مسیر جاری :
رابعه گفتي که اي داناي راز
رابعه گفتي که اي داناي راز شاعر : عطار دشمنان را کار دنيا ميبساز رابعه گفتي که اي داناي راز زانک من زين کار آزادم مدام دوستان را آخرت ده بردوام کم غمم گر يک دمت مونس...
گفت اياز خاص را محمود خواند
گفت اياز خاص را محمود خواند شاعر : عطار تاج دارش کرد و بر تختش نشاند گفت اياز خاص را محمود خواند پادشاهي کن که اين کشور تراست گفت شاهي دادمت، لشگر تراست حلقه در گوش...
حق تعالي گفت اي داود پاک
حق تعالي گفت اي داود پاک شاعر : عطار بندگانم را بگو کاي مشت خاک حق تعالي گفت اي داود پاک بندگي کردن نه زشتستي مرا گرنه دوزخ نه بهشتستي مرا نيستي با من شما را هيچ کار...
وقت مردن بوعلي رودبار
وقت مردن بوعلي رودبار شاعر : عطار گفت جانم بر لب آمد ز انتظار وقت مردن بوعلي رودبار در بهشتم مسندي بنهادهاند آسمان را در همه بگشادهاند بانگ ميدارند کاي عاشق درآي...
محتسب آن مرد را ميزد به زور
محتسب آن مرد را ميزد به زور شاعر : عطار مست گفت اي محتسب کم کن تو شور محتسب آن مرد را ميزد به زور مستي آوردي و افکندي ز راه زانک کز نام حرام اين جايگاه ليک آن مستي...
بود مردي شيردل خصم افکني
بود مردي شيردل خصم افکني شاعر : عطار گشت عاشق پنج سال او بر زني بود مردي شيردل خصم افکني يک سر ناخن سپيدي آشکار داشت بر چشم آن زن همچون نگار گرچه بسياري برافکندي نظر...
بود مستي سخت لايعقل، خراب
بود مستي سخت لايعقل، خراب شاعر : عطار آب کارش برده کلي کار آب بود مستي سخت لايعقل، خراب از خرابي پا و سر گم کرده بود درد وصاف از بس که در هم خورده بود پس نشاند آن...
آن عزيزي گفت شد هفتاد سال
آن عزيزي گفت شد هفتاد سال شاعر : عطار تا ز شادي ميکنم و از ناز حال آن عزيزي گفت شد هفتاد سال با خداونديش پيونديم هست کين چنين زيبا خداونديم هست کي کني شادي به زيبايي...
بود مجنوني عجب در کوه سار
بود مجنوني عجب در کوه سار شاعر : عطار با پلنگان روز و شب کرده قرار بود مجنوني عجب در کوه سار گم شدي در خود کسي کانجا شدي گاه گاهش حالتي پيدا شدي حالت او حال ديگر داشتي...
صوفيي چون جامه شستي گاه گاه
صوفيي چون جامه شستي گاه گاه شاعر : عطار ميغ کردي جملهي عالم سياه صوفيي چون جامه شستي گاه گاه گرچه بود از ميغ صد غم خوارگي جامه چون پر شوخ شد يک بارگي ميغ پيدا آمد...