امیر زن است نه مرد، چشم‌های امیر تو را كشت

در زمان‌های قدیم دو برادر بودند یكی تاجر و دیگری خاركش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خاركش هفت دختر. از قضا باران سختی شروع كرد به باریدن و هفت شب و هفت روز بارید. مرد خاركش كه نتوانسته بود دنبال كار و كسب
چهارشنبه، 26 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: مدیریت محتوا
موارد بیشتر برای شما
امیر زن است نه مرد، چشم‌های امیر تو را كشت
امیر زن است نه مرد، چشم‌های امیر تو را كشت

 

نویسنده: محمد قاسم زاده

در زمان‌هاي قديم دو برادر بودند يكي تاجر و ديگري خاركش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خاركش هفت دختر. از قضا باران سختي شروع كرد به باريدن و هفت شب و هفت روز باريد. مرد خاركش كه نتوانسته بود دنبال كار و كسب برود، دست تنگ و گرسنه ماند. به اصرار زنش رفت در خانه‌ي برادرش تا پولي از او قرض بگيرد. تو خانه‌ي تاجر جشن و بريز و بپاش بود و مرد خاركش را به داخل راه ندادند. خاركش ناراحت شد و نااميد برگشت و همه چيز را براي زنش تعريف كرد. خاركش و زنش آنقدر گريه كردند كه از غصه كور شدند. دختر كوچك خاركش، كه از اين وضع خسته شده و دلش به درد آمده بود، كوله باري برداشت و راه افتاد و پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت تا رسيد به خرابه‌اي كه گربه‌اي آنجا مي‌گشت. از قضا اين گربه جني بود كه خودش را به شكل گربه درآورده بود. دختره تو آن خرابه ماند. چند روزي كه گذشت، گربه زائيد. ناچار به زبان آمد و به دختر التماس كرد كه پيشش بماند. دختر هفت روز پيش گربه ماند. روز هشتم كه خواست برود، گربه گفت: «تا چله‌ي من اينجا بمان، بعد برو.»
دختر قبول كرد. جن گفت: «روز چهلم، مطلبي به تو مي‌گويم تا عاقبت به خير بشوي.» دختر كه همين را مي‌خواست، پيش او ماند. روز چهلم، گربه يك دست لباس مردانه براي دختر خريد و گفت: «اين لباس را بپوش و برو تو شهر. چهل روز شاگرد نجار، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگرد بزاز باش. چهل روز هم بزازي، برايت خوب مي‌شود. به من هم سر بزن.»
دختر كارهايي را كه گربه گفته بود، يكي يكي كرد و روز چهلم تو دكان بزازي، شاهزاده‌اي آمد تا پارچه بخرد، از دختره كه لباس مردانه پوشيده بود، پرسيد: «اسمت چي هست؟»
شاگرد بزاز گفت: «امير.»
شاهزاده عاشق شاگرد بزاز شد. اما او پسر بود و نمي‌دانست چه كار كند. به قصر رفت و بزاز را خواست و به‌اش گفت: «برو تحقيق كن، ببين شاگردت پسر است يا دختر. گمان كنم دختر باشد.»
فردا شاهزاده با بزاز و شاگرد بزاز به شكار رفتند. از قضا تيري به دندان دختر خورد و دندانش شكست. اما دختر گريه و زاري نكرد. از شكار برگشتند به خانه. دختره كه ديد استادش خيلي سعي مي‌كند تا از كارش سر دربياورد، شبانه از آنجا فرار كرد. قبل از رفتن نامه‌اي براي شاهزاده نوشت: «امير زن است نه مرد، چشم‌هاي امير تو را كشت.»
وقتي نامه رسيد به دست شاهزاده، فهميد كه شاگرد بزاز دختر بوده است. شاهزاده از عشق دختره بيمار شد. رفتند طبيب آوردند تا درمانش كند. طبيب پي برد كه تن او سالم است. نشست و با او حرف زد و پي برد كه او عاشق شده است. طبيب گفت كه هرطور شده، بايد برود و دختره را پيدا كند. شاهزاده به راه افتاد تا سراغ دختره را بگيرد. همه جا مي‌گشت و مي‌گفت: «مرواريد مي‌دهم، خنده مي‌گيرم.» تا از روي شكستگي دندان، دختره را بشناسد. از هفت مرواريدي كه شاهزاده با خودش برده بود، شش تا را داده بود به اين و آن و فقط يكي برايش مانده بود. عاقبت رسيد به در خانه‌ي گربه. در كه زد، گربه به دختره گفت كه برود، در را باز كند و شاهزاده را به خانه بياورد. شاهزاده تا وارد شد، گفت كه مرواريد مي‌دهم، خنده مي‌گيرم. دختره مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت. به او گفت: «براي خواستگاري آمده‌ام.»
دختره گفت: «سه شرط دارم. اول اينكه بايد كاري كني كه همه بفهمند تو شاهزاده‌اي. دوم بايد براي چشم پدر و مادر من هفت علف شفابخش را پيدا كني. سوم اين كه بايد عروسي ما هم مثل شاهزاده‌ها باشد.»
شاهزاده همه را قبول كرد. به كمك گربه هفت علف شفابخش را پيدا كرد و بعد به خانه‌ي دختره رفتند. از آنجا به قصر رفتند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را به عقد پسر پادشاه درآوردند و آنها به خير و خوشي زن و شوهر شدند.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط