نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم مردي بود كه يك پسر داشت و يك دختر. زن اين باباهه هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مكتب ميرفتند. اما ملاباجي مكتب زن نيرنگ باز و بد پيلهاي بود. روزي ملاباجي به بچهها گفت: «اگر تو خانه كاري داريد، بياريد تا من برايتان بكنم.»
بچهها شب به پدرشان گفتند. او تا شنيد، مقداري رخت و لباس چرك داد تا ملاباجي بشويد. ملاباجي تا رختها را ديد، مقداري نمك رو آنها ريخت و جلو بچهها روي تنور تكاندشان. نمكها تو آتش ميريخت و جرق جرق صدا ميداد. ملاباجي بعد رو كرد به بچه ها گفت: «به پدرتان بگوييد زن بگيرد تا لباسهاش اين قدر شپش نگيرد.»
بچهها گفتند: «كسي زن پدر ما نميشود.»
ملاباجي گفت: «من ميشوم.»
شب بچهها به پدرشان گفتند و پدره هم رفت و يكي را جلو انداخت و رفت به خواستگاري ملاباجي و زنه را عقد كرد. ملاباجي تا شد زن بابا آن روي ديگرش را نشان داد و بنا گذاشت به كج خلقي با بچهها و ميخواست آنها را بكشد. روزي يك ديزي آبگوشت به آنها داد تا ببرند خانهي عمهشان و تو تنورش بپزند. بين راه كلاغي به آنها گفت: «اگر ديزي را به من بدهيد، من چيز خوبي بهتان ميگويم.»
پسره گفت: «اول بگو، بعد ديزي را ميدهيم.»
كلاغ گفت: «زن بابا ميخواهد شما را بكشد... قار قار... بهتر است شما ديگر به خانهتان نرويد. قارقار...»
پسره و دختره پشت به شهر و رو به بيابان كردند و رفتند و رفتند. كم كم پسره تشنهاش شد، خواست از چشمهاي آب بخورد. خواهرش گفت: «از اين آب نخور كه آهو ميشوي.»
به چشمهي دوم رسيدند. پسره خواست آب بخورد. دختره گفت: «از اين آب هم نخور كه آهو ميشوي.»
رفتند و رفتند تا رسيدند به چشمهي سوم. پسر خواست آب بخورد. دختره گفت: «بخور، ولي كم بخور.»
پسر لب به آب چشمه گذاشت و چون خيلي تشنهاش بود، آب زيادي خورد كه يكهو شد يك آهو. دختره تا برادرش را به اين حال ديد، از شدت ناراحتي نشست و اشك ريخت. ولي فايدهاي نداشت. كمي كه گذشت، بلند شد و دور و برش را نگاه كرد و ديد درخت پستهاي آنجاست. از درخت پسته بالا رفت. يك پسته شكست تا بخورد. ديد به جاي پسته زنجير طلايي توش هست. از درخت پايين آمد و زنجير را به گردن آهو انداخت. پستهي ديگري شكست كه پيرهني توش بود. هي پسته مي شكست و به جاي مغز، لباسي، النگويي، طلايي يا چيزي توش بود. دختر لباسها را پوشيد و زر و زيورها را هم به دست و پا و گردنش انداخت. اتفاقاً پسر پادشاه آمده بود سر چشمه تا اسبش را آب بدهد. ديد اسب آب نميخورد. هرچه سعي كرد تا اسبه آب بخورد، نخورد. به آب كه نگاه كرد ديد عكس دختري افتاده تو آب. بالاي درخت را نگاه كرد و به دختره گفت: «بيا پايين تا اسبم آب بخورد.»
دختره گفت: «نميآيم.»
پسر پادشاه رفت پيش پيرزني و بهاش گفت تا كلكي بزند و دختره را پائين بياورد. پيرزن ديگي برداشت و رفت سر چشمه. ديگ را وارونه تو آب كرد كه مثلاً مي خواهد پرش كند. چند بار ديگ را تو آب زد و بيرون آورد كه دختره از بالاي درخت بهاش گفت: «ديگ را از آن طرف بزن به آب.»
پيرزن خودش را به آن راه زد و ديگ را از طرف ديگري به آب زد، نه آن طرفي كه دختره گفته بود. دختره تا ديد كه پيرزن حاليش نميشود، از درخت پايين آمد تا به پيرزن ياد بدهد. پسر پادشاه جلو آمد و دختره را راضي كرد كه باهاش به قصر برود و به او فهماند كه واقعاً عاشقش شده. دختر قبول كرد كه با او برود. پسره ترك اسبش سوارش كرد و با پيرزن و آهو بردش به قصر و دو روز بعد با دختره عروسي كرد.
مدتي كه گذشت براي پسر پادشاه سفري پيش آمد. پس رو كرد به دختره گفت كه سفرش يك سال طول ميكشد. روز بعد شاهزاده به راه افتاد و رفت. روزها گذشت و گذشت تا چند روز مانده بود كه شاهزاده از سفر برگردد، پيرزن به دختره گفت: «بيا آب گرم كنم تا خودت را بشوري و تميز بشوي.»
دختره قبول كرد. پيرزن يك تكهي بزرگ نمك گذاشت رو دهانهي چاه و روش گليمي انداخت. دختر ... نشست رو گليم. پيرزن آب گرم روي دختر ميريخت، نمك كم كم آب شد و دختر يكهو افتاد ته چاه. دختره كه باردار بود، روز بعد پسري زائيد. پيرزن رفت و دختر خودش را كه ترشيده بود و مانده بود رو دستش، آورد و به جاي زن شاهزاده گذاشت.
شاهزاده از سفر برگشت. از زنش پرسيد: «چرا دستهات اين قدر دراز شده؟»
دختره گفت: «از بس دست به ديوار كشيدم.»
پسر پادشاه گفت: «چرا چشمهايت گود افتاده؟»
دختره گفت: «از بس كه به خاطر دوري تو گريه كردم.»
پسر پادشاه حرفهاش را باور كرد و دلش به حال او سوخت. يك روز زنه به پسر پادشاه گفت: «بهتر است اين آهو را بكشيم.»
شاهزاده قبول كرد. صبح قصابي به خانه آوردند تا آهو را بكشد. آهو گفت: «بگذاريد كمي آب بخورم و بيايم.»
آهو رفت و سر چاه و گفت: «خواهر! خواهر!»
دختره از ته چاه گفت: «جان خواهر!»
آهو گفت: «قصاب آوردهاند تا مرا بكشند.»
دختره گفت: «الهي قصاب كور شود!»
قصاب كور شد. قصاب ديگري آوردند. باز آهو اجازه گرفت تا آب بخورد. رفت سر چاه و همان حرفها را زد. دختر گفت: «الهي دست و پاي قصاب بشكند!»
دست و پاي قصاب شكست. قصاب سوم را كه آوردند و اين بار آهو اجازه گرفت كه آب بخورد، شاهزاده دنبالش رفت و ديد كه آهو سر چاه كسي را صدا ميزند و يك نفر هم از ته چاه جوابش را ميدهد. رفت سر توي چاه كرد و گفت: «تو كي هستي؟»
دختر تمام اتفاقي را كه افتاده بود، براي شاهزاده گفت. شاهزاده كسي را فرستاد ته چاه و زن و بچهاش را بيرون آورد. فردا شاهزاده ديگ بزرگي را پر از آب جوش كرد و انگشترش را تو آب انداخت و به هر دو تا دختر گفت: «هركس انگشتر را دربياورد، انگشتر مال اوست.»
دختر پيرزن رفت انگشتر را بياورد، شاهزاده هلش داد تو ديگ و دو من برنج هم ريخت روش. ظهر پلو دم كشيد و به دستور شاهزاده تو سيني كشيدند و براي پيرزن فرستاد. پسر پيرزن از بيرون به خانه آمد و گفت: «گرسنهام.»
پيرزن گفت: «خواهرت پلو فرستاده. برو بخور.»
پسر رفت پلو بخورد، ديد دست خواهرش لاي پلوست. رفت و به مادرش گفت. مادرش گفت: «خفه شو».
بعد با سيخي پسر را زد و كشت. شوهر پيرزن از سر كار به خانه برگشت و غذا خواست. پيرزن گفت: «از خانهي دخترت پلو آوردهاند. برو بخور.»
مرد رفت و ديد دست دخترش از ظرف پلو زده بيرون. برگشت و به پيرزن گفت. پيرزن گفت: «خفه شو مردك نفهم! دخترت حالا زن شاهزاده است.»
باز سيخ را برداشت و شوهرش را هم كشت. بعد خودش آمد و ظرف پلو را ديد و فهميد كه هرچه پسر و شوهرش گفته بودند، راست بوده. وقتي ديد شوهر و بچههايش را به كشتن داده، از غصه خودش را تو تنور انداخت و سوزاند. شاهزاده و زنش هم سالها به خوشي زندگي كردند.
بچهها شب به پدرشان گفتند. او تا شنيد، مقداري رخت و لباس چرك داد تا ملاباجي بشويد. ملاباجي تا رختها را ديد، مقداري نمك رو آنها ريخت و جلو بچهها روي تنور تكاندشان. نمكها تو آتش ميريخت و جرق جرق صدا ميداد. ملاباجي بعد رو كرد به بچه ها گفت: «به پدرتان بگوييد زن بگيرد تا لباسهاش اين قدر شپش نگيرد.»
بچهها گفتند: «كسي زن پدر ما نميشود.»
ملاباجي گفت: «من ميشوم.»
شب بچهها به پدرشان گفتند و پدره هم رفت و يكي را جلو انداخت و رفت به خواستگاري ملاباجي و زنه را عقد كرد. ملاباجي تا شد زن بابا آن روي ديگرش را نشان داد و بنا گذاشت به كج خلقي با بچهها و ميخواست آنها را بكشد. روزي يك ديزي آبگوشت به آنها داد تا ببرند خانهي عمهشان و تو تنورش بپزند. بين راه كلاغي به آنها گفت: «اگر ديزي را به من بدهيد، من چيز خوبي بهتان ميگويم.»
پسره گفت: «اول بگو، بعد ديزي را ميدهيم.»
كلاغ گفت: «زن بابا ميخواهد شما را بكشد... قار قار... بهتر است شما ديگر به خانهتان نرويد. قارقار...»
پسره و دختره پشت به شهر و رو به بيابان كردند و رفتند و رفتند. كم كم پسره تشنهاش شد، خواست از چشمهاي آب بخورد. خواهرش گفت: «از اين آب نخور كه آهو ميشوي.»
به چشمهي دوم رسيدند. پسره خواست آب بخورد. دختره گفت: «از اين آب هم نخور كه آهو ميشوي.»
رفتند و رفتند تا رسيدند به چشمهي سوم. پسر خواست آب بخورد. دختره گفت: «بخور، ولي كم بخور.»
پسر لب به آب چشمه گذاشت و چون خيلي تشنهاش بود، آب زيادي خورد كه يكهو شد يك آهو. دختره تا برادرش را به اين حال ديد، از شدت ناراحتي نشست و اشك ريخت. ولي فايدهاي نداشت. كمي كه گذشت، بلند شد و دور و برش را نگاه كرد و ديد درخت پستهاي آنجاست. از درخت پسته بالا رفت. يك پسته شكست تا بخورد. ديد به جاي پسته زنجير طلايي توش هست. از درخت پايين آمد و زنجير را به گردن آهو انداخت. پستهي ديگري شكست كه پيرهني توش بود. هي پسته مي شكست و به جاي مغز، لباسي، النگويي، طلايي يا چيزي توش بود. دختر لباسها را پوشيد و زر و زيورها را هم به دست و پا و گردنش انداخت. اتفاقاً پسر پادشاه آمده بود سر چشمه تا اسبش را آب بدهد. ديد اسب آب نميخورد. هرچه سعي كرد تا اسبه آب بخورد، نخورد. به آب كه نگاه كرد ديد عكس دختري افتاده تو آب. بالاي درخت را نگاه كرد و به دختره گفت: «بيا پايين تا اسبم آب بخورد.»
دختره گفت: «نميآيم.»
پسر پادشاه رفت پيش پيرزني و بهاش گفت تا كلكي بزند و دختره را پائين بياورد. پيرزن ديگي برداشت و رفت سر چشمه. ديگ را وارونه تو آب كرد كه مثلاً مي خواهد پرش كند. چند بار ديگ را تو آب زد و بيرون آورد كه دختره از بالاي درخت بهاش گفت: «ديگ را از آن طرف بزن به آب.»
پيرزن خودش را به آن راه زد و ديگ را از طرف ديگري به آب زد، نه آن طرفي كه دختره گفته بود. دختره تا ديد كه پيرزن حاليش نميشود، از درخت پايين آمد تا به پيرزن ياد بدهد. پسر پادشاه جلو آمد و دختره را راضي كرد كه باهاش به قصر برود و به او فهماند كه واقعاً عاشقش شده. دختر قبول كرد كه با او برود. پسره ترك اسبش سوارش كرد و با پيرزن و آهو بردش به قصر و دو روز بعد با دختره عروسي كرد.
مدتي كه گذشت براي پسر پادشاه سفري پيش آمد. پس رو كرد به دختره گفت كه سفرش يك سال طول ميكشد. روز بعد شاهزاده به راه افتاد و رفت. روزها گذشت و گذشت تا چند روز مانده بود كه شاهزاده از سفر برگردد، پيرزن به دختره گفت: «بيا آب گرم كنم تا خودت را بشوري و تميز بشوي.»
دختره قبول كرد. پيرزن يك تكهي بزرگ نمك گذاشت رو دهانهي چاه و روش گليمي انداخت. دختر ... نشست رو گليم. پيرزن آب گرم روي دختر ميريخت، نمك كم كم آب شد و دختر يكهو افتاد ته چاه. دختره كه باردار بود، روز بعد پسري زائيد. پيرزن رفت و دختر خودش را كه ترشيده بود و مانده بود رو دستش، آورد و به جاي زن شاهزاده گذاشت.
شاهزاده از سفر برگشت. از زنش پرسيد: «چرا دستهات اين قدر دراز شده؟»
دختره گفت: «از بس دست به ديوار كشيدم.»
پسر پادشاه گفت: «چرا چشمهايت گود افتاده؟»
دختره گفت: «از بس كه به خاطر دوري تو گريه كردم.»
پسر پادشاه حرفهاش را باور كرد و دلش به حال او سوخت. يك روز زنه به پسر پادشاه گفت: «بهتر است اين آهو را بكشيم.»
شاهزاده قبول كرد. صبح قصابي به خانه آوردند تا آهو را بكشد. آهو گفت: «بگذاريد كمي آب بخورم و بيايم.»
آهو رفت و سر چاه و گفت: «خواهر! خواهر!»
دختره از ته چاه گفت: «جان خواهر!»
آهو گفت: «قصاب آوردهاند تا مرا بكشند.»
دختره گفت: «الهي قصاب كور شود!»
قصاب كور شد. قصاب ديگري آوردند. باز آهو اجازه گرفت تا آب بخورد. رفت سر چاه و همان حرفها را زد. دختر گفت: «الهي دست و پاي قصاب بشكند!»
دست و پاي قصاب شكست. قصاب سوم را كه آوردند و اين بار آهو اجازه گرفت كه آب بخورد، شاهزاده دنبالش رفت و ديد كه آهو سر چاه كسي را صدا ميزند و يك نفر هم از ته چاه جوابش را ميدهد. رفت سر توي چاه كرد و گفت: «تو كي هستي؟»
دختر تمام اتفاقي را كه افتاده بود، براي شاهزاده گفت. شاهزاده كسي را فرستاد ته چاه و زن و بچهاش را بيرون آورد. فردا شاهزاده ديگ بزرگي را پر از آب جوش كرد و انگشترش را تو آب انداخت و به هر دو تا دختر گفت: «هركس انگشتر را دربياورد، انگشتر مال اوست.»
دختر پيرزن رفت انگشتر را بياورد، شاهزاده هلش داد تو ديگ و دو من برنج هم ريخت روش. ظهر پلو دم كشيد و به دستور شاهزاده تو سيني كشيدند و براي پيرزن فرستاد. پسر پيرزن از بيرون به خانه آمد و گفت: «گرسنهام.»
پيرزن گفت: «خواهرت پلو فرستاده. برو بخور.»
پسر رفت پلو بخورد، ديد دست خواهرش لاي پلوست. رفت و به مادرش گفت. مادرش گفت: «خفه شو».
بعد با سيخي پسر را زد و كشت. شوهر پيرزن از سر كار به خانه برگشت و غذا خواست. پيرزن گفت: «از خانهي دخترت پلو آوردهاند. برو بخور.»
مرد رفت و ديد دست دخترش از ظرف پلو زده بيرون. برگشت و به پيرزن گفت. پيرزن گفت: «خفه شو مردك نفهم! دخترت حالا زن شاهزاده است.»
باز سيخ را برداشت و شوهرش را هم كشت. بعد خودش آمد و ظرف پلو را ديد و فهميد كه هرچه پسر و شوهرش گفته بودند، راست بوده. وقتي ديد شوهر و بچههايش را به كشتن داده، از غصه خودش را تو تنور انداخت و سوزاند. شاهزاده و زنش هم سالها به خوشي زندگي كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.