اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود شاعر : شهريار از آب رفته هيچ نشاني به جو نبود اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود ديگر به چاک سينه مجال رفو نبود مژگان کشيد رشته به سوزن ولي چه سود صحبت بجز حکايت سنگ و سبو نبود ديگر شکسته بود دل و در ميان ما آوخ که پيش چشم دلم ديگر او نبود او بود در مقابل چشم ترم ولي با روي زشت زيور گوهر نکو نبود حيف از نثار گوهر اشک اي عروس بخت عطري نماند از گل رنگين که بو نبود ماهي که مهربان نشد از ياد رفتني است او را خصال مردم آزاده خو نبود آزادگان به عشق خيانت نميکنند جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود چون عشق و آرزو به دلم مرد شهريار