هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم

روز خود با شب غم دست در آغوش کنيم هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنيم بلبلانيم که گر لب بگشائيم اي گل داستان غم دوشنيه فراموش کنيم شب هجران چو شود صبح و برآيد خورشيد
سه‌شنبه، 8 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم
هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم
هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم

شاعر : شهريار

روز خود با شب غم دست در آغوش کنيم هر سحر ياد کز آن زلف و بناگوش کنيم
همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنيم بلبلانيم که گر لب بگشائيم اي گل
داستان غم دوشنيه فراموش کنيم شب هجران چو شود صبح و برآيد خورشيد
عشوه‌اي صاعقه‌ي خرمن آن هوش کنيم هوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل
قصه‌ي معرفت اين است اگر گوش کنيم «امل دل را نبود تفرقه» اي جان بازآ
که چراغ دل افروخته خاموش کنيم اشک روشنگر چشم است وليکن نه چنان
تا ز توران طلب خون سياووش کنيم خون دل ريخته ترک نگهي، کو رستم ؟
سخني تازه گرت هست بگو گوش کنيم شهريارا غزل نعز تو قوليست قديم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.