0
مسیر جاری :
مهتاب و سرشکي به‌هم آميخته بوديم شهریار

مهتاب و سرشکي به‌هم آميخته بوديم

خوش رويهم آن شب من و مه ريخته بوديم مهتاب و سرشکي به‌هم آميخته بوديم خوش آتش و آبي به هم آميخته بوديم دور از لب شيرين تو چون شمع سيه روز آب رخي از شبنم و گل ريخته بوديم با گريه‌ي خونين من و خنده‌ي...
يا رب آن يوسف گم‌گشته به من بازرسان شهریار

يا رب آن يوسف گم‌گشته به من بازرسان

تا طربخانه کني بيت حزن بازرسان يا رب آن يوسف گم‌گشته به من بازرسان اين زمان يوسف من نيز به من بازرسان اي خدايي که به يعقوب رساندي يوسف يارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان رونقي بي گل خندان به چمن...
به توديع توجان ميخواهد از تن شد جدا حافظ شهریار

به توديع توجان ميخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت مي کنم حافظ خداحافظ به توديع توجان ميخواهد از تن شد جدا حافظ که حق چون تو استادي نخواهد شد ادا حافظ ثنا خوان توام تا زنده‌ام اما يقين دارم نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ ...
فرخا از تو دلم ساخته با ياد هنوز شهریار

فرخا از تو دلم ساخته با ياد هنوز

خبر از کوي تو مي‌آوردم باد هنوز فرخا از تو دلم ساخته با ياد هنوز پيرم و از تو همان ساخته با ياد هنوز در جواني همه با ياد تو دلخوش بودم لب همه خامشيم دل همه فرياد هنوز دارم آن حجب جواني که زبانبند...
زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري شهریار

زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري

من هم از آن زلف دارم يادگاري بيقراري زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري حاليا پامالم از دست پريشان روزگاري روزگاري دست در زلف پريشان توام بود ماه من در چشم من بين شيوه شب زنده‌داري چشم پروين فلک...
تا چشم دل به طلعت آن ماه‌منظر است شهریار

تا چشم دل به طلعت آن ماه‌منظر است

طالع مگو که چشمه‌ي خورشيد خاورست تا چشم دل به طلعت آن ماه‌منظر است آنرا که شور عشق به سر نيست کافر است کافر نه‌ايم و بر سرمان شور عاشقي است نقش به خون نشسته عدل مظفر است بر سردر عمارت مشروطه يادگار...
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد شهریار

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سيماي شب آغشته به سيماب برآمد ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد قنديل مه‌آويزه‌ي محراب برآمد آويخت چراغ فلک از طارم نيلي ياد از توام اي گوهر ناياب برآمد درياي فلک ديدم و بس گوهر انجم
زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا شهریار

زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا

باشد که در کام صدف گوهر شوي يکتا بيا زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا اي اشک چشم آسمان در دامن دريا بيا يارب که از دريا دلي خود گوهر يکتا شوي اي در تکاپوي طلب گم کرده ره با ما بيا ما ره به...
امشب اي ماه به درد دل من تسکيني شهریار

امشب اي ماه به درد دل من تسکيني

آخر اي ماه تو همدرد من مسکيني امشب اي ماه به درد دل من تسکيني که تو از دوري خورشيد چها مي‌بيني کاهش جان تو من دارم و من مي‌دانم سر راحت ننهادي به سر باليني تو هم اي باديه پيماي محبت چون من
چند بارد غم دنيا به تن تنهايي شهریار

چند بارد غم دنيا به تن تنهايي

واي بر من تن تنها و غم دنيايي چند بارد غم دنيا به تن تنهايي که چو تير از جگر ريش برآرم وايي تيرباران فلک فرصت آنم ندهد حيف از ناله‌ي معصوم هزارآوايي لاله‌ئي را که بر او داغ دورنگي پيداست