پیرمرد خاركن

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی بود كه می‌رفت بیابان خار می‌كند و می‌فروخت و با چندرغازی كه درمی‌آورد، روزگار می‌گذراند. روزی مشغول كندن خار بود كه دید بز چاق و گنده‌ای از جلوش رد شد. پیرمرد دنبال بز رفت و دید كه بزه
چهارشنبه، 26 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: مدیریت محتوا
موارد بیشتر برای شما
پیرمرد خاركن
 پیرمرد خاركن

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. پيرمردي بود كه مي‌رفت بيابان خار مي‌كند و مي‌فروخت و با چندرغازي كه درمي‌آورد، روزگار مي‌گذراند. روزي مشغول كندن خار بود كه ديد بز چاق و گنده‌اي از جلوش رد شد. پيرمرد دنبال بز رفت و ديد كه بزه وارد خانه‌اي شد. پيرمرد هرچه گشت تا در خانه را پيدا كند و برود تو، چيزي دستگيرش نشد. نااميد شد و برگشت. روز بعد پيرمرد رفت صحرا و اين بار آهويي ديد كه تيز و تند گذشت و رفت به آن خانه كه بز رفته بود. پيرمرد دوباره هرچه تقلا كرد، نتوانست آهو را بگيرد. روز سوم گوزني از جلوش رد شد و به طرف همان خانه رفت. پيرمرد دنبال گوزن رفت. گوزن برگشت و پرسيد: «چي مي‌خواهي؟»
پيرمرد گفت:‌ «مي‌خواهم بگيرمت و بفروشمت تا ناني براي زن و بچه‌ام تهيه كنم.»
آهو گفت: «تو اين خانه گرگ پير و كوري است و خداوند ما را مي‌فرستد تا خوراكش بشويم. ما روزي گرگيم، برگرد به خانه‌ات.»
پيرمرد برگشت و حرفي را كه از گوزن شنيده بود، براي زنش تعريف كرد. بعد گفت: «مگر من از آن گرگ پير كم‌ترم. من هم تو خانه مي‌نشينم تا خدا روزي مرا هم بفرستد.»
هرچه زن خودش را زد و كشت كه پيرمرد را بفرستد دنبال كار، پيره از جا تكان نخورد. زنه از شوهرش دل بريد و رفت از باغچه سبزي بچيند، تا كاردش را به زمين فرو كرد، صدايي شنيد. خاك را كه كنار زد، كوزه‌اي ديد پر از سكه. رفت و به شوهرش خبر داد. پيرمرد گفت:‌ «خداوند بايد گنج را بفرستد داخل خانه.»
زن رفت و هرچه زور زد، نتوانست كوزه را تكان بدهد. ناچار كار را گذاشت براي فردا تا شايد شوهرش كمكي كند و بتواند آن را بيرون بياورد.
زن همسايه كه حرف‌هاي زن پيرمرد را شنيده بود، همين كه شب شد، بيل و كلنگ را برداشت و رفت سراغ كوزه. دست برد كه كوزه را بردارد، ديد پر از مار و مارمولك است. عصباني شد و فكر كرد كه پيرزنه گولش زده. كوزه را برداشت و انداخت تو اتاق پيرمرد و زن و بچه‌ي او. پيرمرد صداي شكستن كوزه و جرينگ جرينگ سكه‌ها را كه شنيد، از خواب پريد و به زنش گفت: ‌«ديدي چه جوري روزي رسان گنج را از سقف اتاق فرستاد تو.»
پيرمرد گنج را برداشت و به اين صورت آن‌ها سال‌هاي سال به خوبي و خوشي زندگي كردند.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط