مسیر جاری :
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
که اين ستاره شماران ستاره بارانند چه ميکند بدو چشم شب فراق تو ماه
در اين بهار که بر سبزه ميگسارانند مرا ز سبز خط و چشم مستش آيد ياد...
باز کن نغمهي جانسوزي از آن ساز امشب
تا کني عقدهي اشک از دل من باز امشب باز کن نغمهي جانسوزي از آن ساز امشب
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب ساز در دست تو سوز دل من ميگويد
بلبل ساز ترا ديده همآواز امشب مرغ دل در قفس سينهي...
ز دريچههاي چشمم نظري به ماه داري
چه بلند بختي اي دل که به دوست راه داري ز دريچههاي چشمم نظري به ماه داري
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داري به شب سياه عاشق چکند پري که شمعي است
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داري بگشاي روي زيبا...
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
يا حريفي نشود رام چه خواهد بودن آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
گو نماند ز من اين نام چه خواهد بودن حاصل از کشمکش زندگي اي دل نامي است
آفتابي به لب بام چه خواهد بودن آفتابي بود اين عمر ولي بر لب...
ياد آن که جز به روي منش ديده وانبود
وان سست عهد جز سري از ماسوا نبود ياد آن که جز به روي منش ديده وانبود
آن روز در ميان من و دوست جانبود امروز در ميانه کدورت نهاده پاي
اول حبيب من به خدا بيوفا نبود کس دل نميدهد به حبيبي که بيوفاست...
تا هستم اي رفيق نداني که کيستم
روزي سراغ وقت من آئي که نيستم تا هستم اي رفيق نداني که کيستم
تهمت به خويشتن نتوان زد که زيستم در آستان مرگ که زندان زندگيست
يک روز خنده کردم و عمري گريستم پيداست از گلاب سرشکم که من چو گل
ياري ز طبع خواستم اشکم چکيد و گفت
ياري ز من بجوي که با اين روانيم ياري ز طبع خواستم اشکم چکيد و گفت
بشنو ترانهي غزل جاودانيم اي گل بيا و از چمن طبع شهريار
اين نيست مزد رنج من و باغبانيم اي شاخ گل که در پي گلچين دوانيم
اي پريچهره که آهنگ کليسا داري
سينهي مريم و سيماي مسيحا داري اي پريچهره که آهنگ کليسا داري
چو تو ترسابچه آهنگ کليسا داري گرد رخسار تو روح القدس آيد به طواف
تنگ مپسند، دلي را که در او جاداري جز دل تنگ من اي مونس جان جاي تو نيست...
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا
بيوفا حالا که من افتادهام از پا چرا آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا
سنگدل اين زودتر ميخواستي حالا چرا نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي
من که يک امروز مهمان توام فردا چرا عمر ما را مهلت امروز...
روشناني که به تاريکي شب گردانند
شمع در پرده و پروانهي سر گردانند روشناني که به تاريکي شب گردانند
همه در مکتب توحيد تو شاگردانند خود بده درس محبت که اديبان خرد
تو به جانستي و اين جمع جهانگردانند تو به دل هستي و اين قوم به گل ميجويند...