مسیر جاری :
گل اندامي که گلگون ميدواند
گل اندامي که گلگون ميدواند شاعر : خواجوي کرماني بدان نازک تني چون ميدواند گل اندامي که گلگون ميدواند فرس بر شاه گردون ميدواند بگاه جلوه از چابک سواري که برعزم...
هر که را سکه درستست بزر باز نماند
هر که را سکه درستست بزر باز نماند شاعر : خواجوي کرماني وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند هر که را سکه درستست بزر باز نماند ديده بگشايد و از ره بنظر باز نماند مرد صاحبنظر...
حديث عشق ز ما يادگار خواهد ماند
حديث عشق ز ما يادگار خواهد ماند شاعر : خواجوي کرماني بناي شوق ز ما استوار خواهد ماند حديث عشق ز ما يادگار خواهد ماند سرشک ديده ز ما برکنار خواهد ماند کنون که کشتي ما...
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود شاعر : خواجوي کرماني جانم براستان که برآن آستان بماند برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود چندين ببوي زلف تو در بوستان بماند باد صبا که شد به...
دل بدست يار و غم در دل بماند
دل بدست يار و غم در دل بماند شاعر : خواجوي کرماني خارم اندر پاي و پا در گل بماند دل بدست يار و غم در دل بماند وانکه عاقل بود بر ساحل بماند ما فرو رفتيم در درياي عشق ...
ماجرائي که دل سوخته ميپوشاند
ماجرائي که دل سوخته ميپوشاند شاعر : خواجوي کرماني ديده يک يک همه چون آب فرو ميخواند ماجرائي که دل سوخته ميپوشاند که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند چون تو در چشم من آئي...
گويند که صبرآتش عشقت بنشاند
گويند که صبرآتش عشقت بنشاند شاعر : خواجوي کرماني زان سرو قد آزاد نشستن که تواند گويند که صبرآتش عشقت بنشاند باشد که مرا يکنفس از خود برهاند ساقي قدحي زان مي دوشينه بمن...
درد من دلخسته بدرمان که رساند
درد من دلخسته بدرمان که رساند شاعر : خواجوي کرماني کار من بيچاره بسامان که رساند درد من دلخسته بدرمان که رساند وز مصر نسيمي سوي کنعان که رساند از ذره حديثي برخورشيد که...
که ميرود که پيامم به شهريار رساند
که ميرود که پيامم به شهريار رساند شاعر : خواجوي کرماني حديث بندهي مخلص بشهريار رساند که ميرود که پيامم به شهريار رساند بدان عقيق گهر پوش آبدار رساند درود ديدهي گوهر...
حديث جان بجز جانان نداند
حديث جان بجز جانان نداند شاعر : خواجوي کرماني که جز جانان کسي در جان نداند حديث جان بجز جانان نداند که کس درد مرا درمان نداند مرا با درد خود بگذار و بگذر بميرد بنده...