سايه جان رفتنياستيم بمانيم که چه
سايه جان رفتنياستيم بمانيم که چه
شاعر : شهريار
زنده باشيم و همه روضه بخوانيم که چه
سايه جان رفتنياستيم بمانيم که چه
اين همه درس بخوانيم و ندانيم که چه
درس اين زندگي از بهر ندانستن ماست
دوش گيريم و به خاکش برسانيم که چه
خود رسيديم به جان نعش عزيزي هر روز
بچشيم و به عزيزان بچشانيم که چه
آري اين زهر هلاهل به تشخص هر روز
ما به سرگيجه کبوتر بپرانيم که چه
دور سر هلهله و هالهي شاهين اجل
هي به جان کندن از اين ورطه برانيم که چه
کشتياي را که پي غرق شدن ساختهاند
هي بخواهيم و رسيدن نتوانيم که چه
بدتر از خواستن اين لطمهي نتوانستن
کاسه و کوزه سر هم بشکانيم که چه
ما طلسمي که قضا بسته ندانيم شکست
ورنه تنها خودي از لجه رهانيم که چه
گر رهايي است براي همه خواهيد از غرق
کفر ابليس به کرسي بنشانيم که چه
ما که در خانهي ايمان خدا ننشستيم
اين قدر پاي تعلل بکشانيم که چه
مرگ يک بار مثل ديدم و شيون يک بار
ما همه از دگران فاتحه خوانيم که چه
شهريارا دگران فاتحه از ما خوانند