اي چشم خمارين، تو و افسانهي نازت اي چشم خمارين، تو و افسانهي نازت شاعر : شهريار وي زلف کمندين من و شبهاي درازت اي چشم خمارين، تو و افسانهي نازت با اشک غم و زمزمهي راز و نيازت شبها منم و چشمک محزون ثريا بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت بازآمدي اي شمع که با جمع نسازي هر چنبره ماري است به گنجينه رازت گنجينهي رازي است به هر مويت و زان موي باشد که ببينيم بدين شعبده بازت در خويش زنيم آتش و خلقي به سرآريم اي جادهي انصاف نديديم ترازت صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و يک بار اي شاه به نازم دل درويش نوازت شهري به تو يار است و غريب اين همه محروم