0
مسیر جاری :
نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي شهریار

نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي

چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي چه نسبت نور پاکي را به چون من خاک ناپاکي نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد پس از افتادگي سر وامگير اي نفس کز خاکي...
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم شهریار

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم به مرگ زنده شدن هم حکايتي...
شباب عمر عجب با شتاب مي گذرد شهریار

شباب عمر عجب با شتاب مي گذرد

بدين شتاب خدايا شباب مي گذرد شباب عمر عجب با شتاب مي گذرد شتاب کن که جهان با شتاب مي‌گذرد شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقي نشسته‌ام لب جوئي و آب مي‌گذرد به چشم خود گذر عمر خويش مي بينم
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند شهریار

نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند

تا که در بر شاهد آزادي و قانون گرفتند نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند يا درفش سرخ بر سر، انقلابيون گرفتند لاله از خاک جوانان مي‌دمد بر دشت و هامون زان سپس آن روز را هر ساله عيد خون گرفتند ...
باز شد روزني از گلشن شيراز به من شهریار

باز شد روزني از گلشن شيراز به من

ميکشد نرگس و نارنج سري باز به من باز شد روزني از گلشن شيراز به من جاي آن را که چنان سرو کند ناز به من سروناز ارم از دور به من کرد سلام کو فروتابد از آن کوه سرافراز به من افق طالع من طلعت باباکوهي...
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست شهریار

کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست

بيا که نوبت انس است و الفتست اي دوست کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست ز بسکه باغ طبيعت پرآفتست اي دوست دلم به حال گل و سرو و لاله مي‌سوزد بيا که صحبت ياران غنيمتست اي دوست مگر تاسفي از رفتگان...
به خاک من گذري کن چو گل گريبان چاک شهریار

به خاک من گذري کن چو گل گريبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته‌ام در خاک به خاک من گذري کن چو گل گريبان چاک شهيد عشق چرا خود کفن نسازد چاک چو لاله در چمن آمد به پرچمي خونين بدان اميد که آلاله بردمم از خاک سري به خاک فرو برده‌ام...
هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم شهریار

هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم

روز خود با شب غم دست در آغوش کنيم هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنيم بلبلانيم که گر لب بگشائيم اي گل داستان غم دوشنيه فراموش کنيم شب هجران چو شود صبح و برآيد خورشيد...
هر دم چو توپ مي‌زندم پشت پاي واي شهریار

هر دم چو توپ مي‌زندم پشت پاي واي

کس پيش پاي طفل نيفتد که واي واي هر دم چو توپ مي‌زندم پشت پاي واي بيگانه گشتي اي مه ديرآشناي واي دير آشناتر از تونديم ولي چه سود تا سرکنم نواي دل بي‌نواي واي در دامنت گريستن سازم آرزوست
سنين عمر به هفتاد ميرسد ما را شهریار

سنين عمر به هفتاد ميرسد ما را

خداي من که به فرياد ميرسد ما را سنين عمر به هفتاد ميرسد ما را دگر چه فايده از ياد ميرسد ما را گرفتم آنکه جهاني به ياد ما بودند فسانه نيست کز اجداد ميرسد ما را حديث قصه‌ي سهراب و نوشداروي او