چند بارد غم دنيا به تن تنهايي
چند بارد غم دنيا به تن تنهايي
شاعر : شهريار
واي بر من تن تنها و غم دنيايي
چند بارد غم دنيا به تن تنهايي
که چو تير از جگر ريش برآرم وايي
تيرباران فلک فرصت آنم ندهد
حيف از نالهي معصوم هزارآوايي
لالهئي را که بر او داغ دورنگي پيداست
گر چه انگيختم از هر غزلي غوغايي
آخرم رام نشد چشم غزالي وحشي
در همه شهر به شيريني من شيدايي
من همان شاهد شيرازم و نتواني يافت
از چراغي که بگيرند به نابينايي
تا نه از گريه شدم کور بيا ورنه چه سود
بگذرد خاطره با دلکشي ريايي
همه در خاطرم از شاهد ريائي خويش
با طلوع ملکي جلوه دهد سيمايي
گاه بر دورنماي افق از گوشهي ابر
از جمال و عظمت چون افق دريايي
انعکاسي است بر آن گردش چشم آبي
منم و حسرت بوسيدن خاک پايي
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
گر براي دل خود ساختهاي دنيايي
شهريارا چه غم از غربت دنياي تن است