تنبل احمد

در زمان‌های قدیم مرد تنبلی بود به اسم احمد. این بابا از آفتاب می‌ترسید. آن قدر از خانه بیرون نیامده بود كه مردم اسمش را گذاشته بودند آفتاب ترس. زنش كه از تنبلی شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه‌ای كشید تا شوهره را از خانه بیرون
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
تنبل احمد
تنبل احمد
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي قديم مرد تنبلي بود به اسم احمد. اين بابا از آفتاب مي‌ترسيد. آن قدر از خانه بيرون نيامده بود كه مردم اسمش را گذاشته بودند آفتاب ترس. زنش كه از تنبلي شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه‌اي كشيد تا شوهره را از خانه بيرون بيندازد. روزي مقداري نان كلوچه پخت و شب آنها را تو حياط اين طرف و آن طرف پخش كرد. صبح هم چند تايي گذاشت تو كوچه. بعد شوهرش را از خواب بيدار كرد و گفت: ‌«پاشو. ببين كه از آسمان كلوچه باريده.»
احمد ناباور از خواب بلند شد. زنش به او گفت: «من كلوچه‌هاي تو حياط را جمع مي‌كنم. تو هم برو كلوچه‌هاي تو كوچه را جمع كن.»
تا احمد از خانه پا بيرون گذاشت، زن در را از پشت بست. احمد هرچه التماس كرد و زار زد، فايده‌اي نداشت. زن گفت: «تا وقتي با دست پر برنگردي، به خانه راهت نمي‌دهم.»
احمد گفت: «پس اقلاً يك گوني، يك تخم مرغ و يك طناب سياه به‌ام بده.»
زن هرچي كه احمد خواسته بود، از بالاي در برايش پرت كردن بيرون. احمد كلوچه‌ها را تو گوني گذاشت و راه افتاد. از شهر زد بيرون و پشت به شهر و رو به صحرا راه افتاد. آن قدر رفت تا خسته شد. كنار جوي آبي قورباغه‌اي را كه بيرون پريده بود، گرفت و تو گوني انداخت. رفت تا به كوهي رسيد. غاري ديد و تو غار دراز كشيد. يكهو با صداي خنده از خواب پريد. ديد ديوي بالاي سرش ايستاده. ديو گفت: «تو تو خانه‌ي ما چه كار مي‌كني؟ الآن اگر شش برادرم بيايند، تكه تكه‌ات مي‌كنند.»
احمد گفت: «اين جا مال جد و آباد من است...»
هنوز حرفش تمام نشده بود كه شش برادر ديو سر رسيدند و ماجرا را فهميدند. برادر بزرگه‌ي ديوها گفت:‌ «اي آدمي‌زاد تو اگر مي‌خواهي اين جا را پس بگيري، بايد نشان دهي كه زور و قدرتت بيشتر از ماست.»
احمد قبول كرد. ديو سنگي را برداشت و آن قدر آن را فشار داد تا خاك و خاكشير شد. احمد هم طوري كه ديوها نبينند تخم مرغي را كه زنش گرفته بود، ميان دو تكه سنگ گذاشت و فشار داد. تخم مرغ شكست و سفيده و زرديش بيرون زد. ديوها خيال كردند كه زور احمد تنبل بيشتر است. ديو گفت:‌ «حالا ببينم موي زير بغل كي بلندتر است. يك موي بلندش را كند و نشان داد. احمد هم طناب سياه را طوري زير بغلش گذاشت كه ديوها فكر كردند موي زير بغل اوست. در اين شرط بندي هم ديوها باختند. بعد گفتند كه ببينيم شپش كي گنده‌تر است. ديو شپش گنده‌اي نشان داد به اندازه‌ي يك سوسك. تنبل هم قورباغه را درآورد و گفت:‌ «اين هم شپش من است.»
ديوها تعجب كردند. وقتي ديدند شرط‌ها را باخته‌اند، قبول كردند كه احمد هم كنارشان زندگي كند. آن شب ديوها نقشه كشيدند كه فرداشب ديگ آب جوشي از دريچه‌ي سقف بريزند رو سر احمد. تنبل حرفشان را شنيد و موقع خواب، متكايي به جاي خودش گذاشت. ديوها ديگ آب جوش را از دريچه‌ي سقف رو رختخواب تنبل ريختند. تنبل صبح از خواب بيدار شد و گفت: ‌«چرا رختخواب مرا زير دريچه انداختيد؟ تا صبح باران آمد و نگذاشت بخوابم.»
ديوها تعجب كردند. شب باز تنبل صداي ديوها را شنيد كه نقشه مي‌كشيدند كه وقتي تنبل خواب است، آنقدر با چوب بزنندش تا بميرد. باز تنبل متكا را سر جاي خودش گذاشت. ديوها آمدند و با چوب شروع كردند زدن به متكا. صبح تنبل آمد و گفت:‌ «ديشب چه خبر بود؟ از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم.»
ديوها از وحشت حيرت زده و مات ماندند. گفتند: «ما هر روز با اين مشك كه از پوست هفت تا گاو درست شده، مي‌رويم آب مي‌آوريم. امروز نوبت توست.»
احمد ديد مشك خالي را هم نمي‌تواند تكان بدهد تا چه رسد به اين كه از آب پر كند و بياورد. به هر زحمتي بود، مشك را كشاند كنار آب. بعد بيل و كلنگي پيدا كرد و نهري ساخت تا آب از جلو خانه بگذرد. فردا ديوها به احمد گفتند كه امروز نوبت توست كه هيزم بياوري. طنابي به او دادند كه چند هزار ذرع بود. احمد يك سر طناب را به درختي بست و آن را دور چند درخت ديگر گرداند و بعد به همان درخت اولي گره زد. ديوها كه ديدند تنبل دير كرده، يكي را فرستادند دنبالش. ديو آمد و به احمد گفت: «چه كار مي‌كني؟»
تنبل گفت: «مي‌خواهم يك باره يك قسمت جنگل را بيارم تا خيالمان از بابت هيزم راحت باشد.»
ديوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند كه بيا ارث پدرت را بردار و ببر. احمد هم هرچه زمرد و ياقوت بود، جمع كرد و سوار يكي از ديوها شد تا به خانه‌اش برود. ديو نقشه كشيده بود كه ميان راه خم شود و احمد را پايين بيندازد تا بميرد. اما هروقت مي‌خواست خم بشود، احمد جوالدوزي به او مي‌زد و ديو مجبور مي‌شد راست حركت كند. به خانه كه رسيدند، زن احمد از آمدن شوهرش خوشحال شد و ديگ آشي براي ديو پخت. ديو ديگ آش را يك دفعه سر كشيد. از نفس ديو، احمد پرت شد و به دريچه‌ي سقف چسبيد. ديو گفت: «چه كار مي‌كني؟»
احمد گفت: «مي‌ترسم فرار كني.»
ديو ترسيد و پا گذاشت به فرار. بين راه به روباه رسيد. ماجرا را براي روباه تعريف كرد. روباه گفت: «گول خورده‌اي. اون بابا تنبل احمد است كه از آفتاب مي‌ترسد.»
روباه همراه ديو برگشت به خانه‌ي احمد. احمد داشت از بالاي بام نگاه مي‌كرد. تا آنها را ديد، گفت: «اي روباه! تو دو تا ديو به من بدهكار بودي، چرا يكي آوردي؟»
ديو به روباه گفت: «پدرسوخته! تو مي‌خواهي مرا عوض بدهي‌ات بدهي؟»
ديو مشت محكمي به روباه زد. روباه مرد و خودش هم فرار كرد. تنبل احمد هم اين طور به مال و منالي رسيد.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط