مسیر جاری :
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
سوگند به جان معشوق که اگر اختیار جانم را داشت کمترین هدیه و پیشکش من به غلامان و خدمتکاران معشوق، همین جان شیرینم بود.
چه بودی ار دل آن ماه، مهربان بودی
اگر دل آن محبوب چون ماه با ما مهربان و یکدل بود، چه می شد؟ اگر او این گونه بود، حال و وضع ما این چنین نبود؛ اگر معشوق مهربان بود، حال و روز ما این گونه خراب و زار نبود.
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
سحرگاه با باد صبا داستان عشق و دلدادگی خود را می گفتم تا پیام مرا به یار برساند؛ جواب داد که به لطف و عنایت الهی امیدوار و مطمئن باش؛ به لطف خدا اعتماد کن تا حاجتت برآورده شود.
دیدم به خواب دوش که ماهی بر آمدی
دیشب در خواب دیدم که ماهی طلوع کرد که از انعکاس چهره ی درخشان او شب دوری و فراق به پایان رسید.
سَبَتْ سَلْمی بِصُدغَیها فُؤادی
معشوق با دو رشته ی گیسویش دل مرا اسیر کرد و روح من هر روز، مرا دعوت می کند که از این دام بگریزم و من نمی توانم.
ای قصّه ی بهشت ز کویت حکایتی
ای یار! ای کسی که قصه ی بهشت، تنها اندکی از داستان کوی تو و توصیف زیبایی حوران بهشتی روایت کوتاهی از زیبایی دلفریب توست.
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
اگر آن یار که خطّ چهره اش سیاه و خوشبو است، به سوی ما نامه می نوشت و التفاتی می کرد، روزگار صفحه وجود ما را هرگز درهم نمی پیچید و به آن پایان نمی بخشید؛ اگر یار نامه ای به من بنویسد، زندگی من دوام می یابد.
با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی
اسرار عشق و مستی را به کسی که ادعای زهد و تقوی دارد نگویید و فاش نسازید تا در درد بی خبری و خودپرستی خود بمیرید.
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
ای دل، لحظه ای از عشق ورزی و مستی غافل مشو و آن را ترک مکن و سپس آسوده خاطر به راه معرفت قدم بگذار که بی شک از قید و بند وجود و عدم رها شده ای؛ یعنی به آن مرتبه از کمال خواهی رسید که غم بودن یا نبودن نداشته...
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
ای معشوقی که بر چهره ی چون ماهت از زلف خوشبو و سیاه خود نقاب انداختی و آن را پوشاندی، بسیار کار خوبی کردی که سایه ی لطفی بر آفتاب افکندی.