مسیر جاری :
داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي
داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي شاعر : عطار غرقه شد در آب دريا ناگهي داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي گفت از سر برفکن آن تو بره ديدش از خشکي مگر مردي سره نيست خود اين ريش، تشويش...
عابدي بودست در وقت کليم
عابدي بودست در وقت کليم شاعر : عطار در عبادت بود روز و شب مقيم عابدي بودست در وقت کليم ز آفتاب سينه تابش مينيافت ذرهي ذوق و گشايش مينيافت گاه گاهي ريش خود را شانه...
در بر شيخي سگي ميشد پليد
در بر شيخي سگي ميشد پليد شاعر : عطار شيخ از آن سگ هيچ دامن در نچيد در بر شيخي سگي ميشد پليد چون نکردي زين سگ آخر احتراز سايلي گفت اي بزرگ پاک باز هست آن در باطن...
پاک ديني گفت آن نيکوترست
پاک ديني گفت آن نيکوترست شاعر : عطار مبتدي را کو به تاريکي درست پاک ديني گفت آن نيکوترست پس نماند هيچ رشدش در وجود تا به کلي گم شود در بحر جود غره گردد وان زمان کافر...
حق تعالي گفت با موسي به راز
حق تعالي گفت با موسي به راز شاعر : عطار کاخر از ابليس رمزي جوي باز حق تعالي گفت با موسي به راز گشت از ابليس موسي رمزخواه چون بديد ابليس را موسي به راه من مگو تا تو...
شيخ بوبکر نشابوري به راه
شيخ بوبکر نشابوري به راه شاعر : عطار با مريدان شد برون از خانقاه شيخ بوبکر نشابوري به راه کرد ناگه خر مگر بادي رها شيخ بر خر بود بياصحابنا نعرهاي زد، جامه بر هم...
ميشد آن سقا مگر آبي به کف
ميشد آن سقا مگر آبي به کف شاعر : عطار ديد سقايي دگر در پيش صف ميشد آن سقا مگر آبي به کف پيش آن يک رفت و آبي خواست از آن حالي اين يک آب در کف آن زمان چون تو هم اين...
يک شبي محمود دل پر تاب شد
يک شبي محمود دل پر تاب شد شاعر : عطار ميهمان رند گلخن تاب شد يک شبي محمود دل پر تاب شد ريزه در گلخن هميافشاند خوش رند بر خاکسترش بنشاند خوش دست بيرون کرد شاه و خورد...
بود درويشي ز فرط عشق زار
بود درويشي ز فرط عشق زار شاعر : عطار وز محبت همچو آتش بيقرار بود درويشي ز فرط عشق زار هم ز تاب جان زفانش سوخته هم ز تفت عشق جانش سوخته مشکلي بس مشکلش افتاده بود ...
چون برفت از دار دنيا بايزيد
چون برفت از دار دنيا بايزيد شاعر : عطار ديد در خوابش مگر آن شب مريد چون برفت از دار دنيا بايزيد چون ز منکر درگذشتي وز نکير پس سالش کرد کاي شايسته پير از من مسکين سال...