اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت

وي زلف کمندين من و شبهاي درازت اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت با اشک غم و زمزمه‌ي راز و نيازت شبها منم و چشمک محزون ثريا بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت بازآمدي اي شمع که با جمع نسازي
سه‌شنبه، 8 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت
اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت
اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت

شاعر : شهريار

وي زلف کمندين من و شبهاي درازت اي چشم خمارين، تو و افسانه‌ي نازت
با اشک غم و زمزمه‌ي راز و نيازت شبها منم و چشمک محزون ثريا
بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت بازآمدي اي شمع که با جمع نسازي
هر چنبره ماري است به گنجينه رازت گنجينه‌ي رازي است به هر مويت و زان موي
باشد که ببينيم بدين شعبده بازت در خويش زنيم آتش و خلقي به سرآريم
اي جاده‌ي انصاف نديديم ترازت صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و يک بار
اي شاه به نازم دل درويش نوازت شهري به تو يار است و غريب اين همه محروم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط