وز محبت همچو آتش بيقرار | | بود درويشي ز فرط عشق زار |
هم ز تاب جان زفانش سوخته | | هم ز تفت عشق جانش سوخته |
مشکلي بس مشکلش افتاده بود | | آتش از جان در دلش افتاده بود |
ميگريست و اين سخن ميگفت زار | | در ميان راه ميشد بيقرار |
چند گريم چون همه اشکم بسوخت | | جان و دل از آتش رشکم بسوخت |
ازچه با او درفکندي از گزاف | | هاتفي گفتش مزن زين بيش لاف |
او درافکندست با من بيشکي | | گفت من کي درفکندم با يکي |
تا چو اويي را تواند داشت دوست | | چون مني را کي بود آن مغز و پوست |
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس | | من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس |
تو مکن از خويش در سر زينهار | | او چو با تو درفکند و داد بار |
يک نفس بيرون کني پاي از گليم | | تو که باشي تا در آن کار عظيم |
عشق او با صنع ميبازد مدام | | با تو گر او عشق بازد اي غلام |
محو گرد وصنع با صانع گذار | | تو نهاي بس هيچ و نه بر هيچ کار |
هم ز ايمانت برآيي هم ز جان | | گر پديد آري تو خود را در ميان |