اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت
اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت
شاعر : شهريار
وي جام بلورين که خورد بادهي نابت
اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت
از خواب برآرم که نبينند به خوابت
خواهم همه شب خلق به ناليدن شبگير
يارب توچه آتش، که بشويند به آبت
اي شمع که با شعلهي دل غرقه به اشگي
يارب نفتد ولولهي واي غرابت
اي کاخ همايون که در اقليم عقابي
اي زلف که داد اينهمه پيچ و خم و تابت
در پيچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
تا چند بخوانيم به اوراق کتابت
عکسي به خلايق فکن اي نقش حقايق
در کنج خرابات نبينند خرابت
اي پير خرابات چه افتاده که ديريست
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
ديدي که چه غافل گذرد قافله عمر
اي عمر که سيلت ببرد چيست شتابت
آهسته که اشگي به وداعت بفشانيم
شوري بجز از غلغلهي چنگ و ربابت
اي مطرب عشاق که در کون و مکان نيست
حاجي به حجازت زد و راهب به رهابت
در دير و حرم زخمهي سنتور عبادت
خواهم که به گردي نرسد تير شهابت
اي آه پر افشان به سوي عرش الهي
اي دل به تو باکي نه که پاکست حسابت
شهريست بهم يار و من يک تنه تنها