0
مسیر جاری :
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي شهریار

شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي

لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهي شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي ماه است و هرگزش نيست پرواي بي‌کلاهي آمد ز برف مانده بر طره شانه‌ي عاج با عشوه موج ميزد چون چشمه در سياهي افسون چشم آبي در سايه روشن...
بيداد رفت لاله‌ي بر باد رفته را شهریار

بيداد رفت لاله‌ي بر باد رفته را

يا رب خزان چه بود بهار شکفته را بيداد رفت لاله‌ي بر باد رفته را نو کرد داغ ماتم ياران رفته را هر لاله‌اي که از دل اين خاکدان دميد باران به دامن است هواي گرفته را جز در صفاي اشک دلم وا نمي‌شود
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست شهریار

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست

با دل اين قصه نگويم که به دلخواهش نيست کاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست اين چه راهيست که بيرون شدن از چاهش نيست کاروان آمد و از يوسف من نيست خبر کاروان بار نبند شب اگر ماهش نيست ماه من نيست در...
گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد شهریار

گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد

از در آشتيم آن مه بي مهر درآيد گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد با دم عيسويم ايندم آخر به سر آيد آمد از تاب و تبم جان به لب اي کاش که جانان به تماشاي من از روزنه‌ي کلبه درآيد خوابم آشفت و چنان...
رندم و شهره به شوريدگي و شيدائي شهریار

رندم و شهره به شوريدگي و شيدائي

شيوه‌ام چشم چراني و قدح پيمائي رندم و شهره به شوريدگي و شيدائي عاشقانند به هم عاشقي و رسوائي عاشقم خواهد و رسواي جهاني چکنم کار هر بوالهوسي نيست قلم فرسائي خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم شهریار

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئي به سرم ريخت چو اين قصه شنودم ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم با که گويم که در خانه به رويش نگشودم آن‌که مي‌خواست برويم در دولت بگشايد من که يک عمر شب از دست خيالش نغنودم آمد آن دولت...
صبا به شوق در ايوان شهريار آمد شهریار

صبا به شوق در ايوان شهريار آمد

که خيز و سر به در از دخمه کن بهار آمد صبا به شوق در ايوان شهريار آمد که پرده‌هاي شب تيره تار و مار آمد ز زلف زرکش خورشيد بند سيم سه تار که باغ و بيشه‌ي شمران شکوفه زار آمد به شهر چند نشيني شکسته...
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد شهریار

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو يکي بپرس از اين غم که به من چه کار دارد مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد که وصال هم بلاي شب انتظار دارد نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها که شراب نااميدي چقدر خمار دارد تو که از مي جواني همه سرخوشي...
اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود شهریار

اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود

از آب رفته هيچ نشاني به جو نبود اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود ديگر به چاک سينه مجال رفو نبود مژگان کشيد رشته به سوزن ولي چه سود صحبت بجز حکايت سنگ و سبو نبود ديگر شکسته بود دل و در ميان ما
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را شهریار

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را / نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را