شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي
شاعر : شهريار
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهي
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي
ماه است و هرگزش نيست پرواي بيکلاهي
آمد ز برف مانده بر طره شانهي عاج
با عشوه موج ميزد چون چشمه در سياهي
افسون چشم آبي در سايه روشن شب
کي در نگاه آهوست آن حجب و بيگناهي
زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است
کز بخت سرکشم چيست اين پايه سر به راهي
سروم سر نوازش در پيش و من به حيرت
آنجا که چرخ بوسد ايوان بارگاهي
رفتيم رو به کاخ آمال و آرزوها
آري بهشت ديدم دالان دلبخواهي
دالاني از بهشتم بخشيد و دلبخواهم
لرزيد چون ستاره کز باد صبحگاهي
دردانهام به دامن غلطيد و اشکم از شوق
مهر عقيق لب داد بر عصمتش گواهي
چون شهد شرم و شوقش ميخواستم مکيدن
الواح ديده شستند اشباح اشتباهي
ناگه جمال توحيد! وانگه چراغ توفيق
باقي هر آنچه ديديم افسانه بود و واهي
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
آيينهام لطيفست اي جلوهي الهي
عکس جمال وحدت در خود به چشم من بين
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي
مائيم و شهريارا اقليم عشق آري