بود درويشي ز فرط عشق زار

بود درويشي ز فرط عشق زار شاعر : عطار وز محبت همچو آتش بي‌قرار بود درويشي ز فرط عشق زار هم ز تاب جان زفانش سوخته هم ز تفت عشق جانش سوخته مشکلي بس مشکلش افتاده بود آتش از جان در دلش افتاده بود مي‌گريست و اين سخن مي‌گفت زار در ميان راه مي‌شد بي‌قرار چند گريم چون همه اشکم بسوخت جان و دل از آتش رشکم بسوخت ازچه با او درفکندي از گزاف هاتفي گفتش مزن زين بيش لاف او درافکندست با من بي‌شکي گفت من کي درفکندم با يکي تا چو اويي را تواند داشت...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بود درويشي ز فرط عشق زار
بود درويشي ز فرط عشق زار
بود درويشي ز فرط عشق زار

شاعر : عطار

وز محبت همچو آتش بي‌قراربود درويشي ز فرط عشق زار
هم ز تاب جان زفانش سوختههم ز تفت عشق جانش سوخته
مشکلي بس مشکلش افتاده بودآتش از جان در دلش افتاده بود
مي‌گريست و اين سخن مي‌گفت زاردر ميان راه مي‌شد بي‌قرار
چند گريم چون همه اشکم بسوختجان و دل از آتش رشکم بسوخت
ازچه با او درفکندي از گزافهاتفي گفتش مزن زين بيش لاف
او درافکندست با من بي‌شکيگفت من کي درفکندم با يکي
تا چو اويي را تواند داشت دوستچون مني را کي بود آن مغز و پوست
دل چو خون شد خون دل او خورد و بسمن چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس
تو مکن از خويش در سر زينهاراو چو با تو درفکند و داد بار
يک نفس بيرون کني پاي از گليمتو که باشي تا در آن کار عظيم
عشق او با صنع مي‌بازد مدامبا تو گر او عشق بازد اي غلام
محو گرد وصنع با صانع گذارتو نه‌اي بس هيچ و نه بر هيچ کار
هم ز ايمانت برآيي هم ز جانگر پديد آري تو خود را در ميان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط