تنبلو

یكی بود، یكی نبود. جز خدا هیچ كی نبود. پیره زنی بود كه پسر خیلی تنبلی داشت. یك روز پیره زن با اصرار پسره را فرستاد به قنات خانه تا دست و رویش را بشوید. پسره با این كه از آب می‌ترسید، به ناچار رفت. تو قنات گلی دید و آن
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
تنبلو
تنبلو
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. جز خدا هيچ كي نبود. پيره زني بود كه پسر خيلي تنبلي داشت. يك روز پيره زن با اصرار پسره را فرستاد به قنات خانه تا دست و رويش را بشويد. پسره با اين كه از آب مي‌ترسيد، به ناچار رفت. تو قنات گلي ديد و آن را برداشت. وقتي مي‌خواست به خانه برگردد، مرد تاجري چشمش افتاد به گل و آن را صد تومان خريد. تنبل رفت به خانه و ماجرا را به مادرش گفت. پيره زن او را تشويق كرد كه هر روز به قنات برود و دست و رويش را بشويد، وضو بگيرد و نماز بخواند تا خدا روزي بيشتري به او بدهد. چند روز كار تنبل اين بود كه برود قنات و وضو بگيرد و نماز بخواند. روزي همين كه نمازش را خواند، چشمش افتاد به دو تا گل. گل‌ها را برداشت و براي پيدا كردن مرد تاجر به بازار رفت تا گل‌ها را به‌اش بفروش. مرد تاجر را تو بازار پيدا كرد. دويست تومان از او گرفت و گل‌ها را به او داد. مرد تاجر گفت: «اگر بتواني درخت اين گل را برايم بياري، هرچه بخواهي به‌ات مي‌دهم.»
روز بعد تنبل به قنات رفت و رد آب را گرفت و رفت تا سرچشمه‌اش را پيدا كند. رفت و رفت تا رسيد به باغي و ديد تخت قشنگي گذاشته‌اند و دختري رو تخت دراز كشيده و سرش بريده و يك طرف افتاده و چند تا شيشه روغن طرف ديگر است. هر قطره خون كه از گردن دختر تو آب مي‌چكد، مي‌شود يك گل. تنبل فهميد منظور مرد تاجر از درخت گل، همين دختر بوده. تصميم گرفت از راز اين كار سر دربياورد. شروع كرد به گردش تو باغ. چند تا زيرزمين پيدا كرد و رفت تو، سر كشيد و ديد چند هزار كشته و زنده آنجاست. رفت سراغ يكي از زنده‌ها. مرد گفت: «تو اينجا چه كار مي‌كني؟ تا شب نشده برگرد و برو. اين جا خانه‌ي ديو است. اگر بيايد و بوي تو به دماغش بخورد، تو را مي‌كشد.»
تنبل پرسيد: «چه طور مي‌توانم نجات‌تان بدهم؟»
مرد گفت: «از اين آب به خودت بريز و برو آنجايي كه تخت دختره است، قايم شو و كارهاي ديو را ببين. تنبل رفت و نزديك تخت قايم شد. شب كه شد، ديو آمد و شيشه‌ي روغن را برداشت و كمي از آن به گردن دختر ماليد و سر او را رو تنش گذاشت. دختره بلند شد و نشست ... صبح ديو سر دختره را بريد و رفت. تنبل رفت و از روغن به گردن دختره زد و سرش را گذاشت رو گردنش و دختره را زنده كرد. دختره هم رازش را به تنبل گفت، كه دختر مرد تاجري است و اين ديو او را دزديده و به اين باغ آورده. اما او تا الآن تن به زندگي با ديو نداده. تنبل به‌اش گفت كه به ديو وعده بدهد و كلكي به كار بزند و بپرسد كه شيشه‌ي عمر ديو كجاست تا او بتواند شيشه را پيدا كند و ديو را بكشد و نجاتش بدهد. دختره هرچه به تنبل گفت كه از آنجا برود، تنبل قبول نكرد و گفت كه تا او را نجات ندهد، از آنجا نمي‌رود. نزديك غروب، تنبل سر دختره را بريد و قايم شد. شب ديو آمد و دختره را زنده كرد. اين دفعه دختره نشان داد كه نرم شده و با عشوه و ناز به ديو گفت كه تا محل شيشه‌ي عمرش را نگويد، تن به زندگي با او نمي‌دهد. ديو گول عشوه‌ي دختر را خورد و گفت: «يك فرسخي اينجا درخت قطور كهنسالي است. پاي درخت چاهي است و ته چاه جنگلي كه گاوي توش مي‌چرد. تو شكم گاو درياچه‌اي است و تو درياچه يك ماهي. شيشه‌ي عمر من تو شكم ماهي است. اگر آن شيشه بشكند، من هم مي‌شوم يك شمش طلا.»
صبح ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبل راه افتاد دنبال نشاني‌هايي كه ديو داده بود و گاو را كشت و ماهي را گرفت و از شكمش شيشه‌ي عمر ديو را درآورد. تن ديو از هزار فرسخي به سوزش افتاد. فهميد شيشه‌ي عمرش به دست آدمي‌زاد افتاده. تنبل بين راه ديو را ديد كه سراسيمه و هراسان مي‌آيد. مجبورش كرد تا با هم به باغي بروند كه دختر و زنداني‌ها آنجا بودند. تا رسيدند، از ديو خواست كه تمام زنداني‌ها را آزاد كند و آنهايي را كه كشته، زنده كند. ديو گفت: «فقط آنهايي را كه خشك نشده‌اند، مي‌توانم زنده كنم.»
ديو رفت و همه‌ي زنداني‌ها را آورد و آن‌هايي را كه تازه كشته بود، زنده كرد. سر دختره را هم به تنش چسباند و او هم زنده شد و نشست. تا چشمش به تنبل افتاد، فهميد جوان ديروزي است. ديو به دستور تنبل، همه را رو شانه‌اش نشاند و برد دم دروازه‌ي شهر. آنجا تنبل شيشه‌ي عمر ديو را به زمين زد. ديو شد يك شمش طلا. تنبل زنداني‌ها را به خانه‌شان رساند. دختر را هم برد پيش تاجر و تاجره تا دخترش را ديد، از خوشحالي نعره زد. بعد دخترش را به عقد تنبل درآورد و هفت شب و هفت روز جشن گرفت. از آن روز مردم به تنبل لقب پهلوان دادند. تنبل ديروز و پهلوان امروز سال‌هاي سال با همسرش به خوبي و خوشي زندگي كرد.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط