نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا غمخواري نبود. در زمانهاي قديم پيرزني بود كه بچه نداشت. آرزوي بچه به دلش مانده بود. شب و روز غصه ميخورد و كاري از دستش برنميآمد. روزي كوزهي شيرهاش را برداشت و گفت الآن براي خودم دختري درست ميكنم. مدادي برداشت و براي كوزه چشم و ابرو كشيد و چارقدي هم به سرش كرد و گذاشتش پشت پنجره و گفت: «اين هم دختر من!»
از قضاي روزگار، همان روز پسر پادشاه از آن كوچه رد ميشد و سرش را كه بالا كرد، چشمش افتاد به پشت پنجره و خيال كرد كه دختر خوشگلي آنجا نشسته. يك دل نه، صد دل عاشق كوزه شد. دويد به قصر پادشاه و رفت پيش مادرش و گفت: «اي ننه! امروز تو كوچه و پشت پنجرهي فلان خانه دختر خوشگلي ديدم. پاشو برو به خواستگاريش.»
زن پادشاه چادرش را انداخت رو سرش و رفت به خواستگاري. پيرزنه تا فهميد كه زن پادشاه آمده به خواستگاري كوزهي شيره، زد تو سر خودش و گفت خاك عالم به سرم، چه كار كنم؟ زود رفت كوزه را گذاشت پشت پرده و برگشت به اتاق پيش زن پادشاه و گفت: «دخترهاي ما رسمشان نيست بيايند پيش خواستگارها. اگر دلتان ميخواهد دختره را ببينيد، الآن پشت پرده نشسته. من پرده را كنار ميزنم، شما يك نظر نگاهش كنيد. بيشتر از اين نميشود.»
زن پادشاه قبول كرد. رفتند و پيرزن پرده را كنار زد و گفت: «بفرماييد اين هم يك نظر!»
اين را گفت و زودي پرده را بست تا زن پادشاه جلو نرود. زن پادشاه هم متوجه نشد كه عروس خانم كوزه است. دختره را پسنديد و خداحافظي كرد و برگشت به قصر. اسباب و وسايل عروسي را آماده كردند و ساعت ديدند و خواستند دختر را به حمام ببرند.
پيرزن گفت: «ما رسم نداريم كه عروس را با قوم و خويشهاي داماد ببريم به حمام. من خودم ميبرمش.»
پسر پادشاه و ننهاش قبول كردند. پيرزن كوزهي شيره را برداشت و برد به حمام. تو حمام كوزه را لخت كرد و شروع كرد به شستن، اما فكر و ذكرش اين بود كه شب جواب پسر پادشاه را چي بدهد. داشت از غصه عقل از سرش ميپريد و همين طور كه كوزه را ميشست، يكهو كوزه از دستش ليز خورد و افتاد و شكست. دو دستي زد تو سرش و گفت خاك عالم به سرم! حالا چه كنم! چند دفعه دور خودش چرخيد و هي به صورتش چنگ انداخت كه حالا چه كار كنم؟ پيرزن داشت جلز و ولز ميكرد و هيچ حواسش به دور و برش نبود، ولي يك سياه برزنگي پشت بام حمام بود و داشت از دريچهي حمام نگاه ميكرد. از كارهاي پيرزن خندهاش گرفت. چند روز بود كه استخواني تو گلوي برزنگي گير كرده بود. تا خنديد، استخوان از گلوش بيرون پريد. پيرزن صداي خندهي برزنگي را شنيد، سرش را بالا كرد و گفت: «تو كي هستي؟»
برزنگي گفت: «من برزنگيام.»
پيرزن گفت: «آنجا چه كار ميكني؟»
برزنگي گفت: «ايستادهام و تماشات ميكنم.»
پيرزن گفت: «يك وقت نروي پيش پسر پادشاه و خبر ببري كه دختر من كوزه بود و شكست؟»
برزنگي گفت: «چرا بروم؟ تو نجاتم دادي.»
پيرزن گفت: «چه طور نجاتت دادم؟»
برزنگي گفت: «استخواني چند روز تو گلوم گير كرده بود و نميتوانستم حرف بزنم. كار تو به خندهام انداخت و استخوان آمد بيرون.»
پيرزن گفت: «حالا ميخواهي چه كار كني؟»
برزنگي گفت: «من هم ميخواهم نجاتت بدهم.»
پيرزن گفت: «چه جوري؟»
برزنگي گفت: «من الآن ميشوم دختر خوشگلي و تو سر و تنم را بشور و ببرم خانه و امشب به جاي دخترت بفرست به قصر پادشاه.»
پيرزن خوشحال شد و گفت: «خدا بهات عمر طولاني بدهد. بيا پايين.»
برزنگي دريچه را شكست و از آنجا آمد تو حمام. چرخي خورد و شد دختر خوشگلي عين پنجهي آفتاب. پيرزن سر و تن دختره را حسابي شست و يكهو بنا كرد به داد و فرياد كه: «آي خسته شدم، مرده شدم، مرغ پركنده شدم، بياييد كمكم.»
اوستاي حمام و دلاكها رفتند تو حمام و پيرزنه را كمك كردند. آنها هم برزنگي را شستند و بردند بيرون. شب كه شد، پسر پادشاه رفت تو حجله و ديد كه عجب عروس خوشگلي! از خوشي قند تو دلش آب شد. عروس و داماد را دست به دادند و هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و آينه بندان كردند.
قصهي ما به سر رسيد. كلاغ كور به خانهاش نرسيد.
از قضاي روزگار، همان روز پسر پادشاه از آن كوچه رد ميشد و سرش را كه بالا كرد، چشمش افتاد به پشت پنجره و خيال كرد كه دختر خوشگلي آنجا نشسته. يك دل نه، صد دل عاشق كوزه شد. دويد به قصر پادشاه و رفت پيش مادرش و گفت: «اي ننه! امروز تو كوچه و پشت پنجرهي فلان خانه دختر خوشگلي ديدم. پاشو برو به خواستگاريش.»
زن پادشاه چادرش را انداخت رو سرش و رفت به خواستگاري. پيرزنه تا فهميد كه زن پادشاه آمده به خواستگاري كوزهي شيره، زد تو سر خودش و گفت خاك عالم به سرم، چه كار كنم؟ زود رفت كوزه را گذاشت پشت پرده و برگشت به اتاق پيش زن پادشاه و گفت: «دخترهاي ما رسمشان نيست بيايند پيش خواستگارها. اگر دلتان ميخواهد دختره را ببينيد، الآن پشت پرده نشسته. من پرده را كنار ميزنم، شما يك نظر نگاهش كنيد. بيشتر از اين نميشود.»
زن پادشاه قبول كرد. رفتند و پيرزن پرده را كنار زد و گفت: «بفرماييد اين هم يك نظر!»
اين را گفت و زودي پرده را بست تا زن پادشاه جلو نرود. زن پادشاه هم متوجه نشد كه عروس خانم كوزه است. دختره را پسنديد و خداحافظي كرد و برگشت به قصر. اسباب و وسايل عروسي را آماده كردند و ساعت ديدند و خواستند دختر را به حمام ببرند.
پيرزن گفت: «ما رسم نداريم كه عروس را با قوم و خويشهاي داماد ببريم به حمام. من خودم ميبرمش.»
پسر پادشاه و ننهاش قبول كردند. پيرزن كوزهي شيره را برداشت و برد به حمام. تو حمام كوزه را لخت كرد و شروع كرد به شستن، اما فكر و ذكرش اين بود كه شب جواب پسر پادشاه را چي بدهد. داشت از غصه عقل از سرش ميپريد و همين طور كه كوزه را ميشست، يكهو كوزه از دستش ليز خورد و افتاد و شكست. دو دستي زد تو سرش و گفت خاك عالم به سرم! حالا چه كنم! چند دفعه دور خودش چرخيد و هي به صورتش چنگ انداخت كه حالا چه كار كنم؟ پيرزن داشت جلز و ولز ميكرد و هيچ حواسش به دور و برش نبود، ولي يك سياه برزنگي پشت بام حمام بود و داشت از دريچهي حمام نگاه ميكرد. از كارهاي پيرزن خندهاش گرفت. چند روز بود كه استخواني تو گلوي برزنگي گير كرده بود. تا خنديد، استخوان از گلوش بيرون پريد. پيرزن صداي خندهي برزنگي را شنيد، سرش را بالا كرد و گفت: «تو كي هستي؟»
برزنگي گفت: «من برزنگيام.»
پيرزن گفت: «آنجا چه كار ميكني؟»
برزنگي گفت: «ايستادهام و تماشات ميكنم.»
پيرزن گفت: «يك وقت نروي پيش پسر پادشاه و خبر ببري كه دختر من كوزه بود و شكست؟»
برزنگي گفت: «چرا بروم؟ تو نجاتم دادي.»
پيرزن گفت: «چه طور نجاتت دادم؟»
برزنگي گفت: «استخواني چند روز تو گلوم گير كرده بود و نميتوانستم حرف بزنم. كار تو به خندهام انداخت و استخوان آمد بيرون.»
پيرزن گفت: «حالا ميخواهي چه كار كني؟»
برزنگي گفت: «من هم ميخواهم نجاتت بدهم.»
پيرزن گفت: «چه جوري؟»
برزنگي گفت: «من الآن ميشوم دختر خوشگلي و تو سر و تنم را بشور و ببرم خانه و امشب به جاي دخترت بفرست به قصر پادشاه.»
پيرزن خوشحال شد و گفت: «خدا بهات عمر طولاني بدهد. بيا پايين.»
برزنگي دريچه را شكست و از آنجا آمد تو حمام. چرخي خورد و شد دختر خوشگلي عين پنجهي آفتاب. پيرزن سر و تن دختره را حسابي شست و يكهو بنا كرد به داد و فرياد كه: «آي خسته شدم، مرده شدم، مرغ پركنده شدم، بياييد كمكم.»
اوستاي حمام و دلاكها رفتند تو حمام و پيرزنه را كمك كردند. آنها هم برزنگي را شستند و بردند بيرون. شب كه شد، پسر پادشاه رفت تو حجله و ديد كه عجب عروس خوشگلي! از خوشي قند تو دلش آب شد. عروس و داماد را دست به دادند و هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و آينه بندان كردند.
قصهي ما به سر رسيد. كلاغ كور به خانهاش نرسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.