زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا شاعر : شهريار باشد که در کام صدف گوهر شوي يکتا بيا زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا اي اشک چشم آسمان در دامن دريا بيا يارب که از دريا دلي خود گوهر يکتا شوي اي در تکاپوي طلب گم کرده ره با ما بيا ما ره به کوي عافيت دانيم و منزلگاه انس در رشتهي پيوند ما چنگي زن و بالا بيا اي ماه کنعاني ترا ياران به چاه افکندهاند بار دگر آن حال را کردي اگر پيدا بيا مفتون خويشم کردي از حالي که آن شب داشتي گر يار ما خواهي شدن شوريده و شيدا بيا شرط هواداري ما شيدائي و شوريدگيست پروانه گو در محفل اين شمع بيپروا بيا در کار ما پروائي از طعن بدانديشان مکن اينجا چو فارغ گشتي از شور و شر دنيا بيا کنجي است ما را فارغ از شور و شر دنياي دون چون قاف دامن باز چين، زير پر عنقا بيا گر شهرياري خواهي و اقليم جان از خاکيان