0
مسیر جاری :
رفتم و بيشم نبود روي اقامت شهریار

رفتم و بيشم نبود روي اقامت

وعده‌ي ديدار گو بمان به قيامت رفتم و بيشم نبود روي اقامت يک نظرم جلوه‌کن بدان قد و قامت گر تو قيامت به وعده دور نخواهي در خم محراب ابروان به امامت بانگ اذان است و چشم مست تو بينم
در بهاران سري از خاک برون آوردن شهریار

در بهاران سري از خاک برون آوردن

خنده‌اي کردن و از باد خزان افسردن در بهاران سري از خاک برون آوردن پس دريغ اي گل رعنا غم دنيا خوردن همه اين است نصيبي که حياتش نامي کز پيش آفت پيري بود و پژمردن مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
سايه جان رفتني‌استيم بمانيم که چه شهریار

سايه جان رفتني‌استيم بمانيم که چه

زنده باشيم و همه روضه بخوانيم که چه سايه جان رفتني‌استيم بمانيم که چه اين همه درس بخوانيم و ندانيم که چه درس اين زندگي از بهر ندانستن ماست دوش گيريم و به خاکش برسانيم که چه خود رسيديم به جان نعش...
اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت شهریار

اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت

وي زلف کمندين من و شبهاي درازت اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت با اشک غم و زمزمه‌ي راز و نيازت شبها منم و چشمک محزون ثريا بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت بازآمدي اي شمع که با جمع نسازي
تو هم به شعشعه وقتي به شهر تبريز آي شهریار

تو هم به شعشعه وقتي به شهر تبريز آي

که شهريار ز شوق و طرب کني لبريز تو هم به شعشعه وقتي به شهر تبريز آي بيا که طعنه به شيراز ميزند تبريز شب است و باغ گلستان خزان رياخيز ستاره، گرچه به گوش فلک شود آويز به گوشوار دلاويز ماه من نرسد...
ماهم که هاله‌اي به رخ از دود آهش است شهریار

ماهم که هاله‌اي به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روي ماهش است ماهم که هاله‌اي به رخ از دود آهش است شرح خزان دل به زبان نگاهش است ديگر نگاه، وصف بهاري نمي‌کند آورده سر به گوش من و عذرخواهش است ديدم نهان فرشته‌ي شرم و عفاف او...
اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي شهریار

اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي

چه شرابي به تو دادند که مدهوش شدي اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدي تو که آتشکده‌ي عشق و محبت بودي که خود از رقت آن بيخود و بي‌هوش شدي به چه دستي زدي آن ساز شبانگاهي...
سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي شهریار

سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي

ستاره، کوکبه‌ي آفتاب خرگاهي سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي مه و ستاره طپيدن گرفته چون ماهي به لاجورد افق ته کشيده برکه‌ي شب خروس دهکده از صيحه‌ي سحرگاهي صلاي رحلت شب داد وطلعت خورشيد
به چشمک اينهمه مژگان به هم مزن يارا شهریار

به چشمک اينهمه مژگان به هم مزن يارا

که اين دو فتنه بهم مي‌زنند دنيا را به چشمک اينهمه مژگان به هم مزن يارا نهفته‌اند شب ماهتاب دريا را چه شعبده است که در چشمکان آبي تو به ياد چشم تو گيرند جام صهبا را تو خود به جامه‌ي خوابي و ساقيان...
اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت شهریار

اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت

وي جام بلورين که خورد باده‌ي نابت اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت از خواب برآرم که نبينند به خوابت خواهم همه شب خلق به ناليدن شبگير يارب توچه آتش، که بشويند به آبت اي شمع که با شعله‌ي دل غرقه به...