0
مسیر جاری :
به اختيار گرو برد چشم يار از من شهریار

به اختيار گرو برد چشم يار از من

که دور از او ببرد گريه اختيار از من به اختيار گرو برد چشم يار از من بهشت و هر چه در او از شما و يار از من به روز حشر اگر اختيار با ما بود دگر چه خواهد از اين بيش روزگار از من سيه‌تر از سر زلف تو...
گر من از عشق غزالي غزلي ساخته‌ام شهریار

گر من از عشق غزالي غزلي ساخته‌ام

شيوه‌ي تازه‌اي از مبتذلي ساخته‌ام گر من از عشق غزالي غزلي ساخته‌ام چون نگاهش غزل بي‌بدلي ساخته‌ام گر چو چشمش به سپيدي زده‌ام نقش سياه با چه ياران دغا و دغلي ساخته‌ام شکوه در مذهب درويش حرامست ولي...
يا رب مباد کز پا جانان من بيفتد شهریار

يا رب مباد کز پا جانان من بيفتد

درد و بلاي او کاش بر جان من بيفتد يا رب مباد کز پا جانان من بيفتد درد آن بود که از پا درمان من بيفتد من چون ز پا بيفتم درمان درد من اوست دردانه‌ام ز چشم گريان من بيفتد يک عمر گريه کردم اي آسمان...
بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند شهریار

بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند

به گوشم ناله‌ي بلبل هزاران داستان خواند بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند دگر سازش غم‌انگيز است و آواز خزان خواند به مرغان بهاري گو که اين مرغ خزان ديده اگر خواند به آهنگ دراي کاروان خواند...
خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد شهریار

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خواب ديدم که خيال تو به مهمان آمد خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد گنجي از نو به سراغ دل ويران آمد گوئي از نقد شبابم به شب قدر و برات مردمي کرد و بر اين روزن زندان آمد ماه درويش‌نواز از پس قرني...
کاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد شهریار

کاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد

گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد کاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد بلبل شيفته، شوريده و شيدا باشد زلف دوشيزه‌ي گل باشد و غماز نسيم هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد سر به صحرا نهد آشفته‌تر از باد بهار...
اي آفتاب هاله‌اي از روي ماه تو شهریار

اي آفتاب هاله‌اي از روي ماه تو

مه برلب افق لبه‌اي از کلاه تو اي آفتاب هاله‌اي از روي ماه تو شمع شبي سياهم و چشمم به راه تو لرزنده چون کواکب گاه سپيده دم خورشيد و مه سري به سنان سپاه تو کي ميرسي به پرچم خونين چون شفق
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند شهریار

سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوي آب بقا هم به چابکي بجهند سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند که جلوه‌گاه جلال و جمال پادشهند جلا و جوهر اين بوالعجب گدايان بين که خرقه‌ها همه اينجا به رهن باده نهند برون رو از خود و آنگه درون...
برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت شهریار

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگيان باز درگرفت برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت ابري به هم برآمد و ماهي به برگرفت شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه سر بي‌خبر به ما زد و از ما خبر گرفت زين خوشترت کجا خبري در زند که دوست...
اين همه جلوه و در پرده نهاني گل من شهریار

اين همه جلوه و در پرده نهاني گل من

وين همه پرده و از جلوه عياني گل من اين همه جلوه و در پرده نهاني گل من و آن ندانيم که خود چيست تو آني گل من آن تجلي که به عشق است و جلالست و جمال يک دهن وصف تو هر دل به زباني گل من از صلاي ازلي تا...