ديد سقايي دگر در پيش صف | | ميشد آن سقا مگر آبي به کف |
پيش آن يک رفت و آبي خواست از آن | | حالي اين يک آب در کف آن زمان |
چون تو هم اين آب داري خوش بخور | | مرد گفتش اي ز معني بيخبر |
زانکه دل بگرفت از آن خود مرا | | گفت هين آبي دهاي بخرد مرا |
از براي نو به گندم شد دلير | | بود آدم را دلي از کهنه سير |
هرچ بودش جمله در گندم بسوخت | | کهنها جمله به يک گندم فروخت |
عشق آمد حلقهاي بر در زدش | | عور شد، دردي ز دل سر بر زدش |
کهنه و نو رفت واو هم نيزشد | | در فروغ عشق چون ناچيز شد |
هرچ دستش داد در هيچي به باخت | | چون نماندش هيچ، با هيچي بساخت |
نيست کار ما و کار هر کسي | | دل ز خود بگرفتن و مردن بسي |
کردهام حاصل کمال خويشتن | | ديگري گفتش که پندارم که من |
هم رياضتهاي مشکل کردهام | | هم کمال خويش حاصل کردهام |
رفتنم زين جايگه مشکل ببود | | چون هم اينجا کار من حاصل ببود |
ميدود در کوه و در صحرا به رنج | | ديدهي کس را که برخيزد ز گنج |
در مني گم وز مراد من نفور | | گفت اي ابليس طبع پر غرور |
از فضاي معرفت دورآمده | | در خيال خويش مغرور آمده |
ديو در مغزت نشستي يافته | | نفس بر جان تو دستي يافته |
ور ترا ذوقيست آن پندار تست | | گر ترا نوريست در ره يارتست |
هرچ ميگويي محالي بيش نيست | | وجد و فقر تو خيالي بيش نيست |
نفس تو باتست، جز آگه مباش | | غره اين روشني ره مباش |
کي تواند هيچ کس ايمن نشست | | با چنين خصمي ز بي تيغي به دست |
زخم کژدم از کرفس آمد پديد | | گر ترا نوري ز نفس آمد پديد |
چون نهاي خورشيد جز ذره مباش | | تو بدان نور نجس غره مباش |
نه ز نورش هم بر خورشيد شو | | نه ز تاريکي ره نوميد شو |
خواندن و راندن نه ارزد يک پشيز | | تا تو پندار خويشي اي عزيز |
بر تو گردد دور پرگار وجود | | چون برون آيي ز پندار وجود |
نبودت از نيستي در دست هيچ | | ور ترا پندار هستي هست هيچ |
کافري و بت پرستي با شدت | | ذرهاي گر طعم هستي با شدت |
تير باران آيدت از پيش و پس | | گر پديد آيي به هستي يک نفس |
صد قفا را هر زمان گردن بنه | | تا تو هستي، رنج جان را تن بنه |
صد قفات از پي در آرد روزگار | | گر تو آيي خود به هستي آشکار |