ياري ز طبع خواستم اشکم چکيد و گفت ياري ز طبع خواستم اشکم چکيد و گفت شاعر : شهريار ياري ز من بجوي که با اين روانيم ياري ز طبع خواستم اشکم چکيد و گفت بشنو ترانهي غزل جاودانيم اي گل بيا و از چمن طبع شهريار اين نيست مزد رنج من و باغبانيم اي شاخ گل که در پي گلچين دوانيم اي گل چرا به خاک سيه مينشانيم پروردمت به ناز که بنشينمت به پاي آخر به پيش پاي توگم شد جوانيم درياب دست من که به پيري رسي جوان باري مده ز دست به اين رايگانيم گرنيستم خزانهي خزف هم نيم حبيب لب وا نشد به شکوه ز بيهمزبانيم تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو گردون گمان نداشت به اين سخت جانيم با صد هزار زخم زبان زندهام هنوز