چون برفت از دار دنيا بايزيد
چون برفت از دار دنيا بايزيد
شاعر : عطار
ديد در خوابش مگر آن شب مريد چون برفت از دار دنيا بايزيد چون ز منکر درگذشتي وز نکير پس سالش کرد کاي شايسته پير از من مسکين سال از کردگار گفت چون کردند آن دو نامدار نه شما را نه مرا هرگز کمال گفتم ايشان را که نبود زين سال اين سخن گفتن بود از من هوس زانک اگر گويم خدايم اوست بس باز گرديد و ازو پرسيد حال ليک اگر زينجا به نزد ذوالجلال بندهاي باشم خدا را نامدار گر مرا او بنده خواند اينت کار بستهاي بند خودم بگذارد او ور مرا از بندگان نشمارد او من اگر خوانم خداوندش چه سود با کسي آسان چو پيوندش نبود چون زنم لاف خداوندي او چون نباشم بنده و بندي او ليک او بايد که خواند بندهام در خداونديش سرافکندهام تو به عشق او به غايت لايقي گر ز سوي او درآيد عاشقي دان که آن درخورد روي تو بود ليک عشقي کان ز سوي تو بود تو تواني شد ز شادي آتشي او اگر با تو دراندازد خوشي کي خبر يابد ازو هر بيهنر کار آن دارد نه اين اي بي خبر