نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت و از بس كه اين پسره را دوست داشت، نميگذاشت از خانه بيرون برود. حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند. پسره به اين صورت زندگي ميكرد تا اين كه پدر خيلي پير شد، طوري كه نميتوانست از خانه بيرون برود و خار بكند تا امرار معاش كنند. پسره هم حالا به بيست و پنج سالگي رسيده بود. يك روز پيرمرد به پسرش گفت: «پدر جان! من ديگر پير شدهام و نميتوانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم. حالا نوبت توست كه كار كني تا بتوانيم خرجمان را دربياوريم.»
پسر گفت: «چشم. از فردا ميروم دنبال كار.»
آفتاب كه دميد و هوا روشن شد، طناب و تبري برداشت و راه صحرا راه در پيش گرفت و رفت تا در بيابان خار بكند. چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود، نتوانست كار كند و خار بكند. خيلي زود خسته هم شد. ناگهان از دور قصري تو صحرا ديد. رفت تا به قصر رسيد و در سايهي ديوارهاي آن خوابيد. از خستگي زياد خوابش برد. اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر و ... يك دل، نه صد دل عاشق پسر شد. از طرفي نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از بالاي قصر يك دانه مرواريد پرت كرد به طرف صورت پسر. مرواريد خورد به صورت پسر و از خواب بيدار شد ... دختر از پسر پرسيد: «تو كي هستي و از كجا آمدهاي؟»
پسر جواب داد: «من پسر يه باباي خاركنم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامدهام. حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرارمعاش كنيم. من هم با اين طناب و تبر آمدهام تا كوله خاري ببرم. چون هيچ وقت كار نكردهام، نتوانستم خار بكنم. خسته شدم و آمدم تو سايهي اين قصر خوابيدم. چون آفتاب و مهتاب را هم نديدهام، نه تن و توش خار كندن دارم، نه روي اين كار را دارم كه بروم به خانه.»
... دختر پادشاه چنان از او خوشش آمده بود كه چند دانه مرواريد به او داد و گفت: «اين مرواريدها را ببر بده پدرت تا اين را به زخم كارش بزند.»
پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد. وقتي رسيد به خانه و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده، بدون اينكه از او سؤالي كند، شروع كرد به دعوا و گفت: «تو از صبح رفتهاي و حالا دست خالي برگشتهاي؟ چرا خار نياوردي؟ امشب همه بايد گرسنه بخوابيم.»
پسر جواب داد: «پدر چيزي آوردهام كه از خار بهتر است و بيشتر ميارزد.»
بعد مرواريدها را به پدر و مادرش داد و گفت: «اينها را بفروش و به زخم كارت بزن.»
باباهه مرواريدها را فروخت و با پولش رنگ و رويي به زندگيشان دادند و شكمشان كه پشتشان چسبيده بود، غذايي ديد. همه خوشحال بودند و ديگر با پسره كاري نداشتند. اما چند روزي كه گذشت، پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود، به مادره گفت: «برو پيش پادشاه و دخترش را براي من خواستگاري كن. دخترش را براي من بگير.»
مادره جواب داد: «تو پسر يه باباي خاركني و او دختر پادشاه. هيچ وقت پادشاه دخترش را به تو نميدهد.»
پسر گفت: «هيچ راه ديگري نداري. يا دختر پادشاه را براي من بگير يا از اين شهر ميروم.»
مادره چون فقط همين يك پسر را داشت و جانش هم براي او درميآمد، مجبور شد برود قصر پادشاه براي خواستگاري. تا رسيد، به پادشاه گفت: «پسرم خاطرخواه دختر شما شده. بايد دخترت را به پسر من بدهي.»
پادشاه از اين حرف پيرزن خيلي ناراحت شد، اما چيزي نگفت. چيزي به پيرزن داد و روانهاش كرد تا شايد اين حرف از سر او بيفتد. اما پيرزن چندين و چند بار به قصر پادشاه رفت و همان حرف اولش را تكرار كرد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و از طرفي نميخواست دل آنها را بشكند، راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند از پسش بربيايد و از گرفتن دختر منصرف شود.
از آن طرف بشنويد كه تو شهر ملايي بود به اسم ملا بازرجان كه جادو ميدانست و رمزي بلد بود كه هركس اين رمز ملا را ياد ميگرفت، ملا زود او را ميكشت. پادشاه گفت: «اي پسر! اگر راست ميگويي و عاشق دختر مني، شرطي دارم كه بايد آن را به جا بياوري. وقتي شرط را به جا آوردي، دخترم را بهات ميدهم.»
پسر خاركن جواب داد «هر كاري باشد، با جان و دل ميكنم.»
پادشاه گفت: «تو بايد بروي پيش ملابازرجان و رمزش را ياد بگيري. وقتي ياد گرفتي، دخترم مال تو ميشود.»
پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگرد او شد تا رمز را ياد بگيرد. ... پسر به خانهي ملا رفت، دختر ملا هم كه ... طاقت نداشت كه مرگ آن پسر بيگناه را ببيند. به اين خاطر دور از چشم پدره به پسر ياد داد كه هر وقت رمز پدرم را ياد گرفتي و پدرم به تو گفت بخوان، در جوابش بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هرچه از تو پرسيد، همين يك كلام را بيشتر جواب نده. اين طور كه جواب بدهي، باباهه فكر ميكند كه تو چيزي ياد نگرفتهاي و چيزي هم از اين رمز نميداني. آن وقت آزادت ميكند. بعد هرجا كه دلت خواست، برو. اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفتهاي، امانت نميدهد و تو را ميكشد.
پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است و پادشاه او را پي نخودسياه فرستاده تا برود و برنگردد، از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد. چند ماهي پيش ملا كار كرد و در اين مدت اين طور به ملا نشان داد كه شيرين عقل است و چيزي نميداند. تا روزي رسيد كه ملابازرجان تصميم گرفت پسره را امتحان كند. پسره خوب به حرفهاي دختر ملا فكر كرد. ملا پسره را صدا زد و گفت: «حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتهاي، بخوان تا گوش كنم.»
پسر خاركن گفت: «ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟»
ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن عقلي ندارد و چيزي از اين رمز ياد نگرفته است. وقتي مطمئن شد، گفت: «حالا كه چيزي ياد نگرفتهاي، آزادي. هرجا دلت مي خواهد، برو».
پسر خاركن با خوشحالي به خانهي پدرش برگشت. ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و پولي هم ندارد تا دخل و خرج زندگياش را رو به راه كند. پسره به پدرش گفت: «بابا! من اسبي ميشوم. تو مرا ببر به بازار و بفروش. پولش را خرج كن، اما خوب مواظب باش افساري را كه به گردن من است، پس بگيري. مبادا كه مرا با افسار بفروشي!»
خاركن كه فهميد پسرش ورد و رمز ملا را ياد گرفته است، همين كار را كرد و اسبه را برد به بازار و فروخت و دهنهاش را پس گرفت. تا برگشت به خانه، ديد كه پسره زودتر از او به خانه برگشته است.
روز بعد پسر خاركن خودش را به صورت گوسفندي درآورد و پدرش افسارش را گرفت و برد به بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً بين راه ملابازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد، آنها را شناخت و فهميد كه گوسفنده، همان شاگرد خودش، يعني پسر پيرمرد خاركن است. ملا رنگ گذاشت و رنگ برداشت. طوري كه نزديك بود سكته كند. به هر جان كندني بود، خودش را محكم گرفت و با خودش گفت كه اين پسره رمز مرا ياد گرفته و هر طور شده، بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش. آسانترين راه اين است كه از پيرمرد خاركن بخرمش. عقلش را روي هم ريخت و جلو رفت و از پيرمرد پرسيد: «اين گوسفند را چند ميفروشي؟»
پيرمرد خاركن جواب داد: «صد تومان.»
ملابازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست گوسفند را ببرد كه پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند درآورد و به ملا نداد. ملا كه ميدانست رمز كار پسره تو همين افسار است، گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بده. اگر افسارش را ندهي، نميتوانم گوسفند را به خانه ببرم.»
پيرمرد خاركن گفت: «نخير. افسارش مال پسرم است. آن را نميدهم.»
ملا خودش را زد به آن راه و درست و حسابي التماس كرد كه براي افسار هم هرچه بخواهي، به تو ميدهم. اما پيرمرد قبول نميكرد. آخر سر به هر زباني كه بود، پيره را راضي كرد و پول زيادي به خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و او را به خانهاش برد. ملا تا به خانه رسيد، به دخترش گفت: «چاقوي تيزي بيار تا سر اين گوسفند را ببرم.»
دختر ملا تا نگاه كرد، گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه دلش را پيش او گرو گذاشته. دختره كه ميدانست پدرش پسره را شناخته و مي خواهد دخلش را بياورد، به خانه رفت و چاقو را برداشت و جايي قايم كرد و تو اين فكر بود كه كاري كند تا بتواند پسر را نجات بدهد.
دختره فكر كرد كه هر طوري شده، بايد پدرم را صدا بزنم تا به اتاق بيايد، تا اين پسر بتواند فرار كند. پس فرياد زد: «پدر! چاقو را پيدا نميكنم. خودت بيا پيداش كن.»
ملا گفت: «تو بيا گوسفند را نگه دار تا خودم چاقو را پيدا كنم.»
كار كه به اين جا كشيد، دختر اميدي پيدا كرد و با خوشحالي رفت و افسار گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا رفت دنبال چاقو. تا ملا رفت، دختر به پسر خاركن گفت: «چنگت را بزن تو چشم من و فرار كن. وقتي خوب از اينجا دور شدي، من شروع ميكنم به داد و فرياد.»
گوسفند به دستور دختر رفتار كرد. چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.
دختر ملا بازرجان بنا كرد به داد و بيداد و به پدرش گفت: «گوسفندت چنگالش را زد تو چشم من و فرار كرد.»
ملا از فرار گوسفند حسابي از كوره در رفت. وردي خواند و گرگي شد و رفت پي گوسفند. گوسفند كه همان پسر خاركن بود، ديد كه ملا شده گرگي و نزديك است به او برسد و او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد و به زمين افتاد. ملا كه ديد گوسفند سوزني شد و روي زمين افتاد. او هم الكي شد و شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد كه نزديك است ملا تو الك ببيندش، كبوتري شد و پرواز كرد و رفت تو هوا. ملا هم بازِ شكاري شد و دنبال كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد نزديك است باز به او برسد و شكارش كند، زود رفت تو باغ پادشاه اناري شد و چسبيد به درخت سر راهش. باغبان هم كه داشت درخت ميكاشت، ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازهاي داده. فوري آن را چيد و خوشحال و خندان انار را به خدمت پادشاه برد تا انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديهي باغبان خيلي خوشحال شد و به باغبان انعام داد.
انار تو دست پادشاه بود كه ملا بازرجان هم خودش را به شكل درويشي درآورد و وارد قصر پادشاه شد و شروع كرد به خواندن. پادشاه گفت: «چيزي به اين درويش بدهيد و روانهاش كنيد.»
مأمورها هر پول و پلهاي به درويش ميدادند، قبول نميكرد. به درويش گفتند كه چه ميخواهي؟ درويش گفت: «من آن اناري را ميخواهم كه تو دست پادشاه است.»
به پادشاه گفتند كه اي قبلهي عالم! هرچه پول به درويش ميدهيم، قبول نميكند و ميگويد كه من همان اناري را ميخواهم كه باغبان براي پادشاه آورده است. پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان ملابازرجان بود، خروسي شد و شروع كرد به چيدن دانههاي انار. تمام دانههاي انار را جمع كرد. فقط يك دانهاي مانده بود كه جان پسر خاركن در آن بود و زير پايهي تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانهي انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع خروس كه خطر را نزديك ديد، به صورت ملابازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن. پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد و نميدانست كه داستان از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت: «شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم. من حالا ملا را هم آوردهام اينجا.»
پادشاه تازه ملتفت شد كه قضيه از چه قرار است. وقتي ديد پسر به قول خودش وفا كرده، او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد تا شهر را آينه بندان كردند و دخترش را براي پسر خاركن عقد كرد و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. بعد هم پادشاه تاجش را برداشت و گذاشت رو سر پسر خاركن و پسر خاركن شد پادشاه شهر و ملابازرجان را بخشيد. عاقبت عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند. الهي كه شما هم به مراد و مطلب خودتان برسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول