روشناني که به تاريکي شب گردانند روشناني که به تاريکي شب گردانند شاعر : شهريار شمع در پرده و پروانهي سر گردانند روشناني که به تاريکي شب گردانند همه در مکتب توحيد تو شاگردانند خود بده درس محبت که اديبان خرد تو به جانستي و اين جمع جهانگردانند تو به دل هستي و اين قوم به گل ميجويند نازم اين قوم بلاکش که بلاگردانند عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا دردمندم من و ياران همه بي دردانند اهل دردي که زبان دل من داند نيست مرو اي مرد که اين طايفه نامردانند بهر نان بر در ارباب نعيم دنيا وينهمه بي خبرانند، که خونسردانند آتشي هست که سرگرمي اهل دل ازوست عاشقان زر وجودند که رو زردانند چون مس تافته اکسير فنا يافتهاند کاين بهائم نه بهاي در و گوهردانند شهريارا مفشان گوهر طبع علوي