چوپانی كه خوابش را فروخت

در زمان‌های قدیم چوپانی بود و روزی از روزها این بابا خسته از كار روزانه، سر ظهر خوابش برد. ساعتی خوابید و بعد بلند شد و به رفقایش گفت: «خوابی دیده‌ام و می‌خواهم بروم ببینم تعبیرش چیست.»
چهارشنبه، 26 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
چوپانی كه خوابش را فروخت
چوپانی كه خوابش را فروخت
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي قديم چوپاني بود و روزي از روزها اين بابا خسته از كار روزانه، سر ظهر خوابش برد. ساعتي خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت: «خوابي ديده‌ام و مي‌خواهم بروم ببينم تعبيرش چيست.»
بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد به طرف شهر. نرسيده به شهر چند تا از رفقايش او را ديدند و پرسيدند: «كجا مي‌روي؟»
چوپان گفت: «مي‌خواهم بروم و خوابم را تعبير كنم.»
يكي كه اسمش جواد بود، گفت: «من يك گاو شيرده دارم، اين گاو را به‌ات مي‌دهم، تو هم خوابت را به من بده.»
آخوندي را خبر كردند و آخوند دعايي خواند و خواب چوپان را داد به جواد و گاو اين يكي را گذاشت براي چوپان. جواد راهي شهر شد. وقتي رسيد، رفت بالاي سر در طويله پادشاه قايم شد و با خودش گفت: «روزها بيرون مي‌روم و شب‌ها همين جا مي‌خوابم.»
از قضا تو آن شهر، دختر پادشاه عاشق جوان زيبايي شده بود به اسم جواد قناد. پادشاه هم همه‌ي خواستگارهاي دختر را رد مي‌كرد. روزي دختر پادشاه به جواد قناد گفت: «من امشب دو تا اسب بادي و چندتايي اثاثيه و پول و طلا برمي‌دارم. تو نيمه شب نزديك سر در طويله‌ي قصر بيا، تا با هم فرار كنيم.»
جواد قناد قبول كرد. دختر پادشاه هم رفت و به مهترها دستور داد كه دو تا اسب بادي حاضر كنند. خودش هم خورجيني پر از طلا و جواهر برداشت. جواد قناد نيمه شب به طرف سر در طويله حركت كرد، اما ترس به دلش ريخت و با خودش گفت: «اگر پادشاه بفهمد، خان و مانم را بر باد مي‌دهد. پس برگشت به خانه‌اش. نيمه شب دختر پادشاه خورجين را برداشت و دو تا اسب را دم طويله آورد و صدا زد: «جواد خان!»
جوابي نيامد. دختر نزديك‌تر رفت و گفت: ‌«جواد خان!»
جواد چوپان پيش خودش گفت: «عجب! دختر پادشاه اسم مرا از كجا مي‌داند؟»
دختره دوباره صدا كرد: «جواد خان!»
جواد جواب داد:‌ «بله».
دختره گفت: «بيا تا برويم.»
جواد سوار آن يكي اسب شد. دختر از جلو و جواد از عقب حركت كردند. مدتي گذشت. دختر ديد صدايي از جواد درنمي‌آيد. گفت: «چرا زبانت بند آمده؟ ديگر از خاك پدرم دور شده‌ايم.»
جواد باز حرفي نزد. باز مسافتي تاختند. هوا روشن شد و دختر برگشت و نگاه كرد و ديد به جاي جواد قناد، مرد كثيف و چرك و نكبتي سوار اسب است و پشت سر او مي‌آيد. تشر زد كه پدرسوخته! تو چرا با من آمدي؟ جواد گفت: «خودت مرا صدا زدي و گفتي بيا.»
دختره كه ديگر روي برگشت نداشت، از اسب پياده شد و روي سبزه‌ها نشست و پيش خودش فكر كرد كه بهتر است اين مرد را امتحان كنم. يك سكه تو جامي گذاشت و گفت: «برو اين جام را پر آب كن و بيار.»
جواد رفت و رفت تا به چشمه‌ي آب رسيد. ديد چشمه آب ندارد، اما پر است از سكه و سنگ‌هاي قيمتي. آستين بالا زد و سكه‌ها و سنگ‌ها را جمع كرد و ريخت تو جام و برگشت. دختر ديد جواد جام را پر از سنگ‌هايي كرده كه هر دانه‌اش قيمت مملكتي است. گفت: «اي پدرسوخته! اين سنگ‌ها را از كجا آورده‌اي؟»
جواد گفت: «از تو چشمه.»
دختره گفت:‌ «باز هم هست؟»
جواد گفت:‌ «نه. تمام شد.»
دختر گفت: «راه بيفت و به شهر برو و خانه‌اي براي من بخر كه تميز باشد. غلام و كنيز هم داشته باشد.»
جواد رفت به شهر و تو بازار مي‌گشت تا رسيد به در دكان كفش دوزي. مرد كفش دوز از جواد پرسيد: «چرا اين طرف و آن طرف مي‌گردي؟»
جواد گفت: «مي‌‎خواهم براي دختر پادشاه، خانه‌اي تميز با نوكر و كنيز بخرم.»
كفش دوز او را برد به خانه‌اي كه مي‌خواست. جواد خانه را خريد و برگشت و دختر را آورد. دختر و جواد وسايل‌شان را چيدند. بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسي كردند. روزي دختر به جواد گفت: «ما بايد با پادشاه اين شهر رفت و آمد داشته باشيم.»
بعد شروع كرد كه رسم و رسوم دربار را به جواد ياد بدهد. اين كار هفت روز و هفت شب طول كشيد. پيش از اينكه جواد با غلام‌هايش راه بيفتد، دختر سكه‌ي گران قيمتي به دست يكي از غلام‌ها داد و گفت: ‌«وقتي برمي‌گرديد، اين را به كسي مي‌دهي كه كفش‌هاي جواد را جفت مي‌كند و جلو پايش مي‌گذارد.»
جواد از جلو و غلام‌ها از عقب او راه افتادند تا رسيدند به دربار پادشاه. بزرگ‌هاي دربار جلو جواد تعظيم كردند و به پادشاه خبر دادند كه مردي مي‌خواهد به ديدنش بيايد. پادشاه دستور داد كه او را بياورند. خودش هم جلو پاي جواد بلند شد. جواد رفت به جاي او روي تخت نشست. پادشاه هم ناچار روي صندلي نشست. بعد دستور داد كه قليان بياورند. جواد قليان را از دست پادشاه گرفت و آن قدر كشيد كه آتش قليان خاكستر شد. بعد هم بلند شد و غلام‌ها دنبالش بيرون آمدند. سكه را به دربان دادند كه كفش‌هاي جواد را جلو پايش جفت كرده بود. وقتي رفتند، پادشاه به وزير گفت: «عجب مرد ثروتمندي بود!»
وزير گفت: «اين جوري هم نيست كه مي‌گوييد. چوپاني بيشتر نيست.»
پادشاه گفت: «نه. معلوم بود ثروتمند است. انگار چيزي هم به دربان دادند.»
دربان را صدا كردند. دربان سكه را به آنها نشان داد. پادشاه ديد اين سكه به اندازه‌ي نصف مملكتش مي‌ارزد. پس رو كرد به وزير و گفت:‌ «ديدي. گفتم ثروتمند است.»
وزير گفت: ‌«نه. اين جور هم نيست. من تدبيري دارم. بهتر است بفرستيم دنبال او و بگوييم سه تا از اين سكه‌ها بفرستد تا پادشاه بگذارد چهار گوشه‌ي تختش.»
پادشاه فكر وزير را پسنديد. غلامي را صدا زد تا پيغام او را به جواد برساند. غلام به در خانه‌ي جواد رفت و پيغام پادشاه را رساند. جواد به غلام گفت:‌ «فردا صبح سه طبق برايتان مي‌فرستم.»
غلام رفت. دختر وقتي پي برد كه پادشاه چه پيامي فرستاده و جواد چه جوابي داده، گفت: «اي چوپان پدرسوخته! چرا اين وعده را دادي؟ حالا من از كجا سه طبق سكه بياورم؟»
جواد گفت: «غصه نخور. من مي‌آورم.»
پس راه افتاد و رفت و رفت، تا رسيد به همان چشمه. ديد چشمه پر از آب شده و عكسي هم تو آب چشمه افتاده است كه نه بخوري و نه بپاشي، فقط تماشاي جمالش كني. اين طرف و آن طرف را نگاه كرد. ديد كسي نيست. عاقبت چشمش به بالاي درخت افتاد و ديد دختري آن بالا نشسته مثل يك تكه ماه. دختر گفت:‌ «اين جا چه كار مي‌كني؟»
جواد گفت:‌ «آمده‌ام سكه ببرم، اما سكه‌اي نيست.»
دختر گفت: «غصه نخور. من هر قدمي كه برمي‌دارم، سيصد تا از آن سكه‌ها از زير پام بيرون مي‌آيد.»
جواد و دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به آن دختر زيبا افتاد، شروع كرد بدوبي راه دادن به جواد و گفت: «اي پدرسوخته! من تو را آوردم و آدمت كردم. اين ديگر كي هست كه با خودت آورده‌اي؟»
جواد گفت:‌ «اين دختر هر قدمي كه برمي‌دارد، سيصد تا از آن سكه‌ها را از زير پايش بيرون مي‌آيد.»
دختر پادشاه فهميد كه دختره پري‌زاد است و باهاش خيلي دوست شد. دختره چند قدمي راه رفت و جواد سه طبق از سكه پر كرد و براي پادشاه فرستاد. وزير باز فكر ديگري كرد و گفت: «بايد از او سه دسته گل قهقهه بخواهيد. گل قهقهه تو اين دنيا پيدا نمي‌شود. اگر گل قهقهه را بفرستد، معلوم مي‌شود كه از آن دنيا هم خبر دارد.»
پادشاه باز دربان را به در خانه‌ي جواد فرستاد و تهديد كرد كه اگر سه دسته گل قهقهه برايم نفرستي، دودمانت را به باد مي‌دهم. وقتي دربان پيغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: «فردا عوض سه دسته، سه طبق برايتان مي‌فرستم.»
دختر پادشاه وقتي فهميد كه پادشاه دوباره چه چيزي خواسته و جواد چه جوابي داده، گفت: «اي چوپان پدرسوخته! زندگي مرا به باد فنا دادي.»
دختر پري‌زاد به جواد گفت: «برو صد قدم بالاتر از چشمه‌اي كه مرا ديدي، آنجا كنار درخت چناري چشمه‌اي است. به هيچ طرف نگاه نمي‌كني. زود دستت را مي‌كني زير قسمت سنگ چين دهانه‌ي چشمه. آن جا شيشه‌اي است كه شيشه‌ي عمر ديو است. آن را برمي‌داري و نگاه مي‌كني به بالاي درخت. دخترعموي من آنجا نشسته. به او مي‌گويي كه دختر عمويت منزل ماست. اگر گفت مگر دخترعموي من نمي‌داند كه من اسير نره‌ديوم، شيشه‌ي عمر ديو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب كن و به اينجا بيار. او هر قهقهه‌اي كه بزند، صد تا گل قهقهه از دهانش مي‌ريزد.»
جواد سوار اسب شد و همه‌ي كارهايي كه دختر پري‌زاد گفته بود، كرد. ديو مي‌خواست به آنها حمله كند كه جواد شيشه‌ي عمرش را به زمين زد و او را كشت. بعد دختر را سوار اسب كرد و به خانه آورد. دختر پادشاه با ديدن دختري كه همراه جواد بود، دوباره شروع كرد بد و بي راه به جواد. اما وقتي فهميد كه دختر با هر قهقهه صد تا گل قهقهه از دهانش مي‌ريزد، با او دوست شد. از گل‌هايي كه از قهقهه‌ي دختر درست مي‌شد، سه طبق پر كردند و براي پادشاه فرستادند. دختر دومي نامه‌اي به خط پدر پادشاه نوشت و آن را گذاشت تو طبق و براي پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده بود: جاي ما خوب است شما همراه وزير فردا به ديدن ما بياييد. فردا صبح،‌ پادشاه قاصدي فرستاد پيش جواد كه ما چه طور بايد به ديدن پدرم برويم؟ جواب داد: بايد شما را بكشند. آنها را كشتند و در قبر گذاشتند و جواد هم به تخت نشست و پادشاه شد.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط