0
مسیر جاری :
در ده ما بود برنايي چو ماه عطار

در ده ما بود برنايي چو ماه

در ده ما بود برنايي چو ماه شاعر : عطار اوفتاد آن ماه يوسف‌وش به چاه در ده ما بود برنايي چو ماه عاقبت ز آنجا بر آوردش کسي در زبر افتاد خاک او را بسي با دو دم آورده...
بعد ازين وادي استغنا بود عطار

بعد ازين وادي استغنا بود

بعد ازين وادي استغنا بود شاعر : عطار نه درو دعوي و نه معني بود بعد ازين وادي استغنا بود مي‌زند بر هم به يک دم کشوري مي‌جهد از بي‌نيازي صرصري هفت اخگر يک شرر اينجا...
شد مگر محمود در ويرانه‌اي عطار

شد مگر محمود در ويرانه‌اي

شد مگر محمود در ويرانه‌اي شاعر : عطار ديد آنجا بي‌دلي ديوانه‌اي شد مگر محمود در ويرانه‌اي پشت زير بار آن کوهي که داشت سر فرو برده به اندوهي که داشت ورنه بر جانت زنم...
با کسي عباسه گفت اي مرد عشق عطار

با کسي عباسه گفت اي مرد عشق

با کسي عباسه گفت اي مرد عشق شاعر : عطار ذره‌اي بر هرک تابد درد عشق با کسي عباسه گفت اي مرد عشق ور زنيست اي بس که مرد آيد ازو گر بود مردي، زني زايد ازو مرد نشنيدي که...
پاسباني بود عاشق گشت زار عطار

پاسباني بود عاشق گشت زار

پاسباني بود عاشق گشت زار شاعر : عطار روز و شب بي‌خواب بود و بي‌قرار پاسباني بود عاشق گشت زار کاخر اي بي‌خواب يک دم شب بخفت هم دمي با عاشق بي‌خواب گفت خواب کي آيد کسي...
عاشقي از فرط عشق آشفته بود عطار

عاشقي از فرط عشق آشفته بود

عاشقي از فرط عشق آشفته بود شاعر : عطار بر سر خاکي بزاري خفته بود عاشقي از فرط عشق آشفته بود ديد او را خفته وز خود رفته باز رفت معشوقش به بالينش فراز بست آن بر آستين...
بود مردي سنگ شد در کوه چين عطار

بود مردي سنگ شد در کوه چين

بود مردي سنگ شد در کوه چين شاعر : عطار اشک مي‌بارد ز چشمش بر زمين بود مردي سنگ شد در کوه چين سنگ گردد اشک آن مرد آشکار بر زمين چون اشک ريزد زار زار تا قيامت زو نبارد...
بعد از آن بنمايدت پيش نظر عطار

بعد از آن بنمايدت پيش نظر

بعد از آن بنمايدت پيش نظر شاعر : عطار معرفت را واديي بي پا و سر بعد از آن بنمايدت پيش نظر مختلف گردد ز بسياري راه هيچ کس نبود که او اين جايگاه سالک تن، سالک جان، ديگرست...
چون خليل الله درنزع اوفتاد عطار

چون خليل الله درنزع اوفتاد

چون خليل الله درنزع اوفتاد شاعر : عطار جان به عزرائيل آسان مي‌نداد چون خليل الله درنزع اوفتاد کز خليل خويش آخر جان مخواه گفت از پس شو، بگو با پادشاه بر خليل خويشتن...
بود عالي همتي صاحب کمال عطار

بود عالي همتي صاحب کمال

بود عالي همتي صاحب کمال شاعر : عطار گشت عاشق بر يکي صاحب جمال بود عالي همتي صاحب کمال شد چو شاخ خيزران باريک و زرد از قضا معشوق آن دل داده مرد مرگش از دور آمد و نزديک...