسره داشت برميگشت كه ديد جك و جانورها آمدهاند به پيشوازش. روباه جلو افتاد و همان طور كه ميرقصيد، آقا را آوردند به غار. آقا تا دختر را ديد، گفت: «دختر! تو كجا، اينجا كجا؟»
دختره گفت: «مرا اينها آوردند.»
حالا بشنويد از پادشاه كه نشسته بود و داشت با زنش حرف ميزد كه آمدند و گفتند: «پادشاه! چه نشستهاي كه دخترت را عقاب برداشت و برد.»
پادشاه پيرزن خمرهسواري را صدا زد و پولي بهاش داد كه برود دخترش را پيدا كند. پيرزن سوار خمرهاش شد و رفت تا رسيد نزديك غار. خمرهاش را جايي زير خاك قايم كرد و نشست سر راه پسره. عصر كه پسره از آنجا ميگذشت، ديد پيرزني سر راهش نشسته. پيرزن پيش دستي كرد و گفت: «پسرجان! با كاروان بودم، مرا گذاشتند و رفتند. جايي داري امشب سرم را زمين بگذارم و فردا زحمت را كم كنم؟»
پسره دلش به حال او سوخت و گفت: «پاشو برويم خانهي من. زن من هم احتياج به هم نشين دارد.»
روباه ديد آقا پيرزني را ميآورد. چپ چپ نگاهش كرد. صبح پسره داشت ميرفت دنبال شكار. پيرزن به دختره گفت: «دخترجان! تو هيچ اين دوروبر گشتهاي؟»
دختر گفت: «نه. من هيچ جا نميروم.»
پيرزن گفت: «پس پاشو با هم گردش كنيم. اين قدر تو غار مينشيني، دق ميكني.»
پا شدند و رفتند گردش. داشتند دوروبر ميگشتند كه رسيدند به خمرهي پيرزن. دختره تا خمره را ديد، گفت: «ننه! اين چي هست؟»
پيرزن گفت: «من چه ميدانم، خودت نگاه كن ببين.»
دختره خم شد كه تو خمره را نگاه كند، پيرزن هلش داد و دختره افتاد تو خمره. پيرزن زودي سر خمره را بست و خودش هم نشست رو خمره و كوكش كرد و رفت به اوج آسمان.
عصر پسره آمد و ديد كه روباه بيحال و حوصله گوشهاي كز كرده و خوابيده و از دختره و پيرزن هم خبري نيست. با خودش گفت: «بيچاره روباه حق داشت كه ديروز چپ چپ نگاهم بكند. پيرزنه كار خودش را كرد و دختره را برد.»
دو سه روزي كه گذشت، روباه رفت و سنگ را غلتاند و غلتاند و آورد گذاشت گوشهاي و خودش رفت بالا و گفت: «آهاي رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! خوب نيست آقا اين قدر غصهدار و ناراحت باشد و ما دست رو دست بگذاريم و بنشينيم.»
جك و جانورها گفتند: «ميگويي چه كار كنيم؟»
روباه گفت: «برويم باز دختره را بياريم.»
باز منجوق و زنگوله بستند به دم روباه و راه افتادند. روباه از راه آب وارد حياط شد. سگ و گرگ هم دم در ايستادند. عقاب هم بالاي حياط شروع كرد به چرخ زدن. از قضا، كنيز دختر پادشاه را عوض كرده بودند. يكهو چشمش افتاد به روباه و داد زد: «خانم! بيا نگاه كن. چيزي آمده تو حياط، آنقدر قشنگ ميرقصد كه نگو!»
دختره از پنجره نگاه كرد و روباه را ديد. هرچيز سبك و سنگين قيمت كه دم دستش بود، برداشت و آمد بيرون. عقاب آمد پايين و برش داشت و بردش. روباه از راه آب آمد بيرون و سگ و گرگ هم افتادند دنبالش و فرار كردند و دختره را دوباره آوردند و گذاشتند تو غار. عصر شد و وقت آمدن آقا رسيد، روباه گفت: «رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! پا شويد برويم پيشواز آقا.»
پسره داشت ميآمد، كه ديد روباه جك و جانورها را راه انداخته و خودش هم شنگول و منگول دارد خيز برميدارد و ميآيد. آمد و ديد كه دختره تو غار نشسته. پرسيد: «دختر! تو كجا بودي؟»
دختر گفت: «پيرزن گولم زد و بردم.»
ده پانزده روزي كه گذشت، پادشاه لشكرش را فرستاد كه پسره را بگيرند. لشكر آمد و آمد و سر راه پسره را گرفت. دختره رفت بالاي غار و نگاه كرد و ديد كه بله، لشكر مثل مور و ملخ سر راه پسره را گرفته. افسرده و گرفته آمد پايين. روباه تا دختره را دمغ و ناراحت ديد، رفت بالاي غار كه ببيند چه خبر شده. وقتي ديد لشكر پادشاه سر راه آقا چادر زده كه وقتي برميگردد، دستگيرش كنند. آمد پائين. عصر دوباره سنگ را غلتاند و غلتاند و آورد و گذاشت گوشهاي و دوباره رفت بالا و گفت: «آهاي رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! قشون پادشاه سر راه آقا را گرفتهاند كه تا ميآيد، دستگيرش كنند. پا شويد و برويم آقا را از راه ديگري به غار بياريم.»
همه پا شدند و رفتند و آن قدر رفتند تا رسيدند به پسره. پسره ديد كه امروز جك و جانورها راه دوري آمدهاند به پيشوازش. روباه جلو رفت و پسره را از راه ديگري آوردند به غار. پسره ديد دختره خيلي گرفته است. پرسيد: «چي شده؟»
دختره گفت: «مگر خبر نداري؟ لشكر پدرم ميخواهند تو را بگيرند. تو چه طور از دستشان در رفتي؟»
پسره گفت: «روباه مرا از راه ديگري آورد.»
دختره گفت: «معلوم نيست چي به سرمان بيارند. امشبه را ميخوابيم تا ببينيم صبح چي پيش ميآيد.»
پسره و دختره خوابيدند. روباه دوباره سنگ را آورد و رفت بالا و گفت: «آهاي رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! آقا و خانم خيلي ناراحتاند. پا شويد برويم لشكر پادشاه را به هم بزنيم. رفيق عقاب! تو چشمهاشان را درميآوري، رفيق سگ و رفيق گرگ هم آنها را خفه ميكنند، من هم شروع ميكنم به دريدن و خوردن.»
هر چهارتاشان رفتند وسط لشكر. عقاب چشم همهشان را درآورد. سگ و گرگ گلوشان را گرفتند و خفهشان كردند. روباه هم شروع كرد به دريدن و خوردن. همه برگشتند و با خيال آسوده خوابيدند.
صبح پسره بيدار شد و رفت بيرون كه ببيند لشكر چه كار ميكند. ديد چه لشكري! همهشان لت و پاره شدهاند و افتادهاند. برگشت و دختره را خبر كرد و گفت: «پاشو تا لشكر تازه نيامده، از اينجا در برويم، براي خودمان خانه و زندگي درست كنيم. روباه و جك و جانورها هم بيروزي نميمانند. نگاه كن ببين چه قدر لاشه و استخوان برايشان مانده. هرچه بخوردند، باز تمام نميشود.»
پسره اسبش را سوار شد و دختره را هم نشاند به ترك و راه افتادند و سالهاي سال با خوشي و خوشحالي با هم زندگي كردند.
زنه پيش دستي كرد و رفت پيش پادشاه و گفت كه خيال بد زده به سر پسرت و چشمش دنبال من است. پادشاه امر كرد كه جلاد بيايد و گردن اين حرام زاده را بزند. وزير و وكيل و دوروبريهاي پادشاه گفتند قبلهي عالم به سلامت! پسرت را نكش. از شهر بيرونش كن تا تو كوه و بيابان سربهنيست شود. اسبي به پسره دادند و از شهر بيرونش كردند. پسره رفت و رفت و رفت تا رسيد، به غاري و همان جا ماندگار شد. روزها ميرفت شكار و چيزي گير ميآورد و ميخورد و ميخوابيد. روزي روباهي از آنجا ميگذشت، چشمش افتاد به استخوانها و تكه گوشتهايي كه رو زمين ريخته بود. نشست و شكمش را سير كرد و با خودش گفت من اين جا ميمانم. اين جا حتماً آدمي چيزي زندگي ميكند. عصر پسره آمد و روباه را ديد، كمي از شكارش را خورد و باقياش را داد به روباه. روز ديگر گرگي گذرش به آنجا افتاد. ديد روباه دم غار نشسته و تماشا ميكند. جلو رفت و گفت: «رفيق روباه! چه نشستهاي؟ انگار امروز نميخواهي بروي شكار.»
روباه گفت: «شكار ميخواهم چه كار؟ من آقايي دارم كه هر روز شكار ميكند و ميآورد اينجا و سهم مرا هم ميدهد.»
گرگ گفت: «ميگذاري من هم اينجا بمانم؟»
روباه گفت: «چرا نگذارم؟»
گرگ هم ماندگار شد. عصر پسره برگشت و ديد يك گرگ هم آمده. با خودش گفت اين جك و جانورها از كجا ميآيند و دور من جمع ميشوند؟ باز كمي از شكار را خودش خورد و باقياش را داد به روباه و گرگ. فردا بيشتر شكار كرد كه جك و جانورها گرسنه نمانند و خودش را بخورند.
چند روز بعد سگي ميگذشت. ديد روباه و گرگ نشستهاند دم غار و حرف ميزنند. داد زد: «آهاي رفيق روباه! رفيق گرگ! چرا نشستهايد؟ مگر نميخواهيد شكار كنيد؟ نكند روزه گرفتهايد؟»
گفتند: «نه رفيق! ما آقايي داريم كه هر روز شكار ميكند و ميآرد اينجا و سهم ما را ميدهد، ميخوريم.»
سگ گفت: «پس بگذاريد من هم اينجا بمانم.»
گفتند: «چرا نگذاريم؟»
سگ هم ماندگار شد. عصر پسره آمد و ديد سگي هم كنار گرگ و روباه نشسته. فردا بيشتر شكار كرد كه جك و جانورها گرسنه نمانند و خودش هم بخورد. روز بعد عقابي تو هوا ميگذشت. ديد روباه و گرگ و سگ بيخيال نشستهاند و حرف ميزنند. از بالا داد زد: «رفيق گرگ! رفيق سگ! بيخيال نشستهايد؟ انگار امروز چيزي نميخواهيد بخوريد.»
گفتند: «ما آقايي داريم كه شكار ميكند و ميآورد و شكم ما را هم سير ميكند.»
عقاب گفت: «ميگذاريد من هم اينجا بمانم؟»
گفتند: «چرا نگذاريم؟»
عصر پسره آمد و ديد مفت خورها شدهاند چهار تا. با خودش گفت: «اينها از جان من چي ميخواهند؟»
چند روزي گذشت، روزي روباه رفت و سنگي را غلتاند و آورد و گذاشت گوشهاي و رفت بالاي سنگ و گفت: «آهاي رفيق گرگ! آهاي رفيق سگ! رفيق عقاب! اين انصاف است كه همهاش آقا شكار كند و زحمت بكشد و ما بنشينيم و بخوريم؟»
گفتند:«اي رفيق روباه! پس ميخواهي چه كار كنيم؟»
روباه گفت: «بايد دختر پادشاه را براي آقا بياريم.»
گفتند: «اين غيرممكن است. چه طور ميتوانيم دختر پادشاه را بياريم؟»
روباه گفت: «شما برويد مشتي منجوق رنگي و يكي دو تا زنگوله منگوله بياريد ببنديد، به دم من، تا به شما بگويم».
جك و جانورها رفتند منجوقهايي جمع كردند و يكي دو تا زنگوله هم گير آوردند. بعد همه را بستند به دم روباه و آرايشش كردند. روباه گفت: «همهمان ميرويم خانهي دختر پادشاه. من از راه آب وارد حياط ميشوم. سگ و گرگ دم در ميايستند. عقاب بالاي حياط پرواز ميكند. وقتي دختر پادشاه آمد بيرون كه تماشا كند، عقاب برش ميدارد و ميبرد.»
پا شدند و رفتند خانهي دختر پادشاه. سگ و گرگ دم در ايستادند عقاب هم تو هوا. روباه از راه آب وارد حياط شد و شروع كرد به رقصيدن و ادا درآوردن. كنيزي روباه را ديد و خانم را صدا زد كه خانم! بيا نگاه كن. چيزي آمده تو حياط كه چي بگويم!
تا پاي خانم رسيد به حياط، عقاب آمد پايين و برش داشت و رفت به اوج آسمان. روباه و گرگ و سگ هم فرار كردند و آمدند دم غار. دختر پادشاه را گذاشتند تو غار. دختر مات و حيرت زده ماند كه اينجا كجاست و اينها كي هستند؟ عصر ديد هر چهار تا پا شدند رفتند.
پسره داشت برميگشت كه ديد جك و جانورها آمدهاند به پيشوازش. روباه جلو افتاد و همان طور كه ميرقصيد، آقا را آوردند به غار. آقا تا دختر را ديد، گفت: «دختر! تو كجا، اينجا كجا؟»
دختره گفت: «مرا اينها آوردند.»
حالا بشنويد از پادشاه كه نشسته بود و داشت با زنش حرف ميزد كه آمدند و گفتند: «پادشاه! چه نشستهاي كه دخترت را عقاب برداشت و برد.»
پادشاه پيرزن خمرهسواري را صدا زد و پولي بهاش داد كه برود دخترش را پيدا كند. پيرزن سوار خمرهاش شد و رفت تا رسيد نزديك غار. خمرهاش را جايي زير خاك قايم كرد و نشست سر راه پسره. عصر كه پسره از آنجا ميگذشت، ديد پيرزني سر راهش نشسته. پيرزن پيش دستي كرد و گفت: «پسرجان! با كاروان بودم، مرا گذاشتند و رفتند. جايي داري امشب سرم را زمين بگذارم و فردا زحمت را كم كنم؟»
پسره دلش به حال او سوخت و گفت: «پاشو برويم خانهي من. زن من هم احتياج به هم نشين دارد.»
روباه ديد آقا پيرزني را ميآورد. چپ چپ نگاهش كرد. صبح پسره داشت ميرفت دنبال شكار. پيرزن به دختره گفت: «دخترجان! تو هيچ اين دوروبر گشتهاي؟»
دختر گفت: «نه. من هيچ جا نميروم.»
پيرزن گفت: «پس پاشو با هم گردش كنيم. اين قدر تو غار مينشيني، دق ميكني.»
پا شدند و رفتند گردش. داشتند دوروبر ميگشتند كه رسيدند به خمرهي پيرزن. دختره تا خمره را ديد، گفت: «ننه! اين چي هست؟»
پيرزن گفت: «من چه ميدانم، خودت نگاه كن ببين.»
دختره خم شد كه تو خمره را نگاه كند، پيرزن هلش داد و دختره افتاد تو خمره. پيرزن زودي سر خمره را بست و خودش هم نشست رو خمره و كوكش كرد و رفت به اوج آسمان.
عصر پسره آمد و ديد كه روباه بيحال و حوصله گوشهاي كز كرده و خوابيده و از دختره و پيرزن هم خبري نيست. با خودش گفت: «بيچاره روباه حق داشت كه ديروز چپ چپ نگاهم بكند. پيرزنه كار خودش را كرد و دختره را برد.»
دو سه روزي كه گذشت، روباه رفت و سنگ را غلتاند و غلتاند و آورد گذاشت گوشهاي و خودش رفت بالا و گفت: «آهاي رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! خوب نيست آقا اين قدر غصهدار و ناراحت باشد و ما دست رو دست بگذاريم و بنشينيم.»
جك و جانورها گفتند: «ميگويي چه كار كنيم؟»
روباه گفت: «برويم باز دختره را بياريم.»
باز منجوق و زنگوله بستند به دم روباه و راه افتادند. روباه از راه آب وارد حياط شد. سگ و گرگ هم دم در ايستادند. عقاب هم بالاي حياط شروع كرد به چرخ زدن. از قضا، كنيز دختر پادشاه را عوض كرده بودند. يكهو چشمش افتاد به روباه و داد زد: «خانم! بيا نگاه كن. چيزي آمده تو حياط، آنقدر قشنگ ميرقصد كه نگو!»
دختره از پنجره نگاه كرد و روباه را ديد. هرچيز سبك و سنگين قيمت كه دم دستش بود، برداشت و آمد بيرون. عقاب آمد پايين و برش داشت و بردش. روباه از راه آب آمد بيرون و سگ و گرگ هم افتادند دنبالش و فرار كردند و دختره را دوباره آوردند و گذاشتند تو غار. عصر شد و وقت آمدن آقا رسيد، روباه گفت: «رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! پا شويد برويم پيشواز آقا.»
پسره داشت ميآمد، كه ديد روباه جك و جانورها را راه انداخته و خودش هم شنگول و منگول دارد خيز برميدارد و ميآيد. آمد و ديد كه دختره تو غار نشسته. پرسيد: «دختر! تو كجا بودي؟»
دختر گفت: «پيرزن گولم زد و بردم.»
ده پانزده روزي كه گذشت، پادشاه لشكرش را فرستاد كه پسره را بگيرند. لشكر آمد و آمد و سر راه پسره را گرفت. دختره رفت بالاي غار و نگاه كرد و ديد كه بله، لشكر مثل مور و ملخ سر راه پسره را گرفته. افسرده و گرفته آمد پايين. روباه تا دختره را دمغ و ناراحت ديد، رفت بالاي غار كه ببيند چه خبر شده. وقتي ديد لشكر پادشاه سر راه آقا چادر زده كه وقتي برميگردد، دستگيرش كنند. آمد پائين. عصر دوباره سنگ را غلتاند و غلتاند و آورد و گذاشت گوشهاي و دوباره رفت بالا و گفت: «آهاي رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! قشون پادشاه سر راه آقا را گرفتهاند كه تا ميآيد، دستگيرش كنند. پا شويد و برويم آقا را از راه ديگري به غار بياريم.»
همه پا شدند و رفتند و آن قدر رفتند تا رسيدند به پسره. پسره ديد كه امروز جك و جانورها راه دوري آمدهاند به پيشوازش. روباه جلو رفت و پسره را از راه ديگري آوردند به غار. پسره ديد دختره خيلي گرفته است. پرسيد: «چي شده؟»
دختره گفت: «مگر خبر نداري؟ لشكر پدرم ميخواهند تو را بگيرند. تو چه طور از دستشان در رفتي؟»
پسره گفت: «روباه مرا از راه ديگري آورد.»
دختره گفت: «معلوم نيست چي به سرمان بيارند. امشبه را ميخوابيم تا ببينيم صبح چي پيش ميآيد.»
پسره و دختره خوابيدند. روباه دوباره سنگ را آورد و رفت بالا و گفت: «آهاي رفيق گرگ! رفيق سگ! رفيق عقاب! آقا و خانم خيلي ناراحتاند. پا شويد برويم لشكر پادشاه را به هم بزنيم. رفيق عقاب! تو چشمهاشان را درميآوري، رفيق سگ و رفيق گرگ هم آنها را خفه ميكنند، من هم شروع ميكنم به دريدن و خوردن.»
هر چهارتاشان رفتند وسط لشكر. عقاب چشم همهشان را درآورد. سگ و گرگ گلوشان را گرفتند و خفهشان كردند. روباه هم شروع كرد به دريدن و خوردن. همه برگشتند و با خيال آسوده خوابيدند.
صبح پسره بيدار شد و رفت بيرون كه ببيند لشكر چه كار ميكند. ديد چه لشكري! همهشان لت و پاره شدهاند و افتادهاند. برگشت و دختره را خبر كرد و گفت: «پاشو تا لشكر تازه نيامده، از اينجا در برويم، براي خودمان خانه و زندگي درست كنيم. روباه و جك و جانورها هم بيروزي نميمانند. نگاه كن ببين چه قدر لاشه و استخوان برايشان مانده. هرچه بخوردند، باز تمام نميشود.»
پسره اسبش را سوار شد و دختره را هم نشاند به ترك و راه افتادند و سالهاي سال با خوشي و خوشحالي با هم زندگي كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.