پسر و غول بیابانی

در زمان‌های بسیار قدیم پسری بود كه با پدر و مادرش زندگی می‌كرد. روزی پدره به پسره گفت: «تو دیگر داری بزرگ می‌شوی، باید بروی و برای آینده‌ات كاری یاد بگیری تا روزگار پیری تنگدست و بیچاره نمانی.»
چهارشنبه، 26 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
پسر و غول بیابانی
 پسر و غول بیابانی
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي خيلي قديم پسري بود كه با پدر و مادرش زندگي مي‌كرد. روزي پدره به پسرش گفت: «تو ديگر داري بزرگ مي‌شوي. بايد بروي و براي آينده‌ات كاري ياد بگيري تا روز پيري تنگدست نماني.»
پسره حرف پدرش را قبول كرد و يك روز كوله بارش را بست و رفت و رفت تا رسيد به مزرعه‌اي. پيرمردي را كنار مزرعه ديد و به او گفت: «اي پيرمرد! كاري به من ياد بده.» پيرمرد گفت: «قبول. اما هفت سال بايد پيش من بماني.»
پسره قبول كرد و هفت سال تو مزرعه كنار پيرمرد كار كرد. روز آخر سال هفتم، پيرمرد صداش زد و گردويي گذاشت كف دستش و گفت: «اين مزد هفت سالت. حالا برگرد سر خانه و زندگي‌ات.»
پسره بي‌اينكه حرفي بزند، گردو را گرفت و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به جايي كه بيابان بود و چيزي براي خوردن نداشت. همان وقت بود كه به ياد گردو افتاد. گردو را شكست. يكهو چند هزار گاو و گوسفند و چند ديگ پر از پلو ماهي و قليه از توش زد بيرون. پسره اول غذاش را خورد و بعد رفت تو فكر و با خودش گفت كي مي‌تواند اين دو نصفه گردو را دوباره به هم چسباند؟
هنوز حرف پسره تمام نشده بود كه يكهو غولي ظاهر شد و رو به روي پسره ايستاد و گفت: «من مي‌توانم تمام اين گاوها و گوسفندها را تو اين گردو بكنم و دوباره ببندمش. اما يك شرط دارد؟»
پسر خوشحال شد و پرسيد: «چه شرطي؟»
غول گفت: «شرط من اين است كه شب عروسي‌ات تو را بردارم و بگذارم تو قليانم و آتش بزنم.»
پسره زود قبول كرد. غول وردي خواند و تمام گاوها و گوسفندها را كرد تو گردو و به شكل اولش درآورد. پسره گردو را برداشت و رفت به خانه و جلو پدر و مادرش دوباره گردو را شكست و تمام گاوها و گوسفندها زدند بيرون. پسره گاوها و گوسفندها را فروخت. خانه‌ي بزرگي براي پدر و مادر و خودش ساخت و ثروتمند شد.
سال‌ها گذشت، تا يك روز پدره پسرش را صدا زد و گفت: «اي پسر! من پير شده‌ام. بايد قبل از اينكه بميرم، عروسي‌ات را ببينم.»
پسر ماجراي غول بيابان را براي پدر و مادرش تعريف كرد، اما پدره گوشش بدهكار نبود و گفت: «حتماً خيالاتي شده‌اي. غول دروغ است.»
پيرمرد شروع كرد به گريه تا دل پسره به رحم آمد و راضي شد به ازدواج. شب عروسي جشن مفصلي گرفتند و تمام شهر را دعوت كردند. اما پسره وسط ساز و آواز و خوشحالي مردم، يكهو غول را ديد. زود جنبيد و سوار اسبش شد و در رفت. رفت و رفت تا رسيد به پيرزني و ماجرا را برايش تعريف كرد و گفت كه غول بيابان افتاده دنبالش. پيرزن دستمال خيلي خوشگلي داد به پسره و گفت: «از سمت چپ كه بروي، ديواري از آتش است، غول نمي‌تواند از آتش بگذرد اما تو اگر دو بار دستمال را تكان بدهي، ديوار كنار مي‌رود و تو مي‌تواني رد بشوي.»
پسره دستمال را از پيرزن گرفت و راه افتاد و رفت تا رسيد به ديوار آتش. دستمال را دوبار تكان داد. ديوار آتش پس رفت. پسره پا گذاشت به دشتي سبز و خرم و كلبه‌اي را ديد، راه افتاد به طرف كلبه. تو كلبه زني با دخترش زندگي مي‌كرد. زن به پسره گفت: «دختر من از اين دستمال خوشش آمده. تو اين دستمال را به‌اش بده. من به تو سه تا نان مي‌دهم كه اگر آنها را تو دستت فشار بدهي، سه تا سگ مي‌شوند. اولي گوش‌هاي تيزي دارد، دومي دندان‌هاش آهن را خرد مي‌كند و سومي مثل باد مي‌دود.»
پسره دستمال را داد به دختره و سه تا نان را از زنه گرفت. يك روز دختره رفت كنار ديوار آتش تا بازي كند و دوبار دستمالش را تكان داد و غول كه ايستاده بود آن طرف آتش، توانست از ديوار آتش رد شود، اما سگي كه گوشش تيز بود، زود فهميد و به سگي كه مثل باد مي‌دويد، گفت كه برود غول را مشغول كند تا سگي كه آهن مي‌جويد، برسد. سگ دوم فوراً دويد و غول را مشغول كرد و سگ سوم بعد از مدتي آمد و كله‌ي غول را كه از آهن بود، جويد و غول را كشت.
پسره بعد از مدت‌ها خوشحال برگشت به خانه و با دختري كه نامزدش بود، عروسي كرد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط