0
مسیر جاری :
مايه‌ي حسن ندارم که به بازار من آئي شهریار

مايه‌ي حسن ندارم که به بازار من آئي

جان فروش سر راهم که خريدار من آئي مايه‌ي حسن ندارم که به بازار من آئي تا به دام غزل افتي و گرفتار من آئي اي غزالي که گرفتار کمند تو شدم باش همه در حسرتم اي گل که به گلزار من آئي گلشن طبع من آراسته...
ايرجا سر بدرآور که امير آمده است شهریار

ايرجا سر بدرآور که امير آمده است

چه اميري که به عشق تو اسير آمده است ايرجا سر بدرآور که امير آمده است نوشداروست ولي حيف که دير آمده است چون فرستاده‌ي سيمرغ به سهراب دلير چون غزالي به سر کشته‌ي شير آمده است گوئي از چشم نظرباز تو...
تا کي چو باد سربدواني به واديم شهریار

تا کي چو باد سربدواني به واديم

اي کعبه‌ي مراد ببين نامراديم تا کي چو باد سربدواني به واديم گويي چراغ کوکبه بامداديم دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار داغ ندامتي است که بر دل نهاديم چون لاله‌ام ز شعله‌ي عشق تو يادگار
گاهي گر از ملال محبت برانمت شهریار

گاهي گر از ملال محبت برانمت

دوري چنان مکن که به شيون برانمت گاهي گر از ملال محبت برانمت پيک شفاعتي است که از پي دوانمت چون آه من به راه کدورت مرو که اشک مژگان فشانمت که به دامن نشانمت تو گوهر سرشکي و دردانه‌ي صفا
گلچين که آمد اي گل من در چمن نباشم شهریار

گلچين که آمد اي گل من در چمن نباشم

آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم گلچين که آمد اي گل من در چمن نباشم چاکم بود گريبان گر در کفن نباشم ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار زلف تو خود بگويد من دل شکن نباشم عهدي که رشته‌ي آن با اشک تاب...
خلوتي داريم و حالي با خيال خويشتن شهریار

خلوتي داريم و حالي با خيال خويشتن

گر گذاردمان فلک حالي به حال خويشتن خلوتي داريم و حالي با خيال خويشتن عالمي داريم در کنج ملال خويشتن ما در اين عالم که خود کنج ملالي بيش نيست من سري آسوده خواهم زير بال خويشتن سايه‌ي دولت همه ارزاني...
اي گل به شکر آنکه در اين بوستان گلي شهریار

اي گل به شکر آنکه در اين بوستان گلي

خوش دار خاطري ز خزان ديده بلبلي اي گل به شکر آنکه در اين بوستان گلي نه بلبلي به‌جاي گذارند و نه گلي فردا که رهزنان دي از راه ميرسند امشب بيا که نيست به فردا تقبلي ديشب در انتظار تو جانم به لب رسيد...
پاشو اي مست که دنيا همه ديوانه‌ي تست شهریار

پاشو اي مست که دنيا همه ديوانه‌ي تست

همه آفاق پر از نعره‌ي مستانه‌ي تست پاشو اي مست که دنيا همه ديوانه‌ي تست آن که باز است هميشه در ميخانه‌ي تست در دکان همه باده فروشان تخته است زيور زلف عروسان سخن شانه‌ي تست دست مشاطه‌ي طبع تو بنازم...
ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز شهریار

ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز

سرم آمد به بر سينه، سلام اي شيراز ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز که پس انداخته‌ايم اينهمه وام اي شيراز وامداريم سرافکنده ز خجلت در پيش ورنه داني که مرا چيست مرام اي شيراز توسن بخت نه رام است خدا...
از غم جدا مشو که غنا مي‌دهد به دل شهریار

از غم جدا مشو که غنا مي‌دهد به دل

اما چه غم غمي که خدا مي‌دهد به دل از غم جدا مشو که غنا مي‌دهد به دل از اشک چشم نشو و نما مي‌دهد به دل گريان فرشته‌ايست که در سينه‌هاي تنگ غم مي‌رسد به وقت و وفا مي‌دهد به دل تا عهد دوست خواست فراموش...