ماهم که هالهاي به رخ از دود آهش است
ماهم که هالهاي به رخ از دود آهش است
شاعر : شهريار
دائم گرفته چون دل من روي ماهش است
ماهم که هالهاي به رخ از دود آهش است
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
ديگر نگاه، وصف بهاري نميکند
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
ديدم نهان فرشتهي شرم و عفاف او
دائم گرفتگي است که بر روي ماهش است
بگريخته است از لب لعلش شکفتگي
خواب خوشم همين گذر گاهگاهش است
افتد گذر او به من از دور و گاهگاه
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
هر چند اشتباه از او نيست ليکن او
هر سرخ گل که در چمن آيد گياهش است
اکنون گلي است زرد ولي از وفا هنوز
وين بادهاي سرد خزان پيک راهش است
اين برگهاي زرد چمن نامههاي اوست
ياد من و ترانهي من تکيهگاهش است
در گوشههاي غم که کند خلوتي به دل
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
من دلبخواه خويش نجستم ولي خدا
زنداني ابد به سزاي گناهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهريار