نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم بابايي تو اصفهان بود به اسم حاجي نعمت كه صاحب چلوكبابي بزرگي تو اصفهان بود. حاجي با مشتريها خوب تا ميكرد و همين باعث شهرت حاجي شده بود. مردم ميرفتند دكان حاجي كه غذا بخورند. رونق كاروبار حاجي كسب و كار ديگران را كساد كرد و از رونق انداخت. اينها هم بيكار ننشستند و تو دهن مردم انداختند كه حاجي جاسوس اجنبي است.
اين شايعه رسيد به گوش شاه عباس. شاه عباس خودش دست به كار شد تا ته و توي قضيه را دربيارد. روزي با وزيرش لباس درويشي پوشيد و رفتند به دكان حاجي. غذا كه خوردند و خواستند بروند، شاه به حاجي گفت كه ما پول نداريم. حاجي كه آنها را نشناخته بود، با روي باز جواب داد كه عيبي ندارد. هروقت پول داشتيد، قرضتان را بياريد. شاه عباس انگشترش را درآورد و به حاجي داد تا گرو قرض باشد. حاجي اول قبول نكرد، اما شاه عباس آن قدر اصرار كرد تا حاجي كوتاه آمد و انگشتر را گرفت. شب كه شد، شاه عباس ميرشب را فرستاد تا انگشتر را از صندوق دكان حاجي بدزدد و بيارد كنار زاينده رود و بدهد به شاه عباس. ميرشب رفت و با مهارت انگشتر را بلند كرد و آورد. شاه عباس و وزيرش كنار زاينده رود قدم ميزدند كه يكهو انگشتر از دستش در رفت و افتاد تو رودخانه.
فردا شاه عباس پول غذاها را داد به كلانتر و گفت كه وقتي پول را دادي، انگشتر را از حاجي بخواه. اگر مهلت خواست، بهاش بده. كلانتر رفت به دكان حاجي و پول غذا را داد. حاجي هرچه گشت، انگشتر را پيدا نكرد. ناچار به كلانتر گفت كه انگشتر را فردا ميآرم. حاجي نگران و ناراحت رفت به خانه. زن حاجي همان روز ماهي خريده بود تا شام درست كند. شكم ماهي را كه باز كرد، انگشتري تو شكم ديد. تميزش كرد و گذاشت رو تاقچه. زن كه شوهرش را ناراحت ديد، علتش را پرسيد. مرد تمام ماجرا را تعريف كرد. زن هم قضيهي پيدا شدن انگشتر را براي شوهرش گفت. حاجي تا انگشتر را ديد، فهميد كه انگشتر شاه عباس است و خيلي تعجب كرد.
فردا حاجي انگشتر را داد به كلانتر. كلانتر انگشتر را برد براي شاه عباس. شاه عباس تا انگشتر را ديد، حيرت زده و مات ماند. حاجي را احضار كرد تا بداند انگشتر چه طور به دستش افتاده. حاجي هم تمام ماجرا را تعريف كرد. شاه عباس فهميد كه هرچه راجع به حاجي تو دهنها افتاده، از رو بخل و حسادت است. به حاجي خلعت و پول فراواني داد و روانهاش كرد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
اين شايعه رسيد به گوش شاه عباس. شاه عباس خودش دست به كار شد تا ته و توي قضيه را دربيارد. روزي با وزيرش لباس درويشي پوشيد و رفتند به دكان حاجي. غذا كه خوردند و خواستند بروند، شاه به حاجي گفت كه ما پول نداريم. حاجي كه آنها را نشناخته بود، با روي باز جواب داد كه عيبي ندارد. هروقت پول داشتيد، قرضتان را بياريد. شاه عباس انگشترش را درآورد و به حاجي داد تا گرو قرض باشد. حاجي اول قبول نكرد، اما شاه عباس آن قدر اصرار كرد تا حاجي كوتاه آمد و انگشتر را گرفت. شب كه شد، شاه عباس ميرشب را فرستاد تا انگشتر را از صندوق دكان حاجي بدزدد و بيارد كنار زاينده رود و بدهد به شاه عباس. ميرشب رفت و با مهارت انگشتر را بلند كرد و آورد. شاه عباس و وزيرش كنار زاينده رود قدم ميزدند كه يكهو انگشتر از دستش در رفت و افتاد تو رودخانه.
فردا شاه عباس پول غذاها را داد به كلانتر و گفت كه وقتي پول را دادي، انگشتر را از حاجي بخواه. اگر مهلت خواست، بهاش بده. كلانتر رفت به دكان حاجي و پول غذا را داد. حاجي هرچه گشت، انگشتر را پيدا نكرد. ناچار به كلانتر گفت كه انگشتر را فردا ميآرم. حاجي نگران و ناراحت رفت به خانه. زن حاجي همان روز ماهي خريده بود تا شام درست كند. شكم ماهي را كه باز كرد، انگشتري تو شكم ديد. تميزش كرد و گذاشت رو تاقچه. زن كه شوهرش را ناراحت ديد، علتش را پرسيد. مرد تمام ماجرا را تعريف كرد. زن هم قضيهي پيدا شدن انگشتر را براي شوهرش گفت. حاجي تا انگشتر را ديد، فهميد كه انگشتر شاه عباس است و خيلي تعجب كرد.
فردا حاجي انگشتر را داد به كلانتر. كلانتر انگشتر را برد براي شاه عباس. شاه عباس تا انگشتر را ديد، حيرت زده و مات ماند. حاجي را احضار كرد تا بداند انگشتر چه طور به دستش افتاده. حاجي هم تمام ماجرا را تعريف كرد. شاه عباس فهميد كه هرچه راجع به حاجي تو دهنها افتاده، از رو بخل و حسادت است. به حاجي خلعت و پول فراواني داد و روانهاش كرد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.