نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم مرد مالدار و ثروتمندي بود، كه شبي خواب ديد كه سه ستاره از آسمان پايين آمدند و رو دامنش نشستند. فرداي آن شب، خوابش را براي چوپانش تعريف كرد. چوپان خواب را كه شنيد، گفت: «ارباب! خوابت را نميفروشي؟»
ارباب گفت: «مگر خواب هم خريد و فروش ميشود كه من خوابم را به تو بفروشم؟»
چوپان گفت: «تو چه كار به اين كارها داري. من مزد يك سال چوپاني را كه از تو طلبكارم، نميگيرم و تو هم خوابت را به من بده.»
ارباب كه فكر ميكرد چوپانش خيلي احمق و ساده است، قبول كرد. چوپان همين كه ديد ارباب راضي شد، بهاش گفت: «از فردا چوپان ديگري پيدا كن كه من ديگر كار نميكنم و دنبال خوابم ميروم.»
ارباب هرچه اصرار كرد، چوپان راضي نشد كه دوباره برود پي گله. چوپان بعد از خداحافظي با ارباب، راه افتاد به طرف شهر. غروب آفتاب رسيد دم دروازه. چون دروازه بسته بود، شب را بيرون دروازه خوابيد. از قضا، دختر پادشاه و پسر وزير كه عاشق هم بودند و پادشاه با ازدواجشان مخالف بود، همان شب با هم قرار گذاشته بودند كه چند كيسه جواهرات بردارند و صبح روز بعد، جلو دروازه بروند و فلنگ را ببندند. اتفاقاً صبح كه دروازه را باز كردند، پسر وزير زودتر رسيد بيرون دروازه و چون ديد كه هنوز دختره نيامده، چوپان را كه گوشهاي خواب بود، بيدار كرد و دهنهي اسبش را داد بهاش و گفت: «اين اسب را نگه دار تا من برگردم.»
پسر وزير رفت دنبال دختر پادشاه. از قضا، دختره از راه ديگري آمد و همين كه از دروازه رفت بيرون، چون هنوز هوا تاريك بود، چوپان را به جاي پسر وزير گرفت و به او گفت كه سوار شود. چوپان هم سوار اسب شد و هر دو تاختند و از شهر دور شدند. چوپان بياينكه بداند همسفرش كي هست، پشت سر دختره ميتاخت. بعد از اينكه چند فرسخ از شهر دور شدند و آفتاب زد، دختره نگاهي انداخت به پشت سرش و آه از نهادش برآمد. ديد همسفرش پسر وزير نيست. حالا نه راه پيش داشت و نه راه پس. با خودش گفت قسمت من همين مرد است. خدا كند چاروادار يا قرشمال نباشد، هر شغل ديگري كه داشته باشد، مهم نيست. چوپان هم چون هوا روشن شد، ديد همسفرش دختري است مثل قرص ماه كه نميشود چشم ازش برداشت.
مدتي رفتند تا رسيدند به بيشهاي كه سرتاسر پوشيده بود از علف خودرويي كه چهار پا جان ميدهد براي آن. دختره رو كرد به چوپان و گفت: «چه علفزار خوبي است!»
چوپان حرفي نزد و فقط سري تکان داد و حرف دختره را تأييد کرد. دختره با خودش گفت خدا را شکر که چاروادار نيست. باز مسافتي رفتند تا رسيدند به محلي که پر از زرشک بود، درختهايي که چوبش جان ميدهد براي ساختن دوک پشم ريسي. دختره باز رو کرد به چوپان و گفت: «چه درختهاي خوبي!»
باز هم چوپان حرفي نزد. دختره پي برد كه همسفرش قرشمال هم نيست. پس خيالش راحت شد و راهش را پي گرفت تا رسيدند به جايي كه پر علف قياق است، علفي كه به دهن گوسفندها خيلي خوش است. دختره باز رو كرد به چوپان و گفت كه قياق زار قشنگي است! چوپان زود با خوشحالي گفت: «آي گفتي ارباب! اگر اين جا چند گله گوسفند باشد، چراندنشان حال ميدهد.»
دختره فهميد كه همسفرش چوپان است. خدا را شكر كرد. چون ميدانست كه چوپان را ميشود تربيت كرد.
باز اسب را هي كردند و خسته و مانده كه شدند، كنار بيشهاي از اسب آمدند پايين كه استراحت كنند و غذايي بخورند. چوپان بار انداخت و دختره بهاش گفت: «تا من غذا را آماده ميكنم، تو كوزه را ببر و از اين نزديكي آب بيار.»
چوپان كوزه را برداشت و رفت تا رسيد به جوي آبي. همين كه خواست كوزه را آب كند، ديد ريگهاي ته جوي طوري ميدرخشند كه تا حالا مثلش را نديده. ريگهايي كه صاف و صيقلي و سرخ بودند. چوپان از ريگها خوشش آمد و پس از اينكه كوزه را پر كرد، با خودش گفت چند دانه از اين ريگها را تو كوزه مياندازم تا هم آب كوزه را خنك كند و شايد دختره هم از آنها خوشش بيايد. پس چند دانه سنگ انداخت تو كوزه و بردش پيش دختره. پس از خوردن غذا، دختره گفت: «كمي آب بريز رو دست من تا دستم را بشويم.»
همين كه چوپان كوزه را سرازير كرد رو دست دختره، يكي از ريگها افتاد تو دست دختره. دختره نگاه كرد و ديد ياقوتي است كه يك دانهاش تو خزانهي هيچ پادشاهي نيست. به چوپان گفت: «اين ريگ را از كجا آوردي.»
چوپان گفت: «اين كه چيزي نيست. چند هزار تا بزرگتر از اين ته همان جويي است كه ازش آب آوردم.»
دختره بهاش گفت: «برو هرچه از اين ريگها را ديدي، جمع كن و بيار.»
چوپان خوشحال از اين كه توانسته دختره را خوشحال كند، توبرهاش را برداشت و رفت همان جايي كه آب برداشته بود و شروع كرد به ريختن ريگها تو توبره. همان طوري كه ريگ جمع ميكرد، رسيد به استخري كه تهش پر بود از همان ريگها. پي برد كه ريگهايي را كه قبلاً جمع كرده، آب از اين استخر آورده، ولي تا سرش را بالا كرد، سر جاش خشك شد. ديد دختر سربريدهاي را به درختي آويزان كردهاند كه هنوز از گلوش خون ميچكد. هر قطره خون كه از گلوي دختره تو آب ميافتاد، تبديل ميشد به ياقوت. چوپان وحشت زده برگشت پيش دختر پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. دختر پادشاه هم رفت و از نزديك دختر سربريده را ديد و به چوپان گفت: «اين دختر معمولي نيست و سرّي تو اين كار است. من به جاي اول ميروم. تو هم همين نزديكيها قايم شو. شايد بتواني راز اين كار را كشف كني.»
چوپان همان نزديكي زمين را كند و زيرش قايم شد و بوته و برگ روش ريخت و بيسرو صدا منتظر ماند. يكهو ديد كه هوا تيره و تار شد و ديوي تنوره كشيد و از آسمان آمد به زمين و دختره را از درخت باز كرد و سرش را از تنهي درخت برداشت و گذاشت رو گردنش و مقداري از پوست همان درخت را كند و به جاي بريده پيچيد. دختره عطسهاي كرد و بلند شد و نشست. ديو رو كرد به دختره و گفت: «بالاخره حاضري به من دست بدهي؟»
دختره شروع كرد به بدوبيراه، كه اگر هزار سال مرا بكشي و زنده كني، من بهات دست نميدهم.»
ديو كه ديد التماس فايدهاي ندارد، سر دختره را بريد و آويزانش كرد به همان درخت و خودش هم تنوره كشيد و رفت به آسمان. چوپان از چاله بيرون آمد و رفت پيش دختر پادشاه و هر چيزي را كه ديده بود، تعريف كرد. دختره گفت: «بيا برويم و هر كاري كه ديو كرده بكنيم، شايد بتوانيم كمكش كنيم.»
رفتند پاي همان درخت و دختر را از درخت آوردند پائين و سرش را از تنهي درخت برداشتند و به گردنش چسباندند و از پوست همان درخت هم كمي كندند و دور گردنش پيچيدند. دختره زنده شد و تا ديد دختري كنارش نشسته و اين بار از ديو خبري نيست، خيلي خوشحال شد. دختر پادشاه ازش پرسيد كه تو كي هستي و اين ديو چه كاره است؟ دختره گفت: «من دختر شاه پريانم و اين ديو عاشق من شده. چون من حاضر نيستم كه باهاش عروسي كنم، مرا دزديده و آورده اينجا.»
دختر پادشاه گفت: «ما دوباره ميكشيمت و آويزان ميكنيم به درخت. وقتي دوباره ديو زندهات كرد، كمي بهاش روي خوش نشان بده. بعد ازش بپرس كه شيشهي عمرش كجاست. وقتي جاي شيشهي عمرش را فهميدي، باهاش بدرفتاري كن تا دوباره سرت را ببرد. وقتي رفت، ما ميآييم و زندهات ميكنيم. بعد شيشهي عمرش را برميداريم و ديو را از بين ميبريم.
دختره قبول كرد. چوپان سر دختر پريزاد را بريد و آويزان كرد به درخت. بعد با دختر پادشاه رفت به مخفيگاه.
فردا كه ديو دختره را زنده كرد. دختر لبخند زد و گفت: «من حاضرم كه باهات عروسي كنم، به شرطي كه تو محل شيشهي عمرت را به من بگويي.»
ديو تا اين حرف را از دختره شنيد، عصباني شد و سيلي آبداري زد به صورت دختره كه تو به شيشهي عمر من چه كار داري؟ دختره هم زد زير گريه و گفت: «ببين من حق داشتم كه راضي به عروسي نشوم. تو كه به من اعتماد نداري، چه طور توقع داري من بهات اعتماد كنم.»
ديو از كردهي خودش پشيمان شد و گفت كه شيشهي عمرش زير همان درخت دفن است. اما دختره سيلي محكمي زد تو گوشش. ديو هم عصباني شد و دوباره سرش را بريد و آويزانش كرد به همان درخت و تنوره كشيد و رفت به هوا. تا ديو رفت، دختر پادشاه و چوپان زود خودشان را رساندند به دختر پريزاد و زندهاش كردند. ازش پرسيدند كه ديو محل شيشهي عمرش را گفت؟ دختره گفت: «آره. زير همين درخت است. زود عجله كنيم تا برنگشته، شيشهي عمرش را از خاك بياريم بيرون.»
چوپان شروع كرد به كندن زمين زير درخت. زود رسيد به تخته سنگي. تخته سنگ را كه برداشت، شيشهي عمر ديو را ديد. شيشه را كه برداشت ديو سراسيمه خودش را رساند و گفت: «شيشهي عمرم را بده، من هم تا عمر دارم، غلامت ميشوم.»
دختر پريزاد اشاره كرد به چوپان و پسره هم شيشه را برد بالاي سرش و زدش به همان تخت سنگ. همين كه شيشهي عمر ديو شكست، ديو افتاد زمين و مرد. دختر پريزاد خدا را شكر كرد و به چوپان گفت: «من عهد كردهام كه هركس اين ديو را بكشد، زنش بشوم. اجازه بده كه من هم در خدمتت باشم.»
چوپان و دختر پادشاه با خوشحالي قبول كردند. هر سه رفتند نزديك شهري و چوپان را فرستادند به شهر تا وسايل لازم را براي ساختن قصري بيارد. بعد از اينكه چوپان وسايل را درست و حسابي فراهم كرد، دختر پريزاد دست به كار شد، در مدت كوتاهي قصر خيلي خوشگلي ساخت كه از عهدهي بشر خارج بود. آنجا سه نفري زندگي خوشي را شروع كردند، ولي عيش و خوشيشان زياد دوام نياورد. روزي كه چوپان براي كاري از قصر رفته بود بيرون، وزير آن شهر كه براي شكار به بيرون شهر آمده بود، گذرش به آن قصر افتاد و از زيبايي قصر تعجب كرد. رفت و در زد تا صاحب قصر را بشناسد. دخترها هم بيخبر از همه جا در را به روش باز كردند و بفرما زدند تا بيايد تو. همين كه چشم وزير به آنها افتاد، يك دل نه، صد دل عاشقشان شد. از آنها سؤال كرد كه اين قصر مال كي هست و شما چه كارهي او هستيد؟ دخترها گفتند كه اين قصر شوهر ماست كه مرد تاجري است، از تجارت خسته شده و براي استراحت آمده اينجا و اين قصر را ساخته. وزير با آنها خداحافظي كرد و در دل نقشه كشيد كه چه طور آنها را به دست بياورد. يك راست رفت به قصر پادشاه و آن قدر از خوشگلي دخترها تعريف كرد كه پادشاه نديده عاشقشان شد. شاه به وزير گفت: «فكر ميكني چه طور ميشود آنها را به دست بياوريم؟»
وزير گفت: «تاجر را احضار كن و دستور بده كه قصري مثل قصر خودش در مدت كمي براي تو بسازد. اگر در اين مدت قصر را نساخت، قصر و زنها را ميگيريم.»
روز بعد چوپان و زنها شاد و خرم نشسته بودند كه دو فراش در زدند و به چوپان گفتند كه پادشاه تو را احضار كرده. چوپان گفت كه خدا عاقبت ما را به خير كند.
با زنها خداحافظي كرد و رفت به قصر پادشاه. پادشاه پس از اينكه او را حسابي تحويل گرفت و از قصرش تعريف كرد. گفت: «ميخواهم كه براي من هم قصري عين قصر خودت بسازي و چون خيلي مشتاقم كه چنين قصري داشته باشم، چهل روز بهات مهلت مي دهم كه آمادهاش كني. اگر در اين مدت قصر را نسازي، قصر خودت و آدمهاش را ميگيريم.»
چوپان كه مقصود پادشاه را فهميده بود، گرفته و دمغ برگشت به قصر خودش. زنها تا ناراحتي شوهرشان را ديدند، پرسيدند كه چي شده؟ چوپان ماجرا را برايشان تعريف كرد. دختر پريزاد گفت: «اين كه غصه ندارد. برو به پادشاه بگو هرجا كه ميل دارد قصر ساخته شود، مصالحش را آماده كند. پادشاه دستور ميدهد كه هرچه لازم است، فراهم كنند.»
مصالح كه آماده شد، روز آخر مهلت، دختر پريزاد قصري عين قصر خودشان ساخت. صبح روز چهلم چوپان رفت به دربار و در حالي كه پادشاه و وزير با خودشان فكر ميكردند كه براي ساختن چنان قصري سالها وقت لازم است، به آنها گفت كه قصر حاضر است. بياييد تحويل بگيريد. پادشاه و وزير رفتند و تا قصر را ديدند، از خوشگلياش طوري تعجب كردند كه داشتند شاخ درميآوردند. پادشاه به وزير گفت: «اين بار تيرت به سنگ خورد. ديگر چه بهانهاي بتراشيم؟»
وزير گفت: «جلو تاجر از من بپرس كه اين قصر چي كم دارد؟ من ترتيب كار را ميدهم.»
پادشاه وقتي چوپان كنارش ايستاده بود، از وزير پرسيد: «خوب جناب وزير! به نظر تو اين قصر چي كم دارد؟»
وزير گويد: «قبلهي عالم! اگر تو اين قصر گل قهقهه بود، چيزي كم نداشت.»
پادشاه رو كرد به تاجر و گفت: «شنيدي وزير ما چه گفت؟ تو بايد گل قهقهه را براي ما آماده كني.»
چوپان با لب و لوچهي آويزان و گرفته و آشفته برگشت به قصر خودش. زنها تا او را پكر و گرفته ديدند، پرسيدند: «باز چه خبر شده؟»
چوپان گفت: «دست از دلم برداريد. پادشاه اين بار هوس گل قهقهه كرده.»
دختر پريزاد گفت: «هركس پادشاه را راهنمايي كرده، آدم واردي بوده. چون گل قهقهه، گل كميابي است، ولي مهم نيست. من تهيهاش ميكنم. تو چهل روز از پادشاه مهلت بخواه.»
روز بعد چوپان از پادشاه چهل روز مهلت گرفت. دختر پريزاد نامهاي نوشت و داد به چوپان و گفت: «برو به فلان جنگل. آنجا باغي است و تو باغ استخري است. كنار استخر قايم شو. نزديك ظهر سه تا كبوتر ميآيند كنار استخر. خيلي مواظب باش كه هيچ كدام تو را نبينند. وقتي ديدند كسي آنجا نيست، از جلد كبوتر ميآيند بيرون و ميشوند سه تا دختر و ميروند تو كه شنا كنند. همين كه رفتند تو استخر، بايد خودت را برساني به جلد كبوتر سفيد و برش داري. دو كبوتر سياه پس از پوشيدن جلدشان پرواز ميكنند. كبوتر سفيد كه جلدش را برداشتي، ميماند. اين خط را بهاش نشان بده. خودش گل قهقهه را برايت ميآورد.
چوپان نامه را گرفت و رفت به همان باغ و كنار همان استخر كه دختر نشانههايش را داده بود، پشت درختي قايم شد. نزديك شب بود كه صداي پرواز كبوتر آمد. ديد كه يك كبوتر سفيد و دو کبوتر سياه معلق زنان وارد باغ شدند و دور باغ گردشي کردند و کنار استخر آمدند پايين و سه تا دختر از جلد كبوتر بيرون آمدند كه از خوشگلي نميشد چشم ازشان برداشت. دخترها نگاهي به دور و بر انداختند و وارد استخر شدند. چوپان از پناه درخت آمد بيرون و تيز و تند جلد كبوتر سفيد را برداشت. همين كه دخترها پسره را ديدند، رفتند به طرف جلدشان. كبوترهاي سياه جلدشان را پوشيدند و پرواز كردند، ولي دختري كه جلد كبوتر سفيد داشت، گرفته و پريشان سر جايش ماند. چوپان نامهي دختر را به او داد. دختر همين كه نامهي دختر پريزاد را ديد، آن را بوسيد و گفت: «پسرجان! تو را به خدا راست بگو كه صاحب اين خط زنده است؟»
چوپان گفت: «بله. زنده است.»
پسره ماجراي دختر پريزاد را براي او تعريف كرد. دختر گفت: «من خواهرش هستم. ما سالهاست ازش خبر نداريم. حالا همين جا باش تا من گل قهقهه را بيارم.»
اين را گفت و رفت تو جلدش و به صورت كبوتر درآمد و پر كشيد به آسمان. بعد از ساعتي برگشت. گل قهقهه را گرفته بود به نوكش و پيش چوپان به زمين نشست و از آنجا همراه پسره رفت پيش خواهرش. دو خواهر كه به هم رسيدند، دست انداختند به گردن هم و مدتي گريه كردند. بعد از گريه، همه خوشحال شدند كه دو خواهر بعد از سالها به هم رسيدهاند. خواهر دومي هم پيش آنها ماند.
صبح روز چهلم، چوپان گل قهقهه را برداشت و رفت به قصر پادشاه. پادشاه و وزير خيلي ناراحت شدند كه تاجر توانسته به عهدش وفا كند. پادشاه اين بار هم رو كرد به وزير و گفت: «ديگر چي لازم است؟»
وزير گفت: «قبلهي عالم! شيرِ شير تو مشك شير پشت شير.»
پادشاه گفت: «جناب تاجرباشي! تو كه زحمت كشيدي و گل قهقهه را آوردي، خوب است چيزي را كه وزير ميگويد، بياري.»
چوپان اين بار هم چهل روز مهلت گرفت و رفت به قصر و ماجرا را براي زنها تعريف كرد. دختر پريزاد گفت: «هيچ غصه نخور. بيا چند روزي خستگي در كن. چند روز به آخر مهلت، چيزي را كه پادشاه خواسته، تهيه ميكنيم.»
چند روز مانده به پايان مهلت، دختر پريزاد گفت: «برو فلان بيشه، زير فلان درخت قايم شو. نزديك ظهر شيري ميآيد كه پادشاه جنگل است و خاري رفته به پاش. همين كه رسيد جلو تو، پاشو با ادب سلام كن و به او بگو كه دختر پادشاه پريان سلام رساند و مرا براي درمان پاي تو فرستاده. بعد آرام خار را از پاش بكش بيرون. پس از اينكه خار را از پاش كشيدي، شير از تو ميپرسد چه مطلب داري؟ مقصودت را بگو.»
چوپان راه افتاد و از چند جنگل گذشت تا رسيد به آن بيشه. زير درختي كه پريزاد نشان داده بود، قايم شد. نزديك ظهر صداي غرش شيري را شنيد كه لرزه انداخت به تنش و ديد شيري لنگ لنگان به درخت نزديك ميشود. چوپان كه از ترس داشت ميلرزيد، از پناه درخت آمد بيرون و با ادب به شير سلام كرد و گفت: «دختر شاه پريان به تو سلام رساند و مرا براي درمان پاي تو فرستاده.»
شير خوشحال شد و از دختر پريزاد تشكر كرد. چوپان آرام خار پاي شير را بيرون كشيد. شير گفت: «خوب، چه مطلبي داري؟»
چوپان گفت: «پادشاه فلان شهر از من شير شير تو مشك شير پشت شير خواسته.»
شير نعرهاي كشيد. تمام شيرهاي جنگل جمع شدند و به آنها گفت: «از شما كسي تازگي مرده؟»
شيري گفت: «بله. پدر من ديروز مرده.»
شير گفت: «زود برو پوستش را بيار.»
پوست كه حاضر شد، چوپان مشكي ساخت. شير رو كرد به شيرها و گفت: «بين شما كسي هست كه شير داشته باشد؟»
چند شير ماده گفتند ما شير داريم. شير به چوپان گفت: «هرچه شير ميخواهي، بدوش.»
چوپان با ترس و لرز شروع كرد به دوشيدن شير. خوب كه شير دوشيد و مشك را پر كرد، شير به شير نر جواني گفت: «اين مرد را هرجا ميخواهد برسان.»
چوپان مشك شير را برداشت و سوار پشت شير جوان شد و گفت كه برود به قصر فلان پادشاه. شير غريد و به سرعت باد راه افتاد به طرف شهر.
پادشاه و وزير تو باغ نشسته بودند كه تاجر با شير شير، تو مشك شير، پشت شير وارد شد. به چوپان گفتند اين شير را مرخص كن كه ما جرأت نداريم اين حيوان را نگاه كنيم. چوپان شير را مرخص كرد و خودش هم مشك شير را تحويل داد و برگشت به قصرش. بعد از چند روز باز پادشاه به دستور وزير پسره را احضار كرد و از او خواست كه اسب چل كرهاي برايش بيارد. چوپان گرفته و خسته از بيرحمي پادشاه برگشت به قصرش و به زنها گفت كه پادشاه اين بار، اسب چل كره ميخواهد. دختر پريزاد گفت: «اسب چل كره حيوان سركش و چموشي است كه به هيچ كس دست نميدهد و رام نميشود. چل كره دارد يكي از يكي وحشيتر. گلهاي هستند كه شير و پلنگ هم جرأت نميكند به آنها نزديك شود. تو برو چهل روز از پادشاه مهلت بگير. بعد برو به فلان جنگل، آنجا چشمهي آبي است. برو بالاي فلان درخت گردوي كنار چشمه. خوب خودت را قايم كن و مواظب باش عكست تو آب نيفتد، چون اگر اسب چل كره عكست را تو آب ببيند، مرگت حتمي است. وقت ظهر اسب با كرههاش ميآيد زير آن درخت كنار چشمه تا آب بخورد. تا لب به آب گذاشت، خودت را بنداز پشتش و محكم يالش را بگير، ولي خوب مواظب باش كه خطا نكني. تا يالش را گرفتي و اسب سرش را بلند كرد، تو گوشش بگو دختر شاه پريان سلام رساند و گفت با من بيا به باغ پادشاه.»
چوپان بيچاره دوباره از اين جنگل به آن جنگل رفت تا آخر سر چشمه و درخت را پيدا كرد. رفت بالاي درخت و خودش را ميان شاخ و برگ درخت قايم كرد. خيلي نگذشته بود كه ديد صداي گُرپ گُرپ گلهي اسب بلند شد. اسب چل كره از جلو و كرههايش پشت سر او آمدند كنار چشمه. تا اسب چل كره پوزش را زد به آب، چوپان يكهو خودش را از بالاي درخت انداخت پشت اسب و محكم يالش را گرفت. اسب وحشي شيههاي كشيد كه تمام جنگل به لرزه افتاد. سرش را راست كرد و آماده شد كه جفتك بزند و كرهها هم از دور و بر به چوپان هجوم آوردند، كه چوپان سر گذاشت به گوشش و گفت دختر شاه پريان سلام رساند و گفت با من بيا به باغ پادشاه. اسب چل كره با شنيدن پيغام دختر پريزاد آرام گرفت.
كرهها هم سرجاشان ايستادند. اسب چل كره با تاخت حركت كرد به طرف باغ پادشاه. يكهو مردم ديدند كه گُرپ گُرپ و گرد و غبار بلند شد و از دل گرد و خاك اسب چل كره با كرههاش وارد شهر شدند و يكراست رفتند به قصر پادشاه.
چوپان اسب چل كره را برد و داد به پادشاه. پادشاه رو كرد به وزير و گفت: «اين كارها بيفايده است. بايد كاري كني كه سر اين مرد را زير آب كنيم.»
وزير گفت: «اين دفعه ازش بخواه كه برود آن دنيا و نامهاي براي پادشاه بزرگ؛ پدر بزرگوارت ببرد.»
چوپان بيچاره هنوز گرد راه را از تنش نشسته بود كه احضارش كردند به دربار پادشاه. تا رسيد، وزير گفت: «پدر شاه مدتي است مرده و ما ازش خبري نداريم، بايد بروي آن دنيا و نامهي پادشاه را به پدرش برساني و خبر بياري كه چه حال و روزي دارد. تو بهشت است يا جهنم.»
از اين حرف دود از كلهي چوپان بخت برگشته بلند شد و سايهي مرگ را رو سرش ديد. با چشم گريان و دل بريان برگشت به قصر خودش. به زنها گفت كه اين دفعه فكر گور و كفن مرا كردهاند. ولي تا حرف پادشاه را به دختر پريزاد گفت، دختر پريزاد شوهرش را دلداري داد و گفت: «هيچ ناراحت نباش. اگر آنها فكر گورت را كردهاند، من هم فكر كفن آنها را ميكنم. برو به پادشاه بگو چهل روز مهلت بده و هرچه ميتواند تو ميدان بزرگ شهر، هيزم جمع كند.»
چوپان رفت پيش پادشاه و چهل روز مهلت خواست. پادشاه دستور داد كه همهي مردم، يك روز هيزم جمع كنند و بيارند و بريزند تو ميدان بزرگ شهر. همين كه ميدان بزرگ شهر شد انبار هيزم، دختر پريزاد به چوپان گفت كه فردا تو برو بالاي هيزمها و بگو هيزمها را آتش بزنند.
روز بعد در حضور پادشاه و مردم شهر، چوپان نامهي پادشاه را گرفت و رفت بالاي خرمن هيزم و دستور داد كه از چهار طرف هيزمها را آتش بزنند. همين كه دود بلند شد، پريزاد و خواهرش به صورت دو تا كبوتر درآمدند و از اوج آسمان خودشان را رساندند به چوپان و از دل دود مرد پريشان را برداشتند و يك راست بردند به قصرشان. هيزمها كه سوخت، پادشاه و مردم خيال كردند كه چوپان سوخته. پادشاه و وزير خوشحال شدند كه با اين كلك توانستهاند تاجر را از سر راهشان بردارند و دست بندازند رو زنها. روز بعد پادشاه و وزير رفتند به قصر اين بابا كه خود قصر و زنها را بگيرند و ازشان بخواهند حالا كه تاجر سوخته و برنميگردد، بهتر است تشريف بيارند قصر پادشاه.
دختر پريزاد گفت: «قول پادشاه بايد قول مرد باشد. شوهر ما چهل روز از تو مهلت خواسته، اگر تا سر چهل روز خبري نياورد، ما در اختيار توايم.»
پادشاه ناچار قبول كرد و به وزير گفت: «ما كه اين همه صبر كردهايم، اين چند روز را هم صبر ميكنيم.»
اما پريزاد كه هركاري از دستش برميآمد، صبح روز چهلم، نامهاي به خط و مُهر پدر شاه نوشت كه: «فرزند عزيز! قاصد و نامهات رسيد. از اين كه به فكر مني، خيلي خوشحال شدم. چون خيلي دلم براي تو و وزير اعظم تنگ شده، به رسيدن اين نامه، تاج و تخت را به همين قاصد واگذار كن و مدتي به اين دنيا بيا تا ديدار تازه كنيم. باز هروقت دلت خواست، با وزير برگرد به همان دنيا و پادشاهي را تحويل بگير.
نامه را داد به چوپان و گفت: «به همان ميدان برو و خودت را خاكستر مال كن و با سر و وضع ژوليده برو بارگاه و اين نامه را بده پادشاه.»
چوپان نامه را گرفت و با سر و تن سياه و خاكستري و سر و وضع پريشان رفت به بارگاه پادشاه. همين كه پادشاه و وزير چشمشان افتاد به تاجر، نزديك بود پس بيفتند، چون با چشم خودشان ديده بودند كه در حضورشان سوخت و مرد. چوپان جلو رفت و تعظيم كرد و گفت: «پدرتان تو بهشت بود، ولي خيلي دلش براي شما و وزير تنگ شده. اين نامه را دادند كه به شما تقديم كنم.»
پادشاه نامه را گرفت و تا سرش را باز كرد، خط و مُهر نامه را شناخت. آن را بوسيد و گذاشت رو چشمش و دادش به وزير. پس از چند روز در حضور اعيان و اشراف، تخت و تاج را داد به چوپان و به مردم گفت: «تا وقتي ما برنگشتهايم، پادشاه شما اين مرد است، بايد ازش اطاعت كنيد.»
اين را گفت و دستور داد كه دو برابر هيزمهايي كه دفعهي قبل آورده بودند، هيزم تو ميدان جمع كنند. هيزمها كه خرمن شد، شاه با وزير كه راضي به اين مسافرت نبود، ولي از ترس پادشاه جرأت مخالفت نداشت، رفتند بالاي هيزمها كه چوپان دستور داد هيزمها را از چهار طرف آتش بزنند، آتش كه روشن شد، پادشاه و وزير همان اول كار سوختند و خاكستر شدند. كلهشان كه تركيد و صدا كرد، مردم از شوق فرياد كشيدند كه اين دو تا بابا هم رفتند به بهشت.
از آن روز چوپان شد پادشاه، اما چند ماه بعد، پادشاهي را داد به يك بابايي و با مال فراوان و زنهاش راه افتاد به طرف زادگاهش. به شهر كه نزديك شد، ارباب سابقش را ديد كه كنار راه دراز كشيده و گوسفندها هم دارند چرا ميكنند. غلامي را فرستاد تا او را بيارد. ارباب كه چوپانش را نميشناخت، تعظيم كرد. چوپان گفت: «مرا ميشناسي؟»
ارباب گفت: «نه قربان!»
ارباب ميديد كه اين مرد با چوپانش شباهت دارد، اما باور نميكرد كه آن آدم آواره اين دم و دستگاه را به هم بزند. اما چوپان گفت: «تو هيچ وقت خوابت را به كسي فروختهاي؟»
ارباب گفت: «چند سال پيش خوابم را به چوپانم فروختم.»
چوپان ارباب هاج و واج را برد پيش زنها. هر سه را نشان داد و گفت: «آن سه ستارهاي كه تو خواب نشستند رو دامنت، همين زنها بودند، اما تو چون خوابت را به من فروختي، آنها قسمت من شدند.»
ارباب فهميد كه اين بابا همان چوپان سابق خودش است، بغلش كرد و بوسيدش. چوپان هم به تلافي محبتهايي كه اربابش زمان چوپاني در حقش كرده بود، مال زيادي به او بخشيد و تا آخر عمر با زنهاش و ثروتي كه صاحب شده بود، به خير و خوشي زندگي كرد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
ارباب گفت: «مگر خواب هم خريد و فروش ميشود كه من خوابم را به تو بفروشم؟»
چوپان گفت: «تو چه كار به اين كارها داري. من مزد يك سال چوپاني را كه از تو طلبكارم، نميگيرم و تو هم خوابت را به من بده.»
ارباب كه فكر ميكرد چوپانش خيلي احمق و ساده است، قبول كرد. چوپان همين كه ديد ارباب راضي شد، بهاش گفت: «از فردا چوپان ديگري پيدا كن كه من ديگر كار نميكنم و دنبال خوابم ميروم.»
ارباب هرچه اصرار كرد، چوپان راضي نشد كه دوباره برود پي گله. چوپان بعد از خداحافظي با ارباب، راه افتاد به طرف شهر. غروب آفتاب رسيد دم دروازه. چون دروازه بسته بود، شب را بيرون دروازه خوابيد. از قضا، دختر پادشاه و پسر وزير كه عاشق هم بودند و پادشاه با ازدواجشان مخالف بود، همان شب با هم قرار گذاشته بودند كه چند كيسه جواهرات بردارند و صبح روز بعد، جلو دروازه بروند و فلنگ را ببندند. اتفاقاً صبح كه دروازه را باز كردند، پسر وزير زودتر رسيد بيرون دروازه و چون ديد كه هنوز دختره نيامده، چوپان را كه گوشهاي خواب بود، بيدار كرد و دهنهي اسبش را داد بهاش و گفت: «اين اسب را نگه دار تا من برگردم.»
پسر وزير رفت دنبال دختر پادشاه. از قضا، دختره از راه ديگري آمد و همين كه از دروازه رفت بيرون، چون هنوز هوا تاريك بود، چوپان را به جاي پسر وزير گرفت و به او گفت كه سوار شود. چوپان هم سوار اسب شد و هر دو تاختند و از شهر دور شدند. چوپان بياينكه بداند همسفرش كي هست، پشت سر دختره ميتاخت. بعد از اينكه چند فرسخ از شهر دور شدند و آفتاب زد، دختره نگاهي انداخت به پشت سرش و آه از نهادش برآمد. ديد همسفرش پسر وزير نيست. حالا نه راه پيش داشت و نه راه پس. با خودش گفت قسمت من همين مرد است. خدا كند چاروادار يا قرشمال نباشد، هر شغل ديگري كه داشته باشد، مهم نيست. چوپان هم چون هوا روشن شد، ديد همسفرش دختري است مثل قرص ماه كه نميشود چشم ازش برداشت.
مدتي رفتند تا رسيدند به بيشهاي كه سرتاسر پوشيده بود از علف خودرويي كه چهار پا جان ميدهد براي آن. دختره رو كرد به چوپان و گفت: «چه علفزار خوبي است!»
چوپان حرفي نزد و فقط سري تکان داد و حرف دختره را تأييد کرد. دختره با خودش گفت خدا را شکر که چاروادار نيست. باز مسافتي رفتند تا رسيدند به محلي که پر از زرشک بود، درختهايي که چوبش جان ميدهد براي ساختن دوک پشم ريسي. دختره باز رو کرد به چوپان و گفت: «چه درختهاي خوبي!»
باز هم چوپان حرفي نزد. دختره پي برد كه همسفرش قرشمال هم نيست. پس خيالش راحت شد و راهش را پي گرفت تا رسيدند به جايي كه پر علف قياق است، علفي كه به دهن گوسفندها خيلي خوش است. دختره باز رو كرد به چوپان و گفت كه قياق زار قشنگي است! چوپان زود با خوشحالي گفت: «آي گفتي ارباب! اگر اين جا چند گله گوسفند باشد، چراندنشان حال ميدهد.»
دختره فهميد كه همسفرش چوپان است. خدا را شكر كرد. چون ميدانست كه چوپان را ميشود تربيت كرد.
باز اسب را هي كردند و خسته و مانده كه شدند، كنار بيشهاي از اسب آمدند پايين كه استراحت كنند و غذايي بخورند. چوپان بار انداخت و دختره بهاش گفت: «تا من غذا را آماده ميكنم، تو كوزه را ببر و از اين نزديكي آب بيار.»
چوپان كوزه را برداشت و رفت تا رسيد به جوي آبي. همين كه خواست كوزه را آب كند، ديد ريگهاي ته جوي طوري ميدرخشند كه تا حالا مثلش را نديده. ريگهايي كه صاف و صيقلي و سرخ بودند. چوپان از ريگها خوشش آمد و پس از اينكه كوزه را پر كرد، با خودش گفت چند دانه از اين ريگها را تو كوزه مياندازم تا هم آب كوزه را خنك كند و شايد دختره هم از آنها خوشش بيايد. پس چند دانه سنگ انداخت تو كوزه و بردش پيش دختره. پس از خوردن غذا، دختره گفت: «كمي آب بريز رو دست من تا دستم را بشويم.»
همين كه چوپان كوزه را سرازير كرد رو دست دختره، يكي از ريگها افتاد تو دست دختره. دختره نگاه كرد و ديد ياقوتي است كه يك دانهاش تو خزانهي هيچ پادشاهي نيست. به چوپان گفت: «اين ريگ را از كجا آوردي.»
چوپان گفت: «اين كه چيزي نيست. چند هزار تا بزرگتر از اين ته همان جويي است كه ازش آب آوردم.»
دختره بهاش گفت: «برو هرچه از اين ريگها را ديدي، جمع كن و بيار.»
چوپان خوشحال از اين كه توانسته دختره را خوشحال كند، توبرهاش را برداشت و رفت همان جايي كه آب برداشته بود و شروع كرد به ريختن ريگها تو توبره. همان طوري كه ريگ جمع ميكرد، رسيد به استخري كه تهش پر بود از همان ريگها. پي برد كه ريگهايي را كه قبلاً جمع كرده، آب از اين استخر آورده، ولي تا سرش را بالا كرد، سر جاش خشك شد. ديد دختر سربريدهاي را به درختي آويزان كردهاند كه هنوز از گلوش خون ميچكد. هر قطره خون كه از گلوي دختره تو آب ميافتاد، تبديل ميشد به ياقوت. چوپان وحشت زده برگشت پيش دختر پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. دختر پادشاه هم رفت و از نزديك دختر سربريده را ديد و به چوپان گفت: «اين دختر معمولي نيست و سرّي تو اين كار است. من به جاي اول ميروم. تو هم همين نزديكيها قايم شو. شايد بتواني راز اين كار را كشف كني.»
چوپان همان نزديكي زمين را كند و زيرش قايم شد و بوته و برگ روش ريخت و بيسرو صدا منتظر ماند. يكهو ديد كه هوا تيره و تار شد و ديوي تنوره كشيد و از آسمان آمد به زمين و دختره را از درخت باز كرد و سرش را از تنهي درخت برداشت و گذاشت رو گردنش و مقداري از پوست همان درخت را كند و به جاي بريده پيچيد. دختره عطسهاي كرد و بلند شد و نشست. ديو رو كرد به دختره و گفت: «بالاخره حاضري به من دست بدهي؟»
دختره شروع كرد به بدوبيراه، كه اگر هزار سال مرا بكشي و زنده كني، من بهات دست نميدهم.»
ديو كه ديد التماس فايدهاي ندارد، سر دختره را بريد و آويزانش كرد به همان درخت و خودش هم تنوره كشيد و رفت به آسمان. چوپان از چاله بيرون آمد و رفت پيش دختر پادشاه و هر چيزي را كه ديده بود، تعريف كرد. دختره گفت: «بيا برويم و هر كاري كه ديو كرده بكنيم، شايد بتوانيم كمكش كنيم.»
رفتند پاي همان درخت و دختر را از درخت آوردند پائين و سرش را از تنهي درخت برداشتند و به گردنش چسباندند و از پوست همان درخت هم كمي كندند و دور گردنش پيچيدند. دختره زنده شد و تا ديد دختري كنارش نشسته و اين بار از ديو خبري نيست، خيلي خوشحال شد. دختر پادشاه ازش پرسيد كه تو كي هستي و اين ديو چه كاره است؟ دختره گفت: «من دختر شاه پريانم و اين ديو عاشق من شده. چون من حاضر نيستم كه باهاش عروسي كنم، مرا دزديده و آورده اينجا.»
دختر پادشاه گفت: «ما دوباره ميكشيمت و آويزان ميكنيم به درخت. وقتي دوباره ديو زندهات كرد، كمي بهاش روي خوش نشان بده. بعد ازش بپرس كه شيشهي عمرش كجاست. وقتي جاي شيشهي عمرش را فهميدي، باهاش بدرفتاري كن تا دوباره سرت را ببرد. وقتي رفت، ما ميآييم و زندهات ميكنيم. بعد شيشهي عمرش را برميداريم و ديو را از بين ميبريم.
دختره قبول كرد. چوپان سر دختر پريزاد را بريد و آويزان كرد به درخت. بعد با دختر پادشاه رفت به مخفيگاه.
فردا كه ديو دختره را زنده كرد. دختر لبخند زد و گفت: «من حاضرم كه باهات عروسي كنم، به شرطي كه تو محل شيشهي عمرت را به من بگويي.»
ديو تا اين حرف را از دختره شنيد، عصباني شد و سيلي آبداري زد به صورت دختره كه تو به شيشهي عمر من چه كار داري؟ دختره هم زد زير گريه و گفت: «ببين من حق داشتم كه راضي به عروسي نشوم. تو كه به من اعتماد نداري، چه طور توقع داري من بهات اعتماد كنم.»
ديو از كردهي خودش پشيمان شد و گفت كه شيشهي عمرش زير همان درخت دفن است. اما دختره سيلي محكمي زد تو گوشش. ديو هم عصباني شد و دوباره سرش را بريد و آويزانش كرد به همان درخت و تنوره كشيد و رفت به هوا. تا ديو رفت، دختر پادشاه و چوپان زود خودشان را رساندند به دختر پريزاد و زندهاش كردند. ازش پرسيدند كه ديو محل شيشهي عمرش را گفت؟ دختره گفت: «آره. زير همين درخت است. زود عجله كنيم تا برنگشته، شيشهي عمرش را از خاك بياريم بيرون.»
چوپان شروع كرد به كندن زمين زير درخت. زود رسيد به تخته سنگي. تخته سنگ را كه برداشت، شيشهي عمر ديو را ديد. شيشه را كه برداشت ديو سراسيمه خودش را رساند و گفت: «شيشهي عمرم را بده، من هم تا عمر دارم، غلامت ميشوم.»
دختر پريزاد اشاره كرد به چوپان و پسره هم شيشه را برد بالاي سرش و زدش به همان تخت سنگ. همين كه شيشهي عمر ديو شكست، ديو افتاد زمين و مرد. دختر پريزاد خدا را شكر كرد و به چوپان گفت: «من عهد كردهام كه هركس اين ديو را بكشد، زنش بشوم. اجازه بده كه من هم در خدمتت باشم.»
چوپان و دختر پادشاه با خوشحالي قبول كردند. هر سه رفتند نزديك شهري و چوپان را فرستادند به شهر تا وسايل لازم را براي ساختن قصري بيارد. بعد از اينكه چوپان وسايل را درست و حسابي فراهم كرد، دختر پريزاد دست به كار شد، در مدت كوتاهي قصر خيلي خوشگلي ساخت كه از عهدهي بشر خارج بود. آنجا سه نفري زندگي خوشي را شروع كردند، ولي عيش و خوشيشان زياد دوام نياورد. روزي كه چوپان براي كاري از قصر رفته بود بيرون، وزير آن شهر كه براي شكار به بيرون شهر آمده بود، گذرش به آن قصر افتاد و از زيبايي قصر تعجب كرد. رفت و در زد تا صاحب قصر را بشناسد. دخترها هم بيخبر از همه جا در را به روش باز كردند و بفرما زدند تا بيايد تو. همين كه چشم وزير به آنها افتاد، يك دل نه، صد دل عاشقشان شد. از آنها سؤال كرد كه اين قصر مال كي هست و شما چه كارهي او هستيد؟ دخترها گفتند كه اين قصر شوهر ماست كه مرد تاجري است، از تجارت خسته شده و براي استراحت آمده اينجا و اين قصر را ساخته. وزير با آنها خداحافظي كرد و در دل نقشه كشيد كه چه طور آنها را به دست بياورد. يك راست رفت به قصر پادشاه و آن قدر از خوشگلي دخترها تعريف كرد كه پادشاه نديده عاشقشان شد. شاه به وزير گفت: «فكر ميكني چه طور ميشود آنها را به دست بياوريم؟»
وزير گفت: «تاجر را احضار كن و دستور بده كه قصري مثل قصر خودش در مدت كمي براي تو بسازد. اگر در اين مدت قصر را نساخت، قصر و زنها را ميگيريم.»
روز بعد چوپان و زنها شاد و خرم نشسته بودند كه دو فراش در زدند و به چوپان گفتند كه پادشاه تو را احضار كرده. چوپان گفت كه خدا عاقبت ما را به خير كند.
با زنها خداحافظي كرد و رفت به قصر پادشاه. پادشاه پس از اينكه او را حسابي تحويل گرفت و از قصرش تعريف كرد. گفت: «ميخواهم كه براي من هم قصري عين قصر خودت بسازي و چون خيلي مشتاقم كه چنين قصري داشته باشم، چهل روز بهات مهلت مي دهم كه آمادهاش كني. اگر در اين مدت قصر را نسازي، قصر خودت و آدمهاش را ميگيريم.»
چوپان كه مقصود پادشاه را فهميده بود، گرفته و دمغ برگشت به قصر خودش. زنها تا ناراحتي شوهرشان را ديدند، پرسيدند كه چي شده؟ چوپان ماجرا را برايشان تعريف كرد. دختر پريزاد گفت: «اين كه غصه ندارد. برو به پادشاه بگو هرجا كه ميل دارد قصر ساخته شود، مصالحش را آماده كند. پادشاه دستور ميدهد كه هرچه لازم است، فراهم كنند.»
مصالح كه آماده شد، روز آخر مهلت، دختر پريزاد قصري عين قصر خودشان ساخت. صبح روز چهلم چوپان رفت به دربار و در حالي كه پادشاه و وزير با خودشان فكر ميكردند كه براي ساختن چنان قصري سالها وقت لازم است، به آنها گفت كه قصر حاضر است. بياييد تحويل بگيريد. پادشاه و وزير رفتند و تا قصر را ديدند، از خوشگلياش طوري تعجب كردند كه داشتند شاخ درميآوردند. پادشاه به وزير گفت: «اين بار تيرت به سنگ خورد. ديگر چه بهانهاي بتراشيم؟»
وزير گفت: «جلو تاجر از من بپرس كه اين قصر چي كم دارد؟ من ترتيب كار را ميدهم.»
پادشاه وقتي چوپان كنارش ايستاده بود، از وزير پرسيد: «خوب جناب وزير! به نظر تو اين قصر چي كم دارد؟»
وزير گويد: «قبلهي عالم! اگر تو اين قصر گل قهقهه بود، چيزي كم نداشت.»
پادشاه رو كرد به تاجر و گفت: «شنيدي وزير ما چه گفت؟ تو بايد گل قهقهه را براي ما آماده كني.»
چوپان با لب و لوچهي آويزان و گرفته و آشفته برگشت به قصر خودش. زنها تا او را پكر و گرفته ديدند، پرسيدند: «باز چه خبر شده؟»
چوپان گفت: «دست از دلم برداريد. پادشاه اين بار هوس گل قهقهه كرده.»
دختر پريزاد گفت: «هركس پادشاه را راهنمايي كرده، آدم واردي بوده. چون گل قهقهه، گل كميابي است، ولي مهم نيست. من تهيهاش ميكنم. تو چهل روز از پادشاه مهلت بخواه.»
روز بعد چوپان از پادشاه چهل روز مهلت گرفت. دختر پريزاد نامهاي نوشت و داد به چوپان و گفت: «برو به فلان جنگل. آنجا باغي است و تو باغ استخري است. كنار استخر قايم شو. نزديك ظهر سه تا كبوتر ميآيند كنار استخر. خيلي مواظب باش كه هيچ كدام تو را نبينند. وقتي ديدند كسي آنجا نيست، از جلد كبوتر ميآيند بيرون و ميشوند سه تا دختر و ميروند تو كه شنا كنند. همين كه رفتند تو استخر، بايد خودت را برساني به جلد كبوتر سفيد و برش داري. دو كبوتر سياه پس از پوشيدن جلدشان پرواز ميكنند. كبوتر سفيد كه جلدش را برداشتي، ميماند. اين خط را بهاش نشان بده. خودش گل قهقهه را برايت ميآورد.
چوپان نامه را گرفت و رفت به همان باغ و كنار همان استخر كه دختر نشانههايش را داده بود، پشت درختي قايم شد. نزديك شب بود كه صداي پرواز كبوتر آمد. ديد كه يك كبوتر سفيد و دو کبوتر سياه معلق زنان وارد باغ شدند و دور باغ گردشي کردند و کنار استخر آمدند پايين و سه تا دختر از جلد كبوتر بيرون آمدند كه از خوشگلي نميشد چشم ازشان برداشت. دخترها نگاهي به دور و بر انداختند و وارد استخر شدند. چوپان از پناه درخت آمد بيرون و تيز و تند جلد كبوتر سفيد را برداشت. همين كه دخترها پسره را ديدند، رفتند به طرف جلدشان. كبوترهاي سياه جلدشان را پوشيدند و پرواز كردند، ولي دختري كه جلد كبوتر سفيد داشت، گرفته و پريشان سر جايش ماند. چوپان نامهي دختر را به او داد. دختر همين كه نامهي دختر پريزاد را ديد، آن را بوسيد و گفت: «پسرجان! تو را به خدا راست بگو كه صاحب اين خط زنده است؟»
چوپان گفت: «بله. زنده است.»
پسره ماجراي دختر پريزاد را براي او تعريف كرد. دختر گفت: «من خواهرش هستم. ما سالهاست ازش خبر نداريم. حالا همين جا باش تا من گل قهقهه را بيارم.»
اين را گفت و رفت تو جلدش و به صورت كبوتر درآمد و پر كشيد به آسمان. بعد از ساعتي برگشت. گل قهقهه را گرفته بود به نوكش و پيش چوپان به زمين نشست و از آنجا همراه پسره رفت پيش خواهرش. دو خواهر كه به هم رسيدند، دست انداختند به گردن هم و مدتي گريه كردند. بعد از گريه، همه خوشحال شدند كه دو خواهر بعد از سالها به هم رسيدهاند. خواهر دومي هم پيش آنها ماند.
صبح روز چهلم، چوپان گل قهقهه را برداشت و رفت به قصر پادشاه. پادشاه و وزير خيلي ناراحت شدند كه تاجر توانسته به عهدش وفا كند. پادشاه اين بار هم رو كرد به وزير و گفت: «ديگر چي لازم است؟»
وزير گفت: «قبلهي عالم! شيرِ شير تو مشك شير پشت شير.»
پادشاه گفت: «جناب تاجرباشي! تو كه زحمت كشيدي و گل قهقهه را آوردي، خوب است چيزي را كه وزير ميگويد، بياري.»
چوپان اين بار هم چهل روز مهلت گرفت و رفت به قصر و ماجرا را براي زنها تعريف كرد. دختر پريزاد گفت: «هيچ غصه نخور. بيا چند روزي خستگي در كن. چند روز به آخر مهلت، چيزي را كه پادشاه خواسته، تهيه ميكنيم.»
چند روز مانده به پايان مهلت، دختر پريزاد گفت: «برو فلان بيشه، زير فلان درخت قايم شو. نزديك ظهر شيري ميآيد كه پادشاه جنگل است و خاري رفته به پاش. همين كه رسيد جلو تو، پاشو با ادب سلام كن و به او بگو كه دختر پادشاه پريان سلام رساند و مرا براي درمان پاي تو فرستاده. بعد آرام خار را از پاش بكش بيرون. پس از اينكه خار را از پاش كشيدي، شير از تو ميپرسد چه مطلب داري؟ مقصودت را بگو.»
چوپان راه افتاد و از چند جنگل گذشت تا رسيد به آن بيشه. زير درختي كه پريزاد نشان داده بود، قايم شد. نزديك ظهر صداي غرش شيري را شنيد كه لرزه انداخت به تنش و ديد شيري لنگ لنگان به درخت نزديك ميشود. چوپان كه از ترس داشت ميلرزيد، از پناه درخت آمد بيرون و با ادب به شير سلام كرد و گفت: «دختر شاه پريان به تو سلام رساند و مرا براي درمان پاي تو فرستاده.»
شير خوشحال شد و از دختر پريزاد تشكر كرد. چوپان آرام خار پاي شير را بيرون كشيد. شير گفت: «خوب، چه مطلبي داري؟»
چوپان گفت: «پادشاه فلان شهر از من شير شير تو مشك شير پشت شير خواسته.»
شير نعرهاي كشيد. تمام شيرهاي جنگل جمع شدند و به آنها گفت: «از شما كسي تازگي مرده؟»
شيري گفت: «بله. پدر من ديروز مرده.»
شير گفت: «زود برو پوستش را بيار.»
پوست كه حاضر شد، چوپان مشكي ساخت. شير رو كرد به شيرها و گفت: «بين شما كسي هست كه شير داشته باشد؟»
چند شير ماده گفتند ما شير داريم. شير به چوپان گفت: «هرچه شير ميخواهي، بدوش.»
چوپان با ترس و لرز شروع كرد به دوشيدن شير. خوب كه شير دوشيد و مشك را پر كرد، شير به شير نر جواني گفت: «اين مرد را هرجا ميخواهد برسان.»
چوپان مشك شير را برداشت و سوار پشت شير جوان شد و گفت كه برود به قصر فلان پادشاه. شير غريد و به سرعت باد راه افتاد به طرف شهر.
پادشاه و وزير تو باغ نشسته بودند كه تاجر با شير شير، تو مشك شير، پشت شير وارد شد. به چوپان گفتند اين شير را مرخص كن كه ما جرأت نداريم اين حيوان را نگاه كنيم. چوپان شير را مرخص كرد و خودش هم مشك شير را تحويل داد و برگشت به قصرش. بعد از چند روز باز پادشاه به دستور وزير پسره را احضار كرد و از او خواست كه اسب چل كرهاي برايش بيارد. چوپان گرفته و خسته از بيرحمي پادشاه برگشت به قصرش و به زنها گفت كه پادشاه اين بار، اسب چل كره ميخواهد. دختر پريزاد گفت: «اسب چل كره حيوان سركش و چموشي است كه به هيچ كس دست نميدهد و رام نميشود. چل كره دارد يكي از يكي وحشيتر. گلهاي هستند كه شير و پلنگ هم جرأت نميكند به آنها نزديك شود. تو برو چهل روز از پادشاه مهلت بگير. بعد برو به فلان جنگل، آنجا چشمهي آبي است. برو بالاي فلان درخت گردوي كنار چشمه. خوب خودت را قايم كن و مواظب باش عكست تو آب نيفتد، چون اگر اسب چل كره عكست را تو آب ببيند، مرگت حتمي است. وقت ظهر اسب با كرههاش ميآيد زير آن درخت كنار چشمه تا آب بخورد. تا لب به آب گذاشت، خودت را بنداز پشتش و محكم يالش را بگير، ولي خوب مواظب باش كه خطا نكني. تا يالش را گرفتي و اسب سرش را بلند كرد، تو گوشش بگو دختر شاه پريان سلام رساند و گفت با من بيا به باغ پادشاه.»
چوپان بيچاره دوباره از اين جنگل به آن جنگل رفت تا آخر سر چشمه و درخت را پيدا كرد. رفت بالاي درخت و خودش را ميان شاخ و برگ درخت قايم كرد. خيلي نگذشته بود كه ديد صداي گُرپ گُرپ گلهي اسب بلند شد. اسب چل كره از جلو و كرههايش پشت سر او آمدند كنار چشمه. تا اسب چل كره پوزش را زد به آب، چوپان يكهو خودش را از بالاي درخت انداخت پشت اسب و محكم يالش را گرفت. اسب وحشي شيههاي كشيد كه تمام جنگل به لرزه افتاد. سرش را راست كرد و آماده شد كه جفتك بزند و كرهها هم از دور و بر به چوپان هجوم آوردند، كه چوپان سر گذاشت به گوشش و گفت دختر شاه پريان سلام رساند و گفت با من بيا به باغ پادشاه. اسب چل كره با شنيدن پيغام دختر پريزاد آرام گرفت.
كرهها هم سرجاشان ايستادند. اسب چل كره با تاخت حركت كرد به طرف باغ پادشاه. يكهو مردم ديدند كه گُرپ گُرپ و گرد و غبار بلند شد و از دل گرد و خاك اسب چل كره با كرههاش وارد شهر شدند و يكراست رفتند به قصر پادشاه.
چوپان اسب چل كره را برد و داد به پادشاه. پادشاه رو كرد به وزير و گفت: «اين كارها بيفايده است. بايد كاري كني كه سر اين مرد را زير آب كنيم.»
وزير گفت: «اين دفعه ازش بخواه كه برود آن دنيا و نامهاي براي پادشاه بزرگ؛ پدر بزرگوارت ببرد.»
چوپان بيچاره هنوز گرد راه را از تنش نشسته بود كه احضارش كردند به دربار پادشاه. تا رسيد، وزير گفت: «پدر شاه مدتي است مرده و ما ازش خبري نداريم، بايد بروي آن دنيا و نامهي پادشاه را به پدرش برساني و خبر بياري كه چه حال و روزي دارد. تو بهشت است يا جهنم.»
از اين حرف دود از كلهي چوپان بخت برگشته بلند شد و سايهي مرگ را رو سرش ديد. با چشم گريان و دل بريان برگشت به قصر خودش. به زنها گفت كه اين دفعه فكر گور و كفن مرا كردهاند. ولي تا حرف پادشاه را به دختر پريزاد گفت، دختر پريزاد شوهرش را دلداري داد و گفت: «هيچ ناراحت نباش. اگر آنها فكر گورت را كردهاند، من هم فكر كفن آنها را ميكنم. برو به پادشاه بگو چهل روز مهلت بده و هرچه ميتواند تو ميدان بزرگ شهر، هيزم جمع كند.»
چوپان رفت پيش پادشاه و چهل روز مهلت خواست. پادشاه دستور داد كه همهي مردم، يك روز هيزم جمع كنند و بيارند و بريزند تو ميدان بزرگ شهر. همين كه ميدان بزرگ شهر شد انبار هيزم، دختر پريزاد به چوپان گفت كه فردا تو برو بالاي هيزمها و بگو هيزمها را آتش بزنند.
روز بعد در حضور پادشاه و مردم شهر، چوپان نامهي پادشاه را گرفت و رفت بالاي خرمن هيزم و دستور داد كه از چهار طرف هيزمها را آتش بزنند. همين كه دود بلند شد، پريزاد و خواهرش به صورت دو تا كبوتر درآمدند و از اوج آسمان خودشان را رساندند به چوپان و از دل دود مرد پريشان را برداشتند و يك راست بردند به قصرشان. هيزمها كه سوخت، پادشاه و مردم خيال كردند كه چوپان سوخته. پادشاه و وزير خوشحال شدند كه با اين كلك توانستهاند تاجر را از سر راهشان بردارند و دست بندازند رو زنها. روز بعد پادشاه و وزير رفتند به قصر اين بابا كه خود قصر و زنها را بگيرند و ازشان بخواهند حالا كه تاجر سوخته و برنميگردد، بهتر است تشريف بيارند قصر پادشاه.
دختر پريزاد گفت: «قول پادشاه بايد قول مرد باشد. شوهر ما چهل روز از تو مهلت خواسته، اگر تا سر چهل روز خبري نياورد، ما در اختيار توايم.»
پادشاه ناچار قبول كرد و به وزير گفت: «ما كه اين همه صبر كردهايم، اين چند روز را هم صبر ميكنيم.»
اما پريزاد كه هركاري از دستش برميآمد، صبح روز چهلم، نامهاي به خط و مُهر پدر شاه نوشت كه: «فرزند عزيز! قاصد و نامهات رسيد. از اين كه به فكر مني، خيلي خوشحال شدم. چون خيلي دلم براي تو و وزير اعظم تنگ شده، به رسيدن اين نامه، تاج و تخت را به همين قاصد واگذار كن و مدتي به اين دنيا بيا تا ديدار تازه كنيم. باز هروقت دلت خواست، با وزير برگرد به همان دنيا و پادشاهي را تحويل بگير.
نامه را داد به چوپان و گفت: «به همان ميدان برو و خودت را خاكستر مال كن و با سر و وضع ژوليده برو بارگاه و اين نامه را بده پادشاه.»
چوپان نامه را گرفت و با سر و تن سياه و خاكستري و سر و وضع پريشان رفت به بارگاه پادشاه. همين كه پادشاه و وزير چشمشان افتاد به تاجر، نزديك بود پس بيفتند، چون با چشم خودشان ديده بودند كه در حضورشان سوخت و مرد. چوپان جلو رفت و تعظيم كرد و گفت: «پدرتان تو بهشت بود، ولي خيلي دلش براي شما و وزير تنگ شده. اين نامه را دادند كه به شما تقديم كنم.»
پادشاه نامه را گرفت و تا سرش را باز كرد، خط و مُهر نامه را شناخت. آن را بوسيد و گذاشت رو چشمش و دادش به وزير. پس از چند روز در حضور اعيان و اشراف، تخت و تاج را داد به چوپان و به مردم گفت: «تا وقتي ما برنگشتهايم، پادشاه شما اين مرد است، بايد ازش اطاعت كنيد.»
اين را گفت و دستور داد كه دو برابر هيزمهايي كه دفعهي قبل آورده بودند، هيزم تو ميدان جمع كنند. هيزمها كه خرمن شد، شاه با وزير كه راضي به اين مسافرت نبود، ولي از ترس پادشاه جرأت مخالفت نداشت، رفتند بالاي هيزمها كه چوپان دستور داد هيزمها را از چهار طرف آتش بزنند، آتش كه روشن شد، پادشاه و وزير همان اول كار سوختند و خاكستر شدند. كلهشان كه تركيد و صدا كرد، مردم از شوق فرياد كشيدند كه اين دو تا بابا هم رفتند به بهشت.
از آن روز چوپان شد پادشاه، اما چند ماه بعد، پادشاهي را داد به يك بابايي و با مال فراوان و زنهاش راه افتاد به طرف زادگاهش. به شهر كه نزديك شد، ارباب سابقش را ديد كه كنار راه دراز كشيده و گوسفندها هم دارند چرا ميكنند. غلامي را فرستاد تا او را بيارد. ارباب كه چوپانش را نميشناخت، تعظيم كرد. چوپان گفت: «مرا ميشناسي؟»
ارباب گفت: «نه قربان!»
ارباب ميديد كه اين مرد با چوپانش شباهت دارد، اما باور نميكرد كه آن آدم آواره اين دم و دستگاه را به هم بزند. اما چوپان گفت: «تو هيچ وقت خوابت را به كسي فروختهاي؟»
ارباب گفت: «چند سال پيش خوابم را به چوپانم فروختم.»
چوپان ارباب هاج و واج را برد پيش زنها. هر سه را نشان داد و گفت: «آن سه ستارهاي كه تو خواب نشستند رو دامنت، همين زنها بودند، اما تو چون خوابت را به من فروختي، آنها قسمت من شدند.»
ارباب فهميد كه اين بابا همان چوپان سابق خودش است، بغلش كرد و بوسيدش. چوپان هم به تلافي محبتهايي كه اربابش زمان چوپاني در حقش كرده بود، مال زيادي به او بخشيد و تا آخر عمر با زنهاش و ثروتي كه صاحب شده بود، به خير و خوشي زندگي كرد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.